💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 16
_دهنش یجوری نیست ؟
+سه بار تزریق کرده عزیزم
با اعتراض کیان ساکت میشویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرفهایی ست که میشنوم .
_این دختره کیه ؟ ندیده بودمش
+اونم تو رو ندیده
_چه ربطی داره ؟
+بیخیال
از نمایش سر در نمیآورم. انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیدهام.
بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم میکند به دورهمی هفته ی بعدشان
_بهت میزنگم ، خیلی خوش میگذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمیخوام مزاحمت بشم
+چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره، ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما
_آخه …
+آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمیصرفه !
_یعنی چی ؟
+وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب
_چشه مگه ؟
+خیلی بی حاشیه ست !
میخندند و پارسا می گوید :
_کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که
و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان میپاشد .چقدر مرموز میکنند خودشان را !
با کیان دعوا کردهام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش …
دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر میکردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد
و باعث شد عصبیتر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره میپری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ، ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سِرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم …
+والا چیزی به ذهنم نمیرسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده میرسید با #دخترمردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم میخندیدیم ؟من محدودیتی نمیبینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب #آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ #تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم میکرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد . منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم …
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه .
شاید انقدری که از #حرفهای_تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم!
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم میکوبد کیفم را زیر و رو میکنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم !
روسری م را از روی مبل برمیدارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله میشوم .
در میزنم و نزدیک یک دقیقه معطل میشوم تا بالاخره باز میکند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند #مهربانش نمیتوانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که …
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چه میدونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمیشم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی میکنم
دستم را میکشد و در را میبندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون میآیم و حواسم پرت صحبتهای شیرین فرشته میشود …
+بشین خوش اومدی
چشم میچرخانم توی سالن ، همه جا تمیز و پر از آرامش است … می نشینم و نگاهم گره میخورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟
سرم تیر میکشد ، آخی میگویم و از فرشته میپرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونهی عموجان، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز میکنم و با آب خنکی که آورده میبلعمش. از توی آشپزخانه داد میزند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست میگفت،......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 17
راست میگفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از ۱۱ هم گذشته بود .
_چطور ؟
مینشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز میگذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی میرفتی بیرون.....
داغ میکنم ، پس آمارم را داده بود پسرهی فضول ، با لج میگویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟
فرشته با چشمهای گرد شده میگوید:
_باز که ترش کردی زود
+آره چون از جماعت خاله زنک بدم میاد
_من هیچ طرفداری نمیکنم ولی قضیه چیز دیگه ای بود
+جز آمار دادن چی میتونسته باشه ؟
_بابا من داشتم میومدم بالا ، شهاب گفت نرو کسی نیست احتمالا
+همین !
_آره والا همین
+یعنی هیچ حرفی هم در مورد تیپمو اینا نزد ؟
_داداش ما رو قاطی این خاله زنک بازی ها نکن خانوم جان !
میخندد و بلند میشود دنبالش تا توی آشپزخانه میروم
+خیله خب باور میکنم
توی لیوان دستهدار مایع سیاه رنگی میریزد و تکه کوچکی نبات هم میاندازد و به دستم میدهد.
_تا گرمه بخور ، ببینم سالاد ماکارانی دوست داری ؟
+مرسی چه بوی خوبی داره این، آره اهل اینجور غذاهام اصلا
_پس بهت این نوید رو میدم که چند دقیقهی دیگه یه سالاد ماکارانی عالی باهم میخوریم
انقدر خوب و شاد است که مرا هم سر ذوق میآورد .سفره را روی میز میچینیم ، سردردم آرام تر شده و با اینکه حواسم پرت فرشته و غذای خوش آب و رنگش شده اما باز هم یادآوری دعوای امروز و حرفهای کیان اذیتم میکند .
+چه خوب شد اومدی پناه ، وگرنه تنهایی نمیچسبید
_چون نمیچسبید این همه تدارک دیدی برای خودت ؟
+مگه خودم دل ندارم ! آدم باید به شخص شخیص #خودش احترام بذاره عزیزم
_اوه بله … خوشمزه شده
+برات میکشم ببری برای شامت
_دست و دلبازیت به کی رفته شما ؟
+آقاجونم اینا …
از لحن بامزهاش میخندیم ،صدای زنگ در که بلند میشود فرشته هم از روی صندلی بلند میشود و متعجب میپرسد :
_یعنی کیه ؟ تو ادامه بده من الان میام
به دو دقیقه نمی کشد که دست پاچه برمیگردد و میگوید :
+شهاب الدینه
تحت تاثیر هول بودن او من هم مثل شوک زده از جا میپرم
_خب چیکار کنیم ؟
+داره میاد بالا ،یه دقیقه بیا
دنبالش تا توی اتاق تقریبا میدوم ! کشوی پاتختی را باز می کند ، چادری را به دستم میدهد و با #ملایمت میگوید :
_اینو بنداز سرت بیا بیرون
تردیدم را میبیند و دوباره میگوید :
+باشه ؟ من دلم میخواد ناهار باهم باشیما
صدای سلام بلند شهاب را که میشنود نگاهی به من میکند و بیرون میرود ناراحت شدم ؟! به چادر مچاله شده ی توی دستم خیره میشوم .
#عطر خوبش را میشود نفس کشید اما من و چادر رنگی سر کردن !؟ آن هم بخاطر پسری که هنوز هم معتقدم جانماز آب می کشد ؟!
چادر را با اکراه میاندازم روی زمین ولی هنوز دو دلم یاد حرفهای افسانه میافتم
” مگه یه چادر سر کردن چقدر سخته که اینهمه بخاطرش تو روی منو بابات وایمیستی ؟ تو از بس لجبازی روز به روز داری بدتر میشی و اگه اینجوری پیش بری آخرش آبروی این بابای مریضت رو میبری! حالا من به درک ، بیا به دین و ایمون داشته و نداشتهی خودت رحم کن و وقتی مهمون میاد خونه یکم خودتو جمع و جور کن حداقل بخدا انقدرام که تو سختش میکنی بد نیستا !”
تمام سالهای گذشته انقدر اینها را شنیده بودم که مغزم پر بود اما حالا فرشته #خواهش کرده بود ، #لحنش شبیه توپیدن های افسانه نبود ، اینجا همه چیز #آرامش دارد فقط کاش شهاب نبود !
روسریام را گره میزنم و چادر را برمیدارم ، توی هوا بازش میکنم و غنچههای ریز و درشت مخملی اش دلم را میبرد جلوی آینه میایستم و به خود نیمه محجبه ام لبخند میزنم !☺️
نمیدانم خودم را مسخره کردهام یا نه، با آثار آرایشی که هنوز از صبح مانده و موهایی که از زیر روسری به بیرون سرک کشیده اند ،چادر سر کردهام !
دوست دارم عکس العمل شهاب را ببینم ،
شیطنت وجودم بالا میزند در را باز میکنم و راه میافتم به سمت آشپزخانه صدایشان را میشنوم :
_چرا زود اومدی ؟
+یه قرار داشتم بهم خورد ، چقدر خودتو تحویل میگیری
_پس چی !
+چرا سبزی خوردن نداریم ؟
_آخه بیکلاس مگه با سالاد ماکارانی کسی سبزی میخوره ؟
+بیکلاس اونیه که سالادش مزهی ماست میده بجای سس سفید
و بلند میخندد ، من هم میخندم ! چون نظر خودم هم همین بود . با ورودم به آشپزخانه غافلگیرش میکنم. خنده اش جمع میشود، نگاه متعجبش بین من و فرشته تاب میخورد.
بعد از چند ثانیه تازه به خودش میآید، بلند میشود و با متانت سلام میکند ،انگار نه انگار یک دقیقه پیش مشغول شوخی کردن بود !
جوابش را میدهم ، چادر از روی سرم سر میخورد، محکم زیر گلویم میچسبمش. یاد #بچگیام میافتم و شاه عبدالعظیم رفتن و چادرهای دم #حرم.....
🕊ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
“گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت...
همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه ؟
گفت: “کدام سه صافی؟”
همسایه گفت : اول از میان صافی واقعیت.
آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
گفت: “نه… من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.”
همسا۵ سری تکان داد و گفت:
“پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالیام میشود.
گفت: دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
همسایه گفت :
بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم، یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
گفت : نه، به هیچ وجه!
همسایه گفت: پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحال کننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.”
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چوپانی تعریف میکرد،
گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی
دم در آغل گوسفندان می ایستادم
و هنگام خارج شدن گوسفندان،
چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،
طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛
مایل به پذیرش بی چون و چرای
چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت_آموزنده
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به #حلاج تعارف کردند . حلاج بر #سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .جذامیان گفتند : "دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند."حلاج گفت: "آنها روزه اند و برخاست."
غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما."شاگردان گفتند :"استاد ما دیدیم که تو #روزه شکستی."
حلاج گفت : "ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!"
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
#تذکره_الأوليا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از شبهه زدا
وضعیت سلامتی امام خامنهای ؟
🌹توضیحات دکتر مرندی سرپرست تیم پزشکی درباره وضعیت سلامتی رهبر معظم انقلاب در حدود سن هشتاد سالگی ، ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/294978151Cc278360fe8
سنحاق
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 به نام صاحب ساحل آرامش
🇮🇷امروز سه شنبه
28/ فروردین / 1403
07/ شوال / 1445
17/ آوریل / 2024
🍃آرامش یعنی قایق زندگیتان را
💕دست کسی بسپارید که
🍃صاحب ساحل آرامش است
🌹الابذکرالله تطمئن القلوب
💕مهربانان سلام، صبحتون بخیروشادی
🍃روزتون آکنده از عشق و امید
💕در پناه حق سالم و تندرست باشید
💠ذکر امروز َ"یا ارحم الراحمین"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤ إِنَّ اللَّهَ يُدَافِعُ عَنِ الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّ اللَّهَ لَا يُحِبُّ كُلَّ خَوَّانٍ كَفُورٍ
❤خدا از كسانى كه ايمان آوردهاند دفاع مىكند، و خدا خيانتكاران ناسپاس را دوست ندارد
👈🏼 سوره " حج آیه ۳۸ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#داستان_کوتاه
🔹 پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت پسرک واكسی كر و لال را بدهد، جملهای را برای خنداندن او بر روی اسكناس مینوشت.
اينبار هم همين كار را كرد.پسرک با اشتياق پول را گرفت و جملهای را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روی اسكناس نوشته شده بود: وقتی خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی! پسرک خنديد با صدای بلند؛ هرچند صدای خنده خود را نمیشنيد...
🔸 اگر میخواهی خوشبخت باشی،
براي خوشبختی ديگران بکوش ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت_آموزنده
جذامیان به ناهار مشغول بودند و به #حلاج تعارف کردند . حلاج بر #سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد .جذامیان گفتند : "دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند."حلاج گفت: "آنها روزه اند و برخاست."
غروب، هنگام افطار حلاج گفت:"خدایا روزه مرا قبول بفرما."شاگردان گفتند :"استاد ما دیدیم که تو #روزه شکستی."
حلاج گفت : "ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم، اما دل نشکستیم ...!!"
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
#تذکره_الأوليا
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
روزی ابلیس نزد فرعون رفت. فرعون خوشهای انگور در دست داشت و تناول میکرد. ابلیس گفت: آیا میتوانی این خوشه انگور تازه را به مروارید تبدیل کنی؟
فرعون گفت: نه.
ابلیس به لطایفالحیل و سحر و جادو، آن خوشه انگور را به خوشهای مروارید تبدیل کرد.
فرعون تعجب کرد و گفت: احسنت! عجب استاد ماهری هستی.
ابلیس خود را به فرعون نزدیک کرد و یک پس گردنی به او زد و گفت: مرا با این استادی و مهارت حتی به بندگی قبول نکردند، آن وقت تو با این حماقت، ادعای خدایی میکنی؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چوپانی تعریف میکرد،
گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی
دم در آغل گوسفندان می ایستادم
و هنگام خارج شدن گوسفندان،
چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،
طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛
مایل به پذیرش بی چون و چرای
چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📖داستان مراقب چشمانت باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh