📜حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
رابطه های واقعی دعوا دارن
اشک دارن ، درد دارن ، بحث دارن
پنهون کاری دارن ، سکوت دارن ، حسادت دارن
ولی اعتماد هم دارن ، صبر هم دارن ، عشق هم دارن♥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎#پارت1
💎#اعتیاد
💎ارسالی از رامک
_ پوریا ....پوریا کدوم گوری هستی؟؟چرا جواب نمی دی؟؟
_ سلام بابا پوریا رو که فرستادین بره چوپان حاج حیدر بشه یادتون رفت
_ برو تند آماده بشو کار دارم بدو
_ کجا ؟؟
_اهه کجا نداره بدو یاالله
_ باشه
_ مرد چته باز صداتو انداختی تو گلوت با پریا چکار داری؟؟
_ تو چکار داری زن خسته شدم از دست خرج و مجارج دعوا دکترت
_ کدوم خرج تو که هرچی ما درمیاریم خرج اون زهره ماری می کنی بگوبا این دختر چکار داری ؟؟
_ برو کنار زن می خوام ببرمش مثل تو نباشه که نمی تونی یه اشکنه درست کنی ببرمش پیش آقای کیانی خدمتکارش یه نفر کمکی می خواد بره کمکش کنه آشپزی هم یاد بگیره مگه بده ؟؟!
_ منو از بس مجبورم کردی برای این و اون نون بپزم حالا اون دود ها ریه هامو خراب کرده نوبت این دختره که ببریش خونه یه مرد که زن نداره این دختر یه شب از ما جدا نبوده اون وقت بره خونه اون کار کنه
_ خفه زن حوصله تو ندارم
_ تقصیر منه که این همه سال به پات سوختم بعدم این دوتا بچه رو بدبخت کردیم اون پوریا بدبخت از ساعت پنج صبح باید بره دنبال گوسفند های مردم تا نصف شب بچه م داره از بین میره جلوی چشمام حالا نوبت پریا است که معلوم نیست چه نقشه ای براش کشیدی ؟؟
_ خفه شو تا با همین کمربند سیاه و کبودت نکردم الان پریا رو اگه گذاشته بودی عروسش کنم الان نوه داشتیم
_ من آماده ام
_ بیا بریم
_ من نمی زارم بچه مو ببری
_ از جلو در برو کنار
مجبور شدم به زور با بابا برم و مامان رو بغل کردم و بوسیدم و در گوشش گفتم
_ میدونی که بابا زورش زیاده و اگه گوش به حرفش ندیم روزگارمون رو سیاه می کنه فقط برام دعا کن مامان
اشک توی چشم هر دوتامون جمع شد کاش یکی رو داشتیم که حمایت مون کنه تا مجبور نباشیم با یه پدر معتاد زندگی کنیم که هر کار دلش خواست سر ما بیاره مادرم رو به این روز انداخته بود و برادر ۱۴ساله ام مجبور بود بره چوپانی کنه برای خرج اعتیاد پدرم من هم که معلوم نبود چه نقشه ای برام کشیده بود چندبار می خواست من رو به زور به عقد کسایی مثل خودش در بیاره که مامان با اینکه کلی کتک خورد ولی نگذاشت
ازدواج کنم از حیاط آمدیم بیرون یه ماشین جلو در بود سوار شدیم بغض امانم نمیداد تا جای که میشد به مادرم که با چشم گریون بدرقه م می کردنگاه کردم درست بود ۴۰سال داشت ولی مثل زن های ۶۰ساله به نظر میومد کاش پدرم تصادف می کرد می مرد همه از دستش راحت می شدیم با گریه و این فکرها رسیدیم
_ پاشو پیاده شو
_ چشم
در زد و یه مرد میانسال در رو باز کرد
_ سلام آقای کیانی هستند؟؟
_ بله شما؟؟
_ بگین حشمت آمده
_ باشه صبر کنید الان به آقا می گم
_ باشه
آقای میانسال رفت
_ اون اشکاتو پاک کن انگار آوردمش سلاخی
_ باشه
_ آقا گفتن بیایید توی حیاط
_ باشه
بابا اشاره کرد که بریم توی حیاط ومن هم به دنبالش رفتم توی حیاط
_ سلام آقا
_ سلام اینه !؟
_ اره آقا کنیزتونه
_ خدا کنه اهل کار باشه و نخواد از زیر کار در بره
_ نه آقا کاریه دخترم
_ برو دیگه این طرف ها نبینمت
_ چشم آقا
_ بابا
بابا بدون هیچ نگاهی پاکتی روکه آقای کیانی بهش اشاره کرد رو از روی میز برداشت و خندان رفت من هرچی صداش کردم انگار نمی شنید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدیمیترها برای ناهار، ظهرهای داغ تابستان گرما را بهانه میکردند و شش روز از هفت روز هفته بساط درست کردن آب دوغ خیار را علَم میکردند.
آب دوغ خیار هم یک غذای تابستانی و نونی مناسب برای ناهار و هم حسابی سیر کننده و سالم و پرانرژی بود و البته دل آدم را خنک میکرد. آبدوغ خیار را برای وعده شام سبک تابستانی هم میتوانید انتخاب کنید.
آبدوغ خیار کاملا سلیقه ای هست و شما میتونید طبق سلیقه مواد روکم و زیاد و یا
حذف و اضافه کنید.
بعضی ها کشمش و پیاز دوست ندارن
و بعضی ها بهش سیب درختی اضافه میکنن.
مثلا من گل محمدی رو حذف کردم و
غلیظتر درست کردم.
سبزیجات: نعناع،تربچه، پیازچه، مرزه،
ریحان، ترخون و پونه.
چون من اینجا سبزی معطر ایرانی تازه
در دسترس ندارم ، از سبزی خشک استفاده
کردم....
یکی از دلایل اضافه کردن گردو و کشمش به
آب دوغ خیار این است که طبع ماست و دوغ،
سرد است و اضافه کردن گردو و کشمش با
طبع گرم، باعث میشود که طبع این غذا
متعادل شود....
همه چیز به سلیقه شما بستگی داره...
هدف من از ساخت این ویدیو صرفا خلق
چند دقیقه حس و حال قدیم بود...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت2
💎اعتیاد
💎ارسالی از رامک
_ زری بیا این دختر رو ببر
_ چشم آقا
_ من جایی نمی روم
_ چیه میخواهی دنبال بابات بری این کاغذ رو بخون سواد که داری؟؟
_ بله
کاغذ رو گرفتم نمی دونم چرا خشکم زد و دنبال بابا نرفتم شاید می دونستم که اگه این کار رو بکنم بابا حتما به زور برم می گردونه
تو کاغذ پدرم من رو مثل یه برده فروخته بود به آقای کیانی فقط با بیست میلیون که حتما همشم خرج کرده بود پا تند کردم تا از اون جا فرار کنم
که با سوت آقای کیانی دوتا سگ سیاه جلوم ظاهر شدن و بهم پارس می کردن ترسیده روی زمین نشستم
_ دختر کاری نکن بدم همین سگ ها اینجا تیکه و پارت کنن
مثل ابر بهار گریه می کردم که دستم رو زری گرفت و من رو برد سمت عمارت آقای کیانی
_ این وسایل رو بردار و تمام اینجا و اتاق ها رو تمیز می کنی فهمیدی؟؟
_ نه من از جام تکون هم نمی خورم تا این آقای کیانی خودش من رو از اینجا بیرون کنه
_ آقا کیانی کسی رو بیرون نمی کنه فقط تنبیه می کنه
رفت سمت آشپزخونه منم نشستم توی هال روی زمین و به حال خودم زار می زدم
_ دختر اینجا دوربین داره آقا ببیندت تنبیه ت می کنه
_ می خواد چکار کنه؟؟بندازدم جلو سگ هاش وقتی بابام منو فروخته بهتره بمیرم از این زندگی راحت بشم
_ زن برو به کارت برس این دخترم پامیشه میره سرکارش
_ من از جامم پانمیشم
_ عه پس پا نمی شی دیگه چی؟؟
وای با دیدن کیانی با اون صورت عصبی آمدم بلند بشم پاشو گذاشته بود روی چادرم و از سرم افتاد آمدم چادرم رو بردارم موهامو از پشت گرفت توی دستش
_ آخ
_ با من لج می کنی ؟؟ببین چکارت می کنم
زری خانم و شوهرش هم ترسیدن و سریع رفتند سر کارهاشون
_ دست به من نزن
_ چیه من نامحرم هستم تو برده من هستی حرف نباشه
انگار داشت پوست سرم کنده میشد و مجبور به دنبالش راه افتادم رفت سمت شومینه روشنش کرد و یه میله برداشت گذاشت توی شومینه
_ حالا علامت بردگی روی پیشونت میزارم تا بفهمی روی حرف من حرف نزنی
_ صدای زنگ گوشیش شد
_ الو سلام خوبی ؟؟
_ باشه نیم ساعت دیگه اونجام
میله سرخ شده بود طاقت این یکی رو نداشتم
_ خواهش می کنم التماس می کنم از این به بعد روی حرف شما حرف نمی زنم تو رو خدا تو رو جان هرکی دوست دارین
با میله داغ آمد سمتم
_ دیر شده باید ادب بشی دختره پرو چشمامو بستم که دستم سوخت جیغ بلندی کشیدم
_ خفه شو برو دعا کن پیشونیت نبود
_ زری اگه از زیر کار در رفت بگو تا بیام داغ بردگی روی پیشانیش بزارم
_ چشم خان
_ یادت نره اینجا همه جاش دوربین داره و حرفم بزنید من می فهمم
_ بله خان
_نبینم به خونه شون زنگ زده
_ما گوشی نداریم نه خونه مون نه مادرم هم گوشی ندارن فقط پدرم گوشی داره ...
_به پلیس هم بهتره زنگ نزنی چون خانواده خودت توی دردسر می افتند و بلایی سرت میارم که از به دنیا آمدنت پشیمون بشی فهمیدی
_ بله آقا
_ خداحافظ آقا
_ خداحافظ
زری نگاهی به دستم کردم خداروشکر پوستم فقط سوخته بود که تندی زری خانم عسل آورد و گذاشت روی رد سوختگی
_ دختر برو دعا کن اقا گذشت کرد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼🌼
همه چیز در زندگی موقتی و گذراست.
هروقت باران می آید بالاخره بند می آید.
هروقت ضربه می خورید بالاخره خوب
می شوید.
بعد از تاریکی روشنایی است.
هر روز طلوع خورشید می خواهد
همین را به شما بگوید اما معمولا
یادتان می رود.
پس اگر اوضاع خوب است از آن
لذت ببرید چون همیشگی نیست.
اگر اوضاع بد است آن هم همیشه
نمی ماند. بیشتر بخندید، بیشتر ترانه
بخوانید. بیشتر برقصید.
نسبت به همه چیز مشتاق تر شوید.
هرگز به خاطر ترس عقب ننشینید
فکر می کنید بدترین چیز این است
که بمیرید ؟
مرگ بدترین چیز نیست.
بدترین چیز این است که در زمان
زنده بودن ذره ذره بمیرید....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🖋
وقتى دارى
روزهاى سختى رو ميگذرونى
و متعجبى
كه پس خدا كجاست،
يادت باشه استاد هميشه
موقع امتحان
سكوت ميكنه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مطالعات نشان داده اند افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین استرس کم تر، سیستم ایمنی قوی تر و کلا از سلامتی بالاتری برخوردار هستند. گفته می شود طرز فکر منفی (بدبینانه) باعث استرس بیشتری می شود، زیرا هورمون های استرس بیشتری در بدن ترشح خواهد شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋- بیاین چند لحظه مکث کنیم، باهم نفس بکشیم و آرامش بگیریم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چرا باید منتظر بمونیم تا یکی بیاد حالمونو خوب کنه؟
مگه خودمون چمونه!
اگه منتظر اینی که یکی بیاد و بهت بگه دیوونه وار عاشقتم و با این حرفش امید بگیری و حالت خوب شه با یه حرف دیگه ای هم میتونه حالتو بد کنه و از شدت ناراحتی داغون شی و ساعت ها تو فکر بری!
ولی همین الان پاشو برو جلو آینه و به اونی که رو به روت وایساده بگو تو رو دیوونه وار دوست دارم و عاشقتم و هیچوقت نمیزارم غم تو دلت بشینه و حتی از چشای نازت یه قطره اشک پایین بیاد!
آره عزیزِ من به جا اینکه منتظر بمونی یکی پیدا بشه و بهت بگه دوست دارم؛خودت به خودت بگو!
حداقل میدونی قرار نیست از خودت یه موقعی یه حرفیو بشنوی که تا مدت ها اذیت بشی و بشکنی :)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸 #ضحی
🌸قسمت ۴۳۷ و ۴۳۸
رضوان لبخندی زد:
_عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟!
_خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم
اینبار کتایون گفت:
_بشین بابا!تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست!
_خب همون دیگه تا کی!
قاطع گفتم:
_تا وقتی من اینجام با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟
ژانت لبخندی زد:
_به شرطی که یکم بریم بیرون
همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم
گفتم: _اونم چشم چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟!
با لبخند سر تکان داد:
_عالیه!
رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید:
_پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟
تازه یادم افتاد بپرسم:
_واسه تو چه فرقی میکنه؟
_کاریت نباشه!
......
در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم
از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم دستی بلند کردم و با ذوق گفتم:
_سلام داداش خوبی؟
از جا بلند شد کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد:
_سلام تو خوبی خوش گذشت؟
بعد رو به ژانت با سر پایین گفت:
_سلام خوش گذشت بهتون؟
ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد :
_بله خیلی عالی بود
رضا دوباره پرسید:
_تهران رو چطور شهری دیدید؟!
ژانت راحت گفت:
_خوب فضای گرم و مردم مهربونی داره
رضا با لبخند دستی به موهاش کشید:
_به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟!
ژانت فوری گفت:
_چرا اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی بهرحال با نیویورک قابل مقایسه نیست توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی! اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن
رضا:_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره
خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟!اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده
ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید:
_تابحال بهش فکر نکرده بودم اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم
_اونقدرا هم سخت نیست
رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم چرا به ذهن خودم نرسید؟!!
صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم:
_میگم رضا هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟!
خودش رو زد به اون راه:
_چه خبری؟
مرموز خندیدم:
_هیچی فعلا
داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت:
_براش ترجمه کن بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم
با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم
با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت
بعد گفت:
_دخترم ببین همونه که میخواستی؟!
ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت:
_میتونم بغلتون کنم؟
مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد!
با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود
رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه!
....
آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که...دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش
حس کردم حالا بهترین فرصته فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم
و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم بی سر و صدا نزدیکش شدم
تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد سرم رو روی کتابش خم کردم:
_چی میخونی؟!
هینی کشید و سر بلند کرد لبخندی زد:
_کی اومدی؟ بشین
کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم "عارفانه" پرسیدم:
_شب گرد شدی؟!
_چی؟!
_میگم چرا خواب از سرت پریده؟چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸#ضحی
🌸قسمت ۴۳۹ و ۴۴۰
لبخندی زد و سر به زیر انداخت:
_شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید
رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد
چه چیز خاصی؟!
_یعنی تو نمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟تازه من قل تم! مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون دادتصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد:
_پس تو که میدونی چرا میپرسی؟!
_خب پس چکار کنم؟!
_بگو درسته یا نه؟!
_چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟
_میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال...
دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم:
_خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم. اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم اگر مشکلی نبود خواستگاری هم میکنم برات!
فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد
_من عجله ای ندارم هرطور صلاح میدونی پیش برو فقط از واکنش مامان میترسم
اون خودش کلی مورد زیر سر داره!
لبخندم عمیق تر شد:
_نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید:
_تو رو نداشتم چکار میکردم؟همیشه حواست به همه چی هست!
.....
روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم
مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده! آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود
دوباره پرسیدم:
_خب نظر شما چیه؟
آقاجون سوالم رو به خودم پس داد:
_نظر خودت چیه بابا؟!
_خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره
مامان سری تکون داد:
_به دل منم خیلی میشینه اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی...این دخترم چیزی کم نداره حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده! من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره شما چی میگی حاجی!
حاجی دستی به محاسنش کشید:
_تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه البته ما فعلش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه
فوری گفتم:
_ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون
حاجی سری تکان داد:
_من که حرفی ندارم فقط هیچکس رو نداره که...
سرتکان دادم:
_هیچکس خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه
مامان فوری گفت:
_خب باهاش حرف میزنیم برو یه دقیقه صداش کن
فوری گفتم:
_نه نه نه...الان که نمیشه یه خواهشی ازتون دارم شما هیچ حرفی نزنید یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده! خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید باشه؟!
اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم
تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقتهایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم
مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره
یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه
یا اینکه ما ایرانی ها انسانهای خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم!
و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم
که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون میداد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست!
و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد!
اون روز رو خوب به خاطر دارم
سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸
زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم
تصمیم داشتم...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh