eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💎 💎 💎ارسالی از رامک _ پوریا ....پوریا کدوم گوری هستی؟؟چرا جواب نمی دی؟؟ _ سلام بابا پوریا رو که فرستادین بره چوپان حاج حیدر بشه یادتون رفت _ برو تند آماده بشو کار دارم بدو _ کجا ؟؟ _اهه کجا نداره بدو یاالله _ باشه _ مرد چته باز صداتو انداختی تو گلوت با پریا چکار داری؟؟ _ تو چکار داری زن خسته شدم از دست خرج و مجارج دعوا دکترت _ کدوم خرج تو که هرچی ما درمیاریم خرج اون زهره ماری می کنی بگو‌با این دختر چکار داری ؟؟ _ برو کنار زن می خوام ببرمش مثل تو نباشه که نمی تونی یه اشکنه درست کنی ببرمش پیش آقای کیانی خدمتکارش یه نفر کمکی می خواد بره کمکش کنه آشپزی هم یاد بگیره مگه بده ؟؟! _ منو از بس مجبورم کردی برای این و اون نون بپزم حالا اون دود ها ریه هامو خراب کرده نوبت این دختره که ببریش خونه یه مرد که زن نداره این دختر یه شب از ما جدا نبوده اون وقت بره خونه اون کار کنه _ خفه زن حوصله تو ندارم _ تقصیر منه که این همه سال به پات سوختم بعدم این دوتا بچه رو بدبخت کردیم اون پوریا بدبخت از ساعت پنج صبح باید بره دنبال گوسفند های مردم تا نصف شب بچه م داره از بین می‌ره جلوی چشمام حالا نوبت پریا است که معلوم نیست چه نقشه ای براش کشیدی ؟؟ _ خفه شو تا با همین کمربند سیاه و کبودت نکردم الان پریا رو اگه گذاشته بودی عروسش کنم الان نوه داشتیم _ من آماده ام _ بیا بریم _ من نمی زارم بچه مو ببری _ از جلو در برو کنار مجبور شدم به زور با بابا برم و مامان رو بغل کردم و بوسیدم و در گوشش گفتم _ می‌دونی که بابا زورش زیاده و اگه گوش به حرفش ندیم روزگارمون رو سیاه می کنه فقط برام دعا کن مامان اشک‌ توی چشم هر دوتامون جمع شد کاش یکی رو داشتیم که حمایت مون کنه تا مجبور نباشیم با یه پدر معتاد زندگی کنیم که هر کار دلش خواست سر ما بیاره مادرم رو به این روز انداخته بود و برادر ۱۴ساله ام مجبور بود بره چوپانی کنه برای خرج اعتیاد پدرم‌ من هم که معلوم نبود چه نقشه ای برام کشیده بود چندبار می خواست من رو به زور به عقد کسایی مثل خودش در بیاره که مامان با اینکه کلی کتک خورد ولی نگذاشت ازدواج کنم از حیاط آمدیم بیرون یه ماشین جلو در بود سوار شدیم بغض امانم نمی‌داد تا جای که میشد به مادرم که با چشم گریون بدرقه م می کردنگاه کردم درست بود ۴۰سال داشت ولی مثل زن های ۶۰ساله به نظر میومد کاش پدرم تصادف می کرد می مرد همه از دستش راحت می شدیم با گریه و این فکرها رسیدیم _ پاشو پیاده شو _ چشم در زد و یه مرد میانسال در رو باز کرد _ سلام آقای کیانی هستند؟؟ _ بله شما؟؟ _ بگین حشمت آمده _ باشه صبر کنید الان به آقا می گم _ باشه آقای میانسال رفت _ اون اشکاتو پاک کن انگار آوردمش سلاخی _ باشه _ آقا گفتن بیایید توی حیاط _ باشه بابا اشاره کرد که بریم توی حیاط ومن هم به دنبالش رفتم توی حیاط _ سلام آقا _ سلام اینه !؟ _ اره آقا کنیزتونه _ خدا کنه اهل کار باشه و نخواد از زیر کار در بره _ نه آقا کاریه دخترم _ برو دیگه این طرف ها نبینمت _ چشم آقا _ بابا بابا بدون هیچ‌ نگاهی پاکتی روکه آقای کیانی بهش اشاره کرد رو از روی میز برداشت و خندان رفت من هرچی صداش کردم انگار نمی شنید •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 🩷 سلام من نیره هستم بیست و نه سالمه و یه خواهر دارم که تمام زندگیمه به اسم نرگس با مادرم زندگی میکنیم و پدرم وقتی ما بچه بودیم فوت کرده و مادرم با خون دل من و خواهرم و بزرگ کرده … نرگس پنج سال از من کوچیکتره و بیست و چهار سالشه … شبیه همدیگه هستیم ولی نرگس خیلیییی خوشگل تر از منه خیلی ظریف تر و ریزه میزه تر … از اونجایی که تمام خرج ما رو دوش مادرم بود یه کم که بزرگتر شدم و عقلم رسید تصمیم گرفتم کمک خرج باشم و به مادرم کمک کنم با اینکه فاصله سنی با خواهرم خیلی زیاد نیست ولی همیشه خودم رو مسئول میدونستم و همیشه مواظبش بودم … مثلا یادمه وقتی کلاس چهارم ابتدایی بودم و نرگس تازه میخواست بره کلاس اول اون سال من هیچی لوازم تحریر نخریدم و پول لوازم تحریرم و گذاشتم رو پول خواهرم تا اون هر چی که دوست داره رو بخره … همیشه احساس میکردم من در قبال نرگس مسئولم و باید هواش و داشته باشم … این حس از بچگیم باهام بود تا امروز که بیست و نه سالمه … با صدای مادرم از اتاق بیرون رفتم … _جانم مامان نیره یه زنگ بزن به خواهرت ببین کجاست شب شد هنوز نیومده خونه الان مهمونا میرسن … •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🍀 با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم ، یه خمیازه کشیدم و از رو تختم بلند شدم مسواک زدم ، موهامو مرتب کردم و یه کت و شلوار شیک پوشیدم تا خواستم سوئیچ رو بردارم از خونه برم بیرون گوشیم زنگ خورد ، مادرم بود _ آرمان پسرم حاضر شدی؟ با بی میلی تمام جوابشو دادم : مامان خودتم میدونی من آماده نیستم با کسی وارد رابطه بشم ادامه دادم : فقط دلم نمیخواد بعدا بگی آرمان به حرف من گوش نمیده گفت : من دلم نمیخواد اونجا تنها بمونی ، پسرم تو باید ازدواج کنی همه ی شرایطش رو هم داری خوشتیـپی ، تحصیل کرده ای و... حرفشو قطع کردم _مامان من که برای خوش گذرونی نیومدم تبریز دانشگاهم تموم شه سریع بر میگردم تهران _پسرم تو بیا الهام رو ببین اگه ازش خوشت نیومد من دیگه حرفی نمیزنم قبول؟ گفتم : اگه قبول نمیکردم که الان حاضر نمیشدم بیام تهران ! سوار ماشین شدم و بعد چند ساعتی خودمو رسوندم تهران ، بعد با مامانم و خواهرم رفتیم یه کافه و منتظر الهام و مادرش شدیم الهام دوست خواهرم بود که مادرم یه بار دیده بودش و ازش خوشش اومده بود الهام و مادرش اومدن و یکم حرف زدیم من نه از چهره ی الهام خوشم میومد و نه از رفتارش ولی مادرم اسرار داشت من با الهام بیشتر آشنا شم ، منم برای اینکه ناراحت نشه گفتم یه چند وقتی با الهام حرف میزنم برای شناخت ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤝♥️ شروع ترم جدید رویا با استاد جذاب و مغرورش به مشکل میخوره اما متوجه میشه که فربد سبحانی همسایه جدیدش هست و طی یه سری از اتفاق ها استادش از مریضی اون با خبر میشه و سعی میکنه به هر طریقی بهش نزدیک بشه و … تا صبح از معده درد به خودم میپیچیدم و وقتی به خودم اومدم ساعت 7 صبح بود و باید حاضر میشدم که برم دانشگاه . شروع ترم جدید بود و به اندازه کافی یکی دو هفته کلاس ها رو پیچونده بودم و الان باید میرفتم وگرنه حذف میشدم. دیروز دکتر قرص هامو عوض کرده بود و تا بهشون عادت کنم این حالت تهوع لعنتی منو ول نمیکرد. نفس عمیقی کشیدم و رفتم ابی به دست و صورتم زدم تا یکم از این بی حالی دربیام. موهام و که تا زیر گوشم میرسید و کمی حالت دار بود و شونه ای زدم و فرق کج باز کردم. از داخل کمد شلوار بگ ذغالی رنگم و با شومیز طوسی ای که دو وجب زیر باسنم بود و برداشتم و پوشیدم. مغنعه سرم کردم ، خیلی اهل ارایش نبودم بلد بودما ، حتی قبلا به خاطر تفریح دوره میکاپ هم گذرونده بودم اما ساده بودن و ترجیح میدادم. نگاهی به چهرم تو آیینه انداختم ، ابروهای پهن قهوه ای که هم رنگ موهام بود ، چشم های سبز رنگی که داخل رگه های عسلی داشت و اینو از مامان به ارث برده بودم. چقدر دلم براشون تنگ شده بود ، اخرین باری که دیده بودمشون 9 ماه پیش بود که اومدن ایران ادامه دارد..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh