eitaa logo
داستان های آموزنده
59.5هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 @ya_zeynabe_kobra0 سلام تعرفه تبلیغات 👆🏻👆🏻👆🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀 با صدای آلارم گوشیم چشمامو باز کردم ، یه خمیازه کشیدم و از رو تختم بلند شدم مسواک زدم ، موهامو مرتب کردم و یه کت و شلوار شیک پوشیدم تا خواستم سوئیچ رو بردارم از خونه برم بیرون گوشیم زنگ خورد ، مادرم بود _ آرمان پسرم حاضر شدی؟ با بی میلی تمام جوابشو دادم : مامان خودتم میدونی من آماده نیستم با کسی وارد رابطه بشم ادامه دادم : فقط دلم نمیخواد بعدا بگی آرمان به حرف من گوش نمیده گفت : من دلم نمیخواد اونجا تنها بمونی ، پسرم تو باید ازدواج کنی همه ی شرایطش رو هم داری خوشتیـپی ، تحصیل کرده ای و... حرفشو قطع کردم _مامان من که برای خوش گذرونی نیومدم تبریز دانشگاهم تموم شه سریع بر میگردم تهران _پسرم تو بیا الهام رو ببین اگه ازش خوشت نیومد من دیگه حرفی نمیزنم قبول؟ گفتم : اگه قبول نمیکردم که الان حاضر نمیشدم بیام تهران ! سوار ماشین شدم و بعد چند ساعتی خودمو رسوندم تهران ، بعد با مامانم و خواهرم رفتیم یه کافه و منتظر الهام و مادرش شدیم الهام دوست خواهرم بود که مادرم یه بار دیده بودش و ازش خوشش اومده بود الهام و مادرش اومدن و یکم حرف زدیم من نه از چهره ی الهام خوشم میومد و نه از رفتارش ولی مادرم اسرار داشت من با الهام بیشتر آشنا شم ، منم برای اینکه ناراحت نشه گفتم یه چند وقتی با الهام حرف میزنم برای شناخت ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
با این که خیلی شوکه بودم ولی خودمو جمع و جور کردم و رفتم پیشش و گفتم : خب حالا کجا بریم؟ نمیخواستم بفهمه من حرفاشو شنیدم گفت : من پیش همون دوستی گفتم تبریز زندگی میکنه یه امانتی دارم اگه میشه اول بریم من ازش بگیرم بعد بریم یه کافه خوب با تردید گفتم اوکی و راه افتادیم تو راه همش زل زده بود بهم ، منم چون اذیت میشدم گفتم چیزی شده؟ گفت : نه ، فقط برام یه سوال پیش اومده ، تو کار مدلینگ هستی تو؟ گفتم نه خیلی خوشم نمیاد از ظاهرم سوء استفاده کنم یه لبخند زد و گفت : اینکه با جذابتـت پول دربیاری سوء استفاده نیس که! بعد ۲۰ دقیقه رسیدیم ، پیاده شد تا بره تو خونه ی یارو ، خیلی حس عجیبی داشتم جای خلوتی بود بعد ۵ دقیقه الهام یه پیامک برام فراستاد و گفت : کمکم کن! با عجله از ماشین پیاده شدم و از دیوار بالا رفتم پریدم تو حیاط ، صدای جیغ های الهام از تو خونه میومد سریع رفتم داخل خونه ، تا خواستم کاری کنم یکی از پشت یه طناب دور گردنم پیچید داشتم خفه میشدم ‌، کم کم چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دست و پام بسته بود ، گردنم هم خیلی درد میکرد میخواستم داد بزنم و کمک بخوام ولی دهنم هم بسته بود خیلی سردرگم بودم علاوه بر اون خیلی هم نگران الهام بودم ، همون موقع یهو در باز شد و یه نفر اومد تو ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
در باز شد و یه دختر حدودا ۲۵ ‌‌ساله اومد داخل ، با وجود اون وضعیتی که توش بودم احساس کردم یه آشناس ، کسی که انگار قلبم براش می تپید حس عجیبی بود ، تا حالا به کسی همچین حسی نداشتم ، بگذریم اومد جلو و دهنم رو باز کرد همون لحظه در کمال ناباوری الهام و مادرش اومدن تو ، اول فکر کردم اونا هم مثل من غافلگیر شدن اما مادر الهام که شروع به حرف زدن کرد ، تازه فهمیدم چی شده و اینا کی هستن! مادر الهام : منو میشناسی؟ با تعجب گفتم نه و اونم ادامه داد : حق هم داری نشناسی ، پدرت (فرخ) که نمیاد از کثافت کاری هاش برات بگه _بابای من چی کار کرده؟ گفت : هیچی ، جز بالا کشیدن پول یا زن بی سرپرست با سه تا بچه که بهش اعتماد کرد گفتم : من از هیچی خبر ندارم گفت : اشکالی نداره برات همه چیزو میگم ، همه چیز! گفت : من افسانه ام زن کامران حدود ۳۰ سال پیش پدر تو و کامران باهم دوست های صمیمی بودن در حد برادر ادامه داد : یه روز کامران تصادف میکنه و میمیره ، منم بعد از یک ماه به فکر سیر کردن بچه هام افتادم خونه مونو فروختم و پولشو به پدرت دادم تا باهاش کار کنه و سودشو بهم بده ، یه مدت اوضاع خوب بود ولی بعدش پدرت یه جوری پولمو بالا کشید که نفهمیدم چی شد ، منو به خاک سیاه نشوند ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
میدونستم اون دختره با همه شون فرق داره ، یه حسی بهم میگفت اون خاصه ولی من باید به فکر فرار می بودم ‌، پس بهش فکر نکردم ، بعد از اینکه رفت با یه شیشه کوچک که رو زمین افتاده بود طناب هارو داشتم می بریدم که دختره برگشت جعبه کمک اولیه رو جا گذاشته بود منم سریع یه هولش دادم خودم از اون اتاق اومدم بیرون و درشو قفل کردم دختره داد زد و گفت : نه ، نرو اگه بری افسانه منو میکشه تو این چند سال خیلی بی رحم شده خیلی! میخواستم فرار کنم که یه لحظه سر جام موندم دلم به حالش خیلی سوخت ولی از طرفی باید فرار میکردم با خودم گفتم ، من یه فرصت دیگه برای فرار جور میکنم اما نمیخوام اون دختر بیچاره پاش گیر باشه برگشتم همون اتاقی که منو توش نگه میداشتن ، درو باز کردم و نشستم رو صندلی و با لحن آرومی گفتم میتونی دست و پامو ببندی اونم برخلاف میلش این کارو کرد و رفت ، به فکر فرصت فرار بعدی بودم که یکی از پسرای افسانه اومد تو و با پزخندی گفت پدرت تا الان پولی بهمون نداده مامان گفته یکم زخم بندازم رو صورتت شاید قبول کنه داشت میومد طرفم که یهو یه نفر با یه چیزی زد تو سرش و اونم افتاد رو زمین و از بیهوش شد ، همون دختره بود دست و پامو باز کرد و گفت : باید باهم باهم فرار کنیم اینا بهمون رحم نمیکنن ، من سوئیچ ماشین الهام رو دارم بیا باید بریم ✨ادامه دارد.... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
مادرم گفت : داره میاد ملاقاتت! همون موقع دیدمش که با یه مانتوی قرمز وارد شد و گفت : حالت چطوره؟ و..... معلوم شد بعد تصادف ملیکا حالش خوب شده و بعد دو هفته سر پا شده ولی من ۴ ماه تو کما بودم الهام و مادرش هم حالا حالا ها باید تو زندان آب خنک بخورن ، معلوم شد پدر منم پول کسی رو نخورده ، در واقع برعکس بوده اون پول پدرمو خورده و پدرم هم ازش شکایت کرده و اونم به خاطر همین اون موقع افتاده زندان ملیکا هم یه دختر یتیم بوده که افسانه فقط برای کلفتی کردن براش سرپرستی شو قبول کرده و اما اخرعاقبت من و ملیکا چی شد؟ الان من منتظرشم تا از آرایشگاه بیاد بیرون و باهم بریم برای عروسی ای که برای شروع زندگیمون بود ، اما آشنایی من و ملیکا شانسی نبوده در واقع این تقدیر ما بوده که سر کینه توزی افسانه ، طی یک اتفاق ساده به هم برسیم و برای همیشه دلیل آرامش هم باشیم....♥️ اینم سرگذشت آشنایی من و عشقم پایان •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh