مطالعات نشان داده اند افراد خوش بین نسبت به افراد بدبین استرس کم تر، سیستم ایمنی قوی تر و کلا از سلامتی بالاتری برخوردار هستند. گفته می شود طرز فکر منفی (بدبینانه) باعث استرس بیشتری می شود، زیرا هورمون های استرس بیشتری در بدن ترشح خواهد شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋- بیاین چند لحظه مکث کنیم، باهم نفس بکشیم و آرامش بگیریم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چرا باید منتظر بمونیم تا یکی بیاد حالمونو خوب کنه؟
مگه خودمون چمونه!
اگه منتظر اینی که یکی بیاد و بهت بگه دیوونه وار عاشقتم و با این حرفش امید بگیری و حالت خوب شه با یه حرف دیگه ای هم میتونه حالتو بد کنه و از شدت ناراحتی داغون شی و ساعت ها تو فکر بری!
ولی همین الان پاشو برو جلو آینه و به اونی که رو به روت وایساده بگو تو رو دیوونه وار دوست دارم و عاشقتم و هیچوقت نمیزارم غم تو دلت بشینه و حتی از چشای نازت یه قطره اشک پایین بیاد!
آره عزیزِ من به جا اینکه منتظر بمونی یکی پیدا بشه و بهت بگه دوست دارم؛خودت به خودت بگو!
حداقل میدونی قرار نیست از خودت یه موقعی یه حرفیو بشنوی که تا مدت ها اذیت بشی و بشکنی :)
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸 #ضحی
🌸قسمت ۴۳۷ و ۴۳۸
رضوان لبخندی زد:
_عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟!
_خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم
اینبار کتایون گفت:
_بشین بابا!تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست!
_خب همون دیگه تا کی!
قاطع گفتم:
_تا وقتی من اینجام با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟
ژانت لبخندی زد:
_به شرطی که یکم بریم بیرون
همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم
گفتم: _اونم چشم چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟!
با لبخند سر تکان داد:
_عالیه!
رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید:
_پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟
تازه یادم افتاد بپرسم:
_واسه تو چه فرقی میکنه؟
_کاریت نباشه!
......
در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود وارد حیاط شدیم
از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم دستی بلند کردم و با ذوق گفتم:
_سلام داداش خوبی؟
از جا بلند شد کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد:
_سلام تو خوبی خوش گذشت؟
بعد رو به ژانت با سر پایین گفت:
_سلام خوش گذشت بهتون؟
ژانت هم مثل همیشه با حرارت توصیف کرد :
_بله خیلی عالی بود
رضا دوباره پرسید:
_تهران رو چطور شهری دیدید؟!
ژانت راحت گفت:
_خوب فضای گرم و مردم مهربونی داره
رضا با لبخند دستی به موهاش کشید:
_به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟!
ژانت فوری گفت:
_چرا اینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی بهرحال با نیویورک قابل مقایسه نیست توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی! اما اینجا اگر کمک لازم داشته باشی خیلیا حاضرن بهت کمک کنن
رضا:_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید و از طرفی کارتون رو هم از دست دادید و حالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره
خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟!اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده
ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید:
_تابحال بهش فکر نکرده بودم اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم
_اونقدرا هم سخت نیست
رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم چرا به ذهن خودم نرسید؟!!
صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم:
_میگم رضا هر خبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟!
خودش رو زد به اون راه:
_چه خبری؟
مرموز خندیدم:
_هیچی فعلا
داخل که رفتیم بعد از سلام و علیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت:
_براش ترجمه کن بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم حالا بیاد قدش رو بگیرم براش بدوزم
با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم
با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت
بعد گفت:
_دخترم ببین همونه که میخواستی؟!
ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت:
_میتونم بغلتون کنم؟
مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه، از بغض صداش نیازش رو حس کرد و برای در آغوش گرفتنش پیش قدم شد اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد!
با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بود
رابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه!
....
آخر شب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که...دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش
حس کردم حالا بهترین فرصته فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم: بعدا توضیح میدم
و قبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم بی سر و صدا نزدیکش شدم
تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشد سرم رو روی کتابش خم کردم:
_چی میخونی؟!
هینی کشید و سر بلند کرد لبخندی زد:
_کی اومدی؟ بشین
کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم "عارفانه" پرسیدم:
_شب گرد شدی؟!
_چی؟!
_میگم چرا خواب از سرت پریده؟چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸#ضحی
🌸قسمت ۴۳۹ و ۴۴۰
لبخندی زد و سر به زیر انداخت:
_شماها همتون عادت دارید کاه کوه کنید
رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد
چه چیز خاصی؟!
_یعنی تو نمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟تازه من قل تم! مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون دادتصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد:
_پس تو که میدونی چرا میپرسی؟!
_خب پس چکار کنم؟!
_بگو درسته یا نه؟!
_چرا درست نباشه... مشکلش چیه؟
_میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال...
دستش رو گرفتم و با لبخند نوازش کردم:
_خیلی خب من با مامان و حاجی حرف میزنم. اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم اگر مشکلی نبود خواستگاری هم میکنم برات!
فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد
_من عجله ای ندارم هرطور صلاح میدونی پیش برو فقط از واکنش مامان میترسم
اون خودش کلی مورد زیر سر داره!
لبخندم عمیق تر شد:
_نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید:
_تو رو نداشتم چکار میکردم؟همیشه حواست به همه چی هست!
.....
روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم
مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده! آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود
دوباره پرسیدم:
_خب نظر شما چیه؟
آقاجون سوالم رو به خودم پس داد:
_نظر خودت چیه بابا؟!
_خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره
مامان سری تکون داد:
_به دل منم خیلی میشینه اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی...این دخترم چیزی کم نداره حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده! من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره شما چی میگی حاجی!
حاجی دستی به محاسنش کشید:
_تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه البته ما فعلش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه
فوری گفتم:
_ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون
حاجی سری تکان داد:
_من که حرفی ندارم فقط هیچکس رو نداره که...
سرتکان دادم:
_هیچکس خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه
مامان فوری گفت:
_خب باهاش حرف میزنیم برو یه دقیقه صداش کن
فوری گفتم:
_نه نه نه...الان که نمیشه یه خواهشی ازتون دارم شما هیچ حرفی نزنید یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده! خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید باشه؟!
اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم
تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقتهایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم
مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره
یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه
یا اینکه ما ایرانی ها انسانهای خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم!
و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم
که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون میداد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست!
و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد!
اون روز رو خوب به خاطر دارم
سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸
زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم
تصمیم داشتم...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 #داستان_کوتاه
✍شعر بنی آدم و معلم بی توجه
ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺳﻢ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ کرﺩ. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﭘﺎی ﺗﺨﺘﻪ ﺭﻓﺖ. ﻣﻌﻠم گفت: «ﺷﻌﺮ بنی ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ.»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺷﺮﻭﻉ کرﺩ:
بنی ﺁﺩﻡ ﺍﻋﻀﺎی یکدیگرﻧﺪ که ﺩﺭ ﺁﻓﺮینش ﺯ یک ﮔﻮﻫﺮﻧﺪ
ﭼﻮ ﻋﻀﻮی ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺁﻭﺭﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﻋﻀﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﺍینجا که ﺭسید ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﺪ. ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «بقیه ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «یادم نمی آید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «یعنی چی؟ این ﺷﻌﺮ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺘﻮﺍنستی ﺣﻔﻆ کنی؟!»
ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ: «ﺁخه مشکل ﺩﺍﺷﺘﻢ. ﻣﺎﺩﺭﻡ مریض ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﭘﺪﺭﻡ ﺳﺨﺖ کار می کند ﺍﻣﺎ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﺎﻻﺳﺖ، ﻣﻦ باید کارهای ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻫﻢ ﻭ ﻫﻮﺍی ﺧﻮﺍﻫﺮ برادرهایم ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ، ببخشید.»
ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺖ: «ببخشید! همین؟! مشکل ﺩﺍﺭی که ﺩﺍﺭی، باید ﺷﻌﺮ ﺭﻭ ﺣﻔﻆ می کردی. مشکلات ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻣﺮﺑﻮﻁ نمیشه!»
ﺩﺭ این ﻟﺤﻈﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻮ کز ﻣﺤﻨﺖ دیگران بی غمی
نشاید که ﻧﺎﻣﺖ ﻧﻬﻨﺪ آدمی!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼🌼
خوشبختی گاهی ، آنقدر دم دستمان است که نمیبینیمش ، که حسش نمیکنیم ،
چایی که مادر برایمان میریخت و میخوردیم ، خوشبختی بود ،
دستهای بزرگ و زبر بابا را گرفتن ، خوشبختی بود ،
خنده های کودکیهامان ، شیطنت ها ، آهنگ های نوجووانیمان ، خوشبختی بود ،
اما ، ندیدیم و آرام از کنارشان گذشتیم ، چای را با غر غر خوردیم که کمرنگ یا پر رنگ است ، سرد یا داغ است ،
زور زدیم تا دستمان را از دست بابا جدا کنیم و آسوده بدویم ،
گفتند ساکت ، مردم خوابیده اند و ما ، غر غر کردیم و توپمان را محکمتر به دیوار کوبیدیم ،
خوشبختی را ندیدیم یا ، نخواستیم ببینیم شاید ،
اما ، حالا ، دوست نازنینم، هرکجا که هستی ، هر چند ساله که هستی ، با تمام گرفتاریهای تمام نشدنی ها که همه مان داریم ،
امروز را ، قدر بدان ، خوشبختی های کوچکت را بشناس و باور کن ،
عشق را بهانه کن ، برای بوییدن دامان مادرت که هنوز داریش ، برای بوسیدن دست پدرت که هنوز نمیلرزد ،هنوز هست ،
بهانه کن برای به آغوش کشیدن یک دوست ،
رفیق جانم ، خوشبختی ها ماندنی نیستند ،
اما ، میشود تا هستند زندگیشان کرد ، نفسشان کشید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت3
💎اعتیاد
💎ارسالی از رامک
_ شب شد از این مرد و پریا خبری نشد خدای خودت مواظب دخترم باش
مامان شروع کرد به آیة الکرسی خوندن
_ سلام آقا
_ سلام
_ چایی می خواهید بیارم
_ نه
شروع کرد و واریسی همه جا که اگه جایی کثیف بود من رو تنبه ای کنه
البته اونجا اینقدر تمیز بود که من یه دستمال دوباره کشیدم که تنبیه هم نکنه
_ این دختره کجاست ؟؟
_ آقا داره نماز می خونه
آمد پشت سرم ایستاد قلبم تند تند میزد اصلا دیگه نمی فهمیدم چی می خونم سعی کردم حواسم رو بدم به نماز تا آروم بشم نمازم که تموم شد ایستادم و
_ سلام آقا
_ خوب بلدی از زیر کار فرار کنی و برای من دیگه جانماز آب نکش
_ ببخشید ولی هر کاری گفتید انجام دادم
_ زبون دراز هم که هستی روی حرف من فقط چشم
_ چشم
جانمازم رو جمع کردم که چادر رو از سرم کشید
_ امشب مهمون دارم باید مثل یه خدمتکار از مهمون هام پذیرایی نکنی وای به حالت که کارتو بلد نباشی
_ چشم
_ برو توی آشپزخونه
_ چشم
_ زری یه دست لباس خوب تنش کن که با این لباس ها آبروی من رو نبره
_ چشم آقا
_ بیا دختر
_ چشم
رفتم و یه دست لباس که زری بهم داد پوشیدم یه شال خوشگل هم بهم داد پوشیدم
_ آقا خوبه؟؟
_ بد نیست کار یادش بده
_ چشم
دستم رو گرفت برد سمت آشپزخانه
_ مرد کجا بودی ؟؟پس پریا کجاست؟؟
_ خفه شو زن سر کارش از این به بعد دیگه حرفی نشنوم رفته سرکار نمی تونه بیاد
_ مرد بگو دخترم کجاست ؟؟
شروع کرد به گریه کردن
_ صدا نشنوم برو شام رو بیار بخورم که کار دارم باید برم
_ کجا ؟؟مگه توی این خونه چیزی پیدا میشه که درست کنم یکم نون ماست هست بخور
_ تو چه غلطی می کنی برو کار کن پول در بیار برای خونه چیز بخر پس هی نگو دخترم حداقل اون نون داره واسه خوردن
و بابا رفت پوریا هم که از بس خسته بود تا آمد مثل جنازه افتاد که صبح زود باز بره چوپانی
مامان هم کاری جز گریه از دستش بر نمی آمد
منم اون شب کلی تمرین کردم که مثل یه خدمتکار رفتار کنم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜 حکایت شرط بندی ملانصرالدین !!
در نزدیکی ده ملانصرالدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد.
دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی.
ملا نصرالدین قبول کرد، شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت: من برنده شدم و باید به من سور دهید.
گفتند: ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی؟
ملا گفت: نه، فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است.
دوستان گفتند: همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی.
ملا قبول کرد و گفت: فلان روز ناهار به منزل ما بیایید.
دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود.
گفتند: ملا، انگار نهاری در کار نیست.
ملا گفت: چرا ولی هنوز آماده نشده.
دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.
ملا گفت: آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم.
دوستان به آشپزخانه رفتند ببینند چگونه آب به جوش نمی آید.
دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده، چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده.
گفتند: ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند!
ملا گفت: چطور شمعی از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود!!
#حکایت
#ملانصرالدین
#حکایتهای_شنیدنی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎#پارت 4
💎#اعتیاد
💎ارسالی از رامک
اون شب به سختی گذشت آقا ۸تا مهمون داشت که همه مرد بودند
_ این خدمتکار جدیدته ؟!
_ اره
_ قبلی رو چکار کردی؟؟
_ برو به زری بگو شام رو آماده کنه
_ چشم
_ دادمش به سلطان
_ می گفتی ما ازت می خریدمش
صدای خندها شون تا توی آشپزخونه میومد
_ آقا گفتند شام رو آماده کنید
_ باشه بیا کمک تا میز رو بچینم
_ چشم
میز رو اینقدر خوشگل زری خانم چیده بود که آدم دلش نیومد دست بهش بزنه
_ برو بگو آقا و مهموناش بیان
_ چشم
_ آقا بفرمایید سر میز شام
_ برو
_ بفرمایید شام
_باشه بریم
با خنده سر میز نشستند
_ دستت بهتر شد؟؟
_ اره ممنون
_ سعی کن دیگه روی حرف آقا حرف نزنی چون ممکنه بلای بدتری سرت بیاره
_ چشم
_ اگه گشنته بیا این شیرینی رو بخور تا آقا دوستاش شام شون تموم بشه بعد جمع کنیم بعد که دوستای آقا رفتند می تونیم شام بخوریم
_ باشه ممنون
یک ساعت طول کشید تا شام شون تموم شد رفتند توی پذیرایی و ما هم مشغول جمع کردن شدیم و ظرف ها رو شستیم چقدر شام دور ریز شد حیف این همه غذا که ریخته شد توی سطل آشغال در حالی که میشد با این غذاها بیست نفر رو سیر کرد نه به خانواده من که شام باید نون ماست می خوردن نه به این ها که چند مدل غذا رو ریختن دور
_ چیه دختر به چی نگاه می کنی؟؟
_ هیچی
_ بیا تا آقا فعلا با ما کاری نداره غذامون رو بخوریم
_ چشم
خیلی گشنم بود تند تند غذامو خوردم زری و داوود شوهرش نگاه به من کردن که غذام تموم شده بود
_ معلومه خیلی گرسنه بودی ؟!
_ اره نهار نخورده بودم
_ چرا حرفی نزدی دختر؟
_ نمی دونم
_ پاشو برو ببین آقا کاری نداره؟!
_ چشم
ساعت از ۱۲شب گذشته بود که مهمون های آقا رفتند و وسایل رو جمع کردیم و داوود و زری رفتند توی اتاق شون و منم کنار اتاق اونا یک اتاق بود که شب می تونستم توش استراحت کنم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🖋
تا زمانيکه روزگار شما را چندين بار به زمين نکوبيده باشد نمي توانيد به معناي واقعي بهاي زندگيتان را درک کنيد.
تا وقتي که دلتان نشکسته باشد
نمي توانيد کاملاً قدر عشق را بدانيد.
و ماداميکه با غم و اندوه آشنا نشده باشيد
قادر نيستيد ارزش خوشبختي را بفهميد.
وتا زماني شکست عاطفي را حس نکرده باشيد قدر شخصيت خودرا هرگز نخواهيد دانست...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 به نام شنوای صداها
🇮🇷امروز پنجشنبه
07/ تیر/ 1403
20 / ذی الحجه/1445
27/ ژوئن/ 2024
💖زمین را از صفا زیور ببندید
🍃به اوج آسمان اختر ببندید
💖به مژگان خاک این ره را زدایید
🍃بر آن بال ملائک را گشایید
💖ولادت امام حلم و شکیبایی
🌹باب الحوائج " امام موسی (ع)"
💖 بر عاشقان آن حضرت مبارک باد
🌹 سلام دوستان
💞 آخر هفته تون
🍃سر شار از آرامش
💠ذکر امروز " لا اله الا الله الملک الحق المبین »
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
❤️يُخَادِعُونَ اللّهَ وَالَّذِينَ آمَنُوا وَمَا يَخْدَعُونَ إِلاَّ أَنفُسَهُم وَمَا يَشْعُرُونَ
❤️(منافقان به پندار خود) با خداوند و مؤمنان نیرنگ مىكنند در حالى كه جز خودشان را فریب نمى دهند، امّا نمى فهمند!
👈" سوره بقره آیه ۹ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُران
🍀 التماس دعا 🍀
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh