فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من شکستهامو فقط
از خودم خوردم . . .
آخه همه رو مثل خودم
بی کلک می دیدم ! ! !
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸 #ضحی
🌸قسمت ۴۳۳ و ۴۳۴
_چرا چیز دیگه ای رو اینطور دوست ندارن؟!
بی اون که بدونن جواب محبت امام رو میدن امام دوستشون داشته و بهشون محبت کرده که اونها بهش علاقه پیدا کردن
قطره اشکی از گوشه چشم ژانت چکید:
_تا چند ماه پیش فکر نمیکردم هیچ کس توی این دنیا دوستم داشته باشه و بهم فکر کنه
یعنی باور کنم که...؟
_مطمئن باش
اگر دوستت نداشت انقدر سریع دعوتت نمیکرد که به دیدنش بیای!
_دلم نمیخواد برگردم! کاش میشد تا ابد اینجا بمونم اینجا خیلی انرژیک و جذابه!
این آرزوی قلبی خودم هم بود
هربار به مشهد می اومدم آرزو میکردم کاش اهل مشهد بودم و میتونستم برای همیشه زیر سایه گرم امام بمونم
.......
به محض بازگشت به تهران فهمیدیم زن عمو قرار خواستگاری رضوان رو برای شب جمعه گذاشته و خیالم راحت شد
دلم میخواست شاهد عقدش باشم و بعد برگردم
کتایون و ژانت هم با من هم نظر بودن و از این بابت خوشحال
اما خودش پر ار هیجان بود
بعد از ظهر پنجشنبه زودتر از همه حنانه با روشنا اومد با ذوق بغلش کردم و صورتش رو بوسیدم
با ناز فراوان گفت:
_سلام ضحی جون
ضعف کرده گفتم:
_وای خدا چقدر تو نازی روشنا خانوم
یادته حنانه من میرفتم چند ماهش بود!
ماشاالله
با وقار و ناز دخترانه با کتایون و ژانت هم دست داد:
_سلام خوشبختم!
کتایون که با لبخند و چشمهای کاملا باز بهش خیره شده بود اما ژانت تند تند و با ذوق از صورت و چشمهای زیبا و موهای ناز و پیراهن قشنگش تعریف میکرد
البته حیف که روشنا
هیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد!
بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد:
_انگلیسی بلد نیست ژانت جون
هینی کشید و با خجالت گفت:
_چی بهش بگم؟!
گفتم:
_بگو سلام خوبی
اون هم ربات وار تکرار کرد:
_سلام خوبی
روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت:
_سلام خوبم شما خارجی هستی؟
ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو:
_بله
و اونهم تکرار کرد!
تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن!
در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت
......
مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص)
با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید:
_بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده
نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم:
_ولی خیلی قشنگه
طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد:
_ممنون ان شاالله عروسی خودت
کتایون موشکافانه پرسید:
_رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه!
رضوان پشت دستش زد:
_میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه ولی خیالت راحت واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم اونارم دعوت میکنیم اونوقت سر از کارشون در میارم!
متعجب گفتم:
_خجالت بکش مگه مفتشی بعدم حق نداری دعوتشون کنی!
_چرا؟
_چون من میگم چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون
_خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن!
حرصی گفتم:
_تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟
_تو نگران چی هستی؟اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟!
نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد:
_کاش یه ذره درکم میکردی!
کتایون بجای رضوان ادامه داد:
_تو چرا فرار میکنی؟! میترسی بفهمی ازدواج کرده؟ بالاخره که چی
مرگ یه بار شیونم یه بار
تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد:
_انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم!
......
مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد:
_سلام خونه عموت اینا غلغله شده
همه اونجان فقط تو اینجاییا
چرا نمیری؟!
جواب ندادم:
_سلام مامانت خوب بود؟!
مشغول تن کردن لباس مهمانی شد:
_از تو بهتر بود! تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی از چی میترسی؟!
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
_از هیچی نمیترسم خجالت میکشم
بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم بقول خودت درکم کن!
غر زد:
_بیخود امشب رضوان عروسه
کس دیگه هم که نیست بشناسدشون
خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری
تک خنده ی بلندی کردم:
_حتما
ژانت از سرویس به اتاق برگشت:
_اِ کتی اومدی؟ چه زود حاضر شدی!
بریم ضحی؟!
به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود ناچار راه افتادم:_بریم
.....
وارد منزل عمو که شدیم...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این متن عالیه ....
کاری به کار همدیگر نداشته باشیم...
باور کنید تک تک آدم ها زخمیاند....
هرکس درد خودش را دارد دغدغهی خودش را دارد
مشغلهی خودش دارد
باور کنید...
ذهنها خستهاند قلبها زخمیاند
زبانها بستهاند برای دیگران آرزو کنیم
بهترینها را....راحتی را....همه گم شدهایم
یاری کنیم همدیگر را تا زندگی برایمان لذتبخش شود..
آدم ها آرام آرام پیر نمیشوند..
آدمها در یک لحظه ..
با یک تلفن...با یک جمله ...با یک نگاه ... با یک اتفاق...
با یک نیامدن..بایک دیر رسیدن.بایک "باید برویم"..
وبایک "تمام کنیم" پیر میشوند
آدمها را لحظه ها پیر نمیکنند..آدم را آدم ها پیر می کنند.
سعي ڪنیم هواي دل همدیگر را بیشٺر داشٺہ باشیم.
همدیگر را پیر نکنیم....
#داستان _آموزنده
🆔:@dl_bekhooda_bespar♡••࿐
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸 #ضحی
🌸قسمت ۴۳۵ و ۴۳۶
همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم
قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود!
بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم
قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود
همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد:
_سمت راستت ته سالن روی مبل نشستن
مامانمم کنارشونه برو سلام علیک کن!...
با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم:
_بچه ها اینجا بشینید من الان میام
با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم
حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند
بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: _سلام
و بعد به زحمت لبخندی زد
الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد
از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم:
_خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید با اجازتون
تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت:
_یکم بشین ضحی خانوم تازه برگشتی به سلامتی؟
اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم:
_حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم خیلی منور کردید
ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم!
نشستم درحالیکه برق از سرم پریده بود
یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟!یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو روفرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟
یعنی اون هنوز؟!...
حمیده خانوم با حوصله پرسید:
_خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟
لبخندی زدم:
_نه دوترم دیگه مونده من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم
_آها بسلامتی زیارتت قبول اونوقت تا کی میمونی؟
_والا دقیق معلوم نیست بستگی به دوستام داره که کی برگردن
_آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟
_دقیق نه ولی خیلی نمیمونم تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم
_ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟!
با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم:
_بله ان شاالله
صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت
بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید
....
آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم
اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن
رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست:
_ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید
کتایون فوری گفت:
_چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم خب رضوان...چی شد؟!
با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم:
_تو به زن عمو چی گفتی؟!
_هیچی بخدا
سری تکان دادم
پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده
اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه!
صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد:
_میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن!
با ذوق تمام به من چشم دوخت:
_وای ضحی چی میشه اگر...
حرفش رو قطع کردم:
_بیخود رویا نباف اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم!
طلبکار گفت:
_بیخود مگه دست خودشه خیلی ام دلش بخواد!تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی
کتایون فوری گفت:
_ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه
یعنی...دی ماه ترم جدید اونموقع شروع میشه!
اخمی کردم:
_چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟
_مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم!
حرصی گفتم:
_شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟
_شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم!به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل
من و رضوان همزمان گفتیم:
_بشین بابا!
ژانت گرفته گفت:
_پس من باید تنها برگردم؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📘#حکایت_بهلول_دانا
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📜حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
رابطه های واقعی دعوا دارن
اشک دارن ، درد دارن ، بحث دارن
پنهون کاری دارن ، سکوت دارن ، حسادت دارن
ولی اعتماد هم دارن ، صبر هم دارن ، عشق هم دارن♥
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎#پارت1
💎#اعتیاد
💎ارسالی از رامک
_ پوریا ....پوریا کدوم گوری هستی؟؟چرا جواب نمی دی؟؟
_ سلام بابا پوریا رو که فرستادین بره چوپان حاج حیدر بشه یادتون رفت
_ برو تند آماده بشو کار دارم بدو
_ کجا ؟؟
_اهه کجا نداره بدو یاالله
_ باشه
_ مرد چته باز صداتو انداختی تو گلوت با پریا چکار داری؟؟
_ تو چکار داری زن خسته شدم از دست خرج و مجارج دعوا دکترت
_ کدوم خرج تو که هرچی ما درمیاریم خرج اون زهره ماری می کنی بگوبا این دختر چکار داری ؟؟
_ برو کنار زن می خوام ببرمش مثل تو نباشه که نمی تونی یه اشکنه درست کنی ببرمش پیش آقای کیانی خدمتکارش یه نفر کمکی می خواد بره کمکش کنه آشپزی هم یاد بگیره مگه بده ؟؟!
_ منو از بس مجبورم کردی برای این و اون نون بپزم حالا اون دود ها ریه هامو خراب کرده نوبت این دختره که ببریش خونه یه مرد که زن نداره این دختر یه شب از ما جدا نبوده اون وقت بره خونه اون کار کنه
_ خفه زن حوصله تو ندارم
_ تقصیر منه که این همه سال به پات سوختم بعدم این دوتا بچه رو بدبخت کردیم اون پوریا بدبخت از ساعت پنج صبح باید بره دنبال گوسفند های مردم تا نصف شب بچه م داره از بین میره جلوی چشمام حالا نوبت پریا است که معلوم نیست چه نقشه ای براش کشیدی ؟؟
_ خفه شو تا با همین کمربند سیاه و کبودت نکردم الان پریا رو اگه گذاشته بودی عروسش کنم الان نوه داشتیم
_ من آماده ام
_ بیا بریم
_ من نمی زارم بچه مو ببری
_ از جلو در برو کنار
مجبور شدم به زور با بابا برم و مامان رو بغل کردم و بوسیدم و در گوشش گفتم
_ میدونی که بابا زورش زیاده و اگه گوش به حرفش ندیم روزگارمون رو سیاه می کنه فقط برام دعا کن مامان
اشک توی چشم هر دوتامون جمع شد کاش یکی رو داشتیم که حمایت مون کنه تا مجبور نباشیم با یه پدر معتاد زندگی کنیم که هر کار دلش خواست سر ما بیاره مادرم رو به این روز انداخته بود و برادر ۱۴ساله ام مجبور بود بره چوپانی کنه برای خرج اعتیاد پدرم من هم که معلوم نبود چه نقشه ای برام کشیده بود چندبار می خواست من رو به زور به عقد کسایی مثل خودش در بیاره که مامان با اینکه کلی کتک خورد ولی نگذاشت
ازدواج کنم از حیاط آمدیم بیرون یه ماشین جلو در بود سوار شدیم بغض امانم نمیداد تا جای که میشد به مادرم که با چشم گریون بدرقه م می کردنگاه کردم درست بود ۴۰سال داشت ولی مثل زن های ۶۰ساله به نظر میومد کاش پدرم تصادف می کرد می مرد همه از دستش راحت می شدیم با گریه و این فکرها رسیدیم
_ پاشو پیاده شو
_ چشم
در زد و یه مرد میانسال در رو باز کرد
_ سلام آقای کیانی هستند؟؟
_ بله شما؟؟
_ بگین حشمت آمده
_ باشه صبر کنید الان به آقا می گم
_ باشه
آقای میانسال رفت
_ اون اشکاتو پاک کن انگار آوردمش سلاخی
_ باشه
_ آقا گفتن بیایید توی حیاط
_ باشه
بابا اشاره کرد که بریم توی حیاط ومن هم به دنبالش رفتم توی حیاط
_ سلام آقا
_ سلام اینه !؟
_ اره آقا کنیزتونه
_ خدا کنه اهل کار باشه و نخواد از زیر کار در بره
_ نه آقا کاریه دخترم
_ برو دیگه این طرف ها نبینمت
_ چشم آقا
_ بابا
بابا بدون هیچ نگاهی پاکتی روکه آقای کیانی بهش اشاره کرد رو از روی میز برداشت و خندان رفت من هرچی صداش کردم انگار نمی شنید
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
8.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قدیمیترها برای ناهار، ظهرهای داغ تابستان گرما را بهانه میکردند و شش روز از هفت روز هفته بساط درست کردن آب دوغ خیار را علَم میکردند.
آب دوغ خیار هم یک غذای تابستانی و نونی مناسب برای ناهار و هم حسابی سیر کننده و سالم و پرانرژی بود و البته دل آدم را خنک میکرد. آبدوغ خیار را برای وعده شام سبک تابستانی هم میتوانید انتخاب کنید.
آبدوغ خیار کاملا سلیقه ای هست و شما میتونید طبق سلیقه مواد روکم و زیاد و یا
حذف و اضافه کنید.
بعضی ها کشمش و پیاز دوست ندارن
و بعضی ها بهش سیب درختی اضافه میکنن.
مثلا من گل محمدی رو حذف کردم و
غلیظتر درست کردم.
سبزیجات: نعناع،تربچه، پیازچه، مرزه،
ریحان، ترخون و پونه.
چون من اینجا سبزی معطر ایرانی تازه
در دسترس ندارم ، از سبزی خشک استفاده
کردم....
یکی از دلایل اضافه کردن گردو و کشمش به
آب دوغ خیار این است که طبع ماست و دوغ،
سرد است و اضافه کردن گردو و کشمش با
طبع گرم، باعث میشود که طبع این غذا
متعادل شود....
همه چیز به سلیقه شما بستگی داره...
هدف من از ساخت این ویدیو صرفا خلق
چند دقیقه حس و حال قدیم بود...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎پارت2
💎اعتیاد
💎ارسالی از رامک
_ زری بیا این دختر رو ببر
_ چشم آقا
_ من جایی نمی روم
_ چیه میخواهی دنبال بابات بری این کاغذ رو بخون سواد که داری؟؟
_ بله
کاغذ رو گرفتم نمی دونم چرا خشکم زد و دنبال بابا نرفتم شاید می دونستم که اگه این کار رو بکنم بابا حتما به زور برم می گردونه
تو کاغذ پدرم من رو مثل یه برده فروخته بود به آقای کیانی فقط با بیست میلیون که حتما همشم خرج کرده بود پا تند کردم تا از اون جا فرار کنم
که با سوت آقای کیانی دوتا سگ سیاه جلوم ظاهر شدن و بهم پارس می کردن ترسیده روی زمین نشستم
_ دختر کاری نکن بدم همین سگ ها اینجا تیکه و پارت کنن
مثل ابر بهار گریه می کردم که دستم رو زری گرفت و من رو برد سمت عمارت آقای کیانی
_ این وسایل رو بردار و تمام اینجا و اتاق ها رو تمیز می کنی فهمیدی؟؟
_ نه من از جام تکون هم نمی خورم تا این آقای کیانی خودش من رو از اینجا بیرون کنه
_ آقا کیانی کسی رو بیرون نمی کنه فقط تنبیه می کنه
رفت سمت آشپزخونه منم نشستم توی هال روی زمین و به حال خودم زار می زدم
_ دختر اینجا دوربین داره آقا ببیندت تنبیه ت می کنه
_ می خواد چکار کنه؟؟بندازدم جلو سگ هاش وقتی بابام منو فروخته بهتره بمیرم از این زندگی راحت بشم
_ زن برو به کارت برس این دخترم پامیشه میره سرکارش
_ من از جامم پانمیشم
_ عه پس پا نمی شی دیگه چی؟؟
وای با دیدن کیانی با اون صورت عصبی آمدم بلند بشم پاشو گذاشته بود روی چادرم و از سرم افتاد آمدم چادرم رو بردارم موهامو از پشت گرفت توی دستش
_ آخ
_ با من لج می کنی ؟؟ببین چکارت می کنم
زری خانم و شوهرش هم ترسیدن و سریع رفتند سر کارهاشون
_ دست به من نزن
_ چیه من نامحرم هستم تو برده من هستی حرف نباشه
انگار داشت پوست سرم کنده میشد و مجبور به دنبالش راه افتادم رفت سمت شومینه روشنش کرد و یه میله برداشت گذاشت توی شومینه
_ حالا علامت بردگی روی پیشونت میزارم تا بفهمی روی حرف من حرف نزنی
_ صدای زنگ گوشیش شد
_ الو سلام خوبی ؟؟
_ باشه نیم ساعت دیگه اونجام
میله سرخ شده بود طاقت این یکی رو نداشتم
_ خواهش می کنم التماس می کنم از این به بعد روی حرف شما حرف نمی زنم تو رو خدا تو رو جان هرکی دوست دارین
با میله داغ آمد سمتم
_ دیر شده باید ادب بشی دختره پرو چشمامو بستم که دستم سوخت جیغ بلندی کشیدم
_ خفه شو برو دعا کن پیشونیت نبود
_ زری اگه از زیر کار در رفت بگو تا بیام داغ بردگی روی پیشانیش بزارم
_ چشم خان
_ یادت نره اینجا همه جاش دوربین داره و حرفم بزنید من می فهمم
_ بله خان
_نبینم به خونه شون زنگ زده
_ما گوشی نداریم نه خونه مون نه مادرم هم گوشی ندارن فقط پدرم گوشی داره ...
_به پلیس هم بهتره زنگ نزنی چون خانواده خودت توی دردسر می افتند و بلایی سرت میارم که از به دنیا آمدنت پشیمون بشی فهمیدی
_ بله آقا
_ خداحافظ آقا
_ خداحافظ
زری نگاهی به دستم کردم خداروشکر پوستم فقط سوخته بود که تندی زری خانم عسل آورد و گذاشت روی رد سوختگی
_ دختر برو دعا کن اقا گذشت کرد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌼🌼🌼
همه چیز در زندگی موقتی و گذراست.
هروقت باران می آید بالاخره بند می آید.
هروقت ضربه می خورید بالاخره خوب
می شوید.
بعد از تاریکی روشنایی است.
هر روز طلوع خورشید می خواهد
همین را به شما بگوید اما معمولا
یادتان می رود.
پس اگر اوضاع خوب است از آن
لذت ببرید چون همیشگی نیست.
اگر اوضاع بد است آن هم همیشه
نمی ماند. بیشتر بخندید، بیشتر ترانه
بخوانید. بیشتر برقصید.
نسبت به همه چیز مشتاق تر شوید.
هرگز به خاطر ترس عقب ننشینید
فکر می کنید بدترین چیز این است
که بمیرید ؟
مرگ بدترین چیز نیست.
بدترین چیز این است که در زمان
زنده بودن ذره ذره بمیرید....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🖋
وقتى دارى
روزهاى سختى رو ميگذرونى
و متعجبى
كه پس خدا كجاست،
يادت باشه استاد هميشه
موقع امتحان
سكوت ميكنه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh