💎منیر88
برشی_ازیک_زندگی
دم در بودم که پیامکی آمد
- خواستگارات رفتن خوبه یه نگاهی هم به آن طرف کوچه بندازی
در حالی که داشتم با طاهره خانم خداحافظی می کردم نگاهم افتاد به ماشین فرزین و فرزین از ماشین آمد بیرون قلبم داشت از قفسه سینه ام بیرون میزد با اون لباس و اون آرایشی که نرگس برام انجام داده بود حرفی نداشتم به فرزین بزنم فرزین سوار ماشین شد و از جلوی چشمم رد شد رامتین آمد نزدیکم و آرام گفت
- خدانگهدار شب تون بخیر نیره خانم
بغض گلو مو می فشرد نمی توانستم صحبت کنم اشک هام می خواستن روی گونه ام رو خیس کنند و با تکان دادن دستم به داخل رفتم و نرگس و مامان از مهمان ها خداحافظی کردن و رفتن و بعد هم آمدن تو
- نرگس گفتم این کار رو نکن؟!
اخمی کرد
- من مگه چکار کردم ؟! تا الان که خوب نیشت تا بنا گوشت باز بود الان چی شد که یهو عوض شدی ؟!
اشک امان صحبت کردن رو بهم نداد رفتم توی اتاق مامان از توی آشپزخانه آمد بیرون
- چی شده شما دو تا رو ... زود باش نرگس کمکم کن اینجا رو جمع و جور کنم
نرگس برای اینکه با من فعلا هم صحبت نشه میره کمک مامان منم میرم توی اتاق و شماره فرزین رو می گیرم و بعد یکی دو تا بوق گوشیش بوق مشغولی می زنه
پیامک بهش میدم تا بدونه قضیه چیز دیگه ای هست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#تلنگرانه
یه آقایی بود سِنی ازش گذشته بود در قم
ایشون میگفت من بچه که بودم
یادم نمیره که پدرم نزدیک های اذان صبح
که میخواست مادرمو بیدار کنه برای نماز مثلا برای چند دیقه ایی قبل از اذان صبح اینجوری صدا میزد🌿
میگفت: خانم پاشو اونقدر تو قبر بخوابیم
که کسی دیگه صدامون نمیزنه
پاشو❗
میگف این جمله پدرم برای صدا زدن مادرم هنوز تو گوشمه🙂
هم پدرم از دنیا رفته هم مادرم،⚰
سال ها گذشته از بچگی من...
اما من هر وقت شب برا نماز میخوام
بلند شم اون جمله یادم میاد
اون جمله مثل فنر منو از جا بلند میکنه که انقدر تو قبر بخوابیم که کسی نیست صدامون بزنه الان بلند شو❗
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در زندگی هر کس باید یک نفر باشد؛
مرد و زن بودنش مهم نیست،
فقط باید یک نفر باشد...
یک آدم،
یک دوست،
یک همدم،
یک رفیق،
یک نفر که جویای حالت باشد،
نگرانت باشد،
تو را بهتر از خودت بشناسد،
یک نفر که شماره اش را بگیری و بگویی حالم بد است...
شنیدن همین یک جمله کافیست تا کار و زندگی اش را تعطیل کند و خودش را به تو برساند...
آخر خوشبختی است یک نفر در زندگیت باشد،
که تنها نباشی...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
#داستان_بر_اساس_واقعیت_است📛
به این عکس نگاه کنین چی میبینین؟
یه زوج جوون و خوشبخت....
برای این زوج همه چی خوب بود تا اینکه مهرانا و علی تصمیم گرفتن تا یه سفر برن شمال.
وقتی رسیدن رفتن تا تو دریا شنا کنن اما تو یه لحظه جفتشون غرق شدن. تو این حادثه مهرانا زنده موند اما علی جونش رو از دست داد.
برادرهای علی از مهرانا میخوان تا وقتی عدهاش تموم میشه بیاد و تو خونه پدری علی زندگی کنه.
مهرانا هم قبول میکنه و همراه پدر و مادرش به اون خونه میرن...
یه روز که مهرانا و مادرش توی خونه تنها بودن، همسایه ها میبینن که.....😥😳🔞👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2947940371Ce7f0ec817a
واااای خدااا چرا😭😭😭
♦️تو با #شرافتی اگر…
آبروی دیگران را مانند آبروی خودت محترم بدانی.
تو #آزادی، اگر…
خودت را کنترل کنی، نه دیگران را
تو #مهربانی، اگر…
وقتی دیگران مرتکب اشتباهی میشوند، آنها را ببخشی.
تو #شادی، اگر…
گُلی را ببینی و بخاطر زیباییش خدا را شکر کنی.
تو #ثروتمندی، اگر…
بیش از آنچه نیاز داری نداشته باشی.
و دوست داشتنی هستی، اگر…
دردهایت تو را از دیدن دردهای دیگران کور نکرده باشد…
اگر چنین است
به #بزرگیت افتخار کن…
--------------------------------
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل بادبادک باش
با اینکه میدونه زندگیش به نخی بنده
بازم تو آسمون می خنده و میرقصه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که تنها به عقلش اعتماد کند،
گمراه میشود !
کسی که تنها به مالش اعتماد کند،
کم می آورد !
کسی که تنها به منصبش اعتماد کند،
خوار میشود !
کسیکه تنها به مردم اعتماد کند،
خسته می شود !
امّا کسی که تنها بر خدا اعتماد کند؛
نه گمراه میشود
نه کم می آورد
نه خوار میشود و
نه خسته ميشود ...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـــو هر کسی را بفهمی
قطــــعا او را مــی بخشی...
#دکتر_محمود_انوشه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
حرفي که به کسي مي زني
"دانه " است
و فکر او
"زمین ! "
ببین در این زمین
چقدر بذر مي توان پاشید ؟
اگر در یک متر زمین
یک کیلو گندم پاشیدي
همه ي دانه ها سبز نمي شوند ...
تازه اگر هم دربیایند
همدیگر را خفه مي کنند
نصیحت کردنِ زیاد
باعث مي شود که حرف ها
همدیگر را لِه کنند
و همدیگر را بپوشانند ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
غمگین نباشید ...
چرا که خوشبختی میتواند
از درون تلخترین روزهای زندگی شما،
زاده شود …
باورکن ...
در تقدیر هر انسانی معجزهای
از طرف خدا تعیین شده
که قطعاً در زندگی،
در زمان مناسب نمایان خواهد شد!
یک شخص خاص ...
یک اتفاق خاص ...
یا یک موهبت خاص ...
منتظر اعجاز خدا در زندگیات باش
بدون ذره ای تردید ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ﺗﻜﻴﻪ ﻛﺮﺩﻥ،
ﺑﻪ آدم ها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ !
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ می ﺗﺮﺳﻢ ...
ﻧﮕﺎه انسانها ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺳﺮﺩ ﺷﺪﻥ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﺎﻫشان
می ﺗﺮﺳﻢ ...
ﺩﺳﺘﺎﻧشان ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺧﺎﻟﻲ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ
ﻣﻲ ﺗﺮﺳﻢ ...
ﺁﻏﻮﺷشان ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭباﺭﻩ ﺑﻲ ﭘﻨﺎﻩ ﺷﺪﻥ
می ترﺳﻢ ...
ﺑﺎ کسی ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
" ﺍﻣﺎ " ﺍﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ ...
ﻗﺼﻪ ﻛﻮﺗﺎﻩ می ﻛﻨﻢ ...
عشق ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺍﻣﺎ
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ همه " ﺍﻣﺎ " ﻫﺎ می ﺗﺮﺳﻢ
"حسین پناهی"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎منیر۸۹
💎برشی_ازیک_زندگی
- فرزین عزیزم بین اصلا قرار نبود امشب خواستگار برام بیاد ولی مامانم که از ماجرا ما خبر نداشت ناخواسته به خواستگارها گفته بود بیان و منم نتونستم روی حرف مامانم حرف بزنم ولی خانواده ام برای آخر هفته منتظرت هستند
هر چی منتظر موندم جوابی نیامد
روی تخت نشستم و زانو غم بغل کردم و اشک هام روی گونه ام می غلتید چرا خام حرف های نرگس شدم
مامان صدام کرد برم شام بخورم من اصلا اشتهای نداشتم
وای آخر هفته جواب زن دایی و دایی رو چه بدیم اگه فرزین و خانواده اش نیان بیاد می رفتم و حساب نرگس رو کف دستش می گذاشتم از سرجام بلند شدم و اشک هامو با گوشه شالم پاک کردم و رفتم سمت هال
رفتم سمت نرگس که داشت بشقاب ها رو می آورد بگذارد سر سفره
- آها نرگس چه غلطی کردی ؟!
نرگس بشقاب ها رو کنار سفره گذاشت
- چته نیره ؟! این چه طرز حرف زدن هست
مامان از توی آشپزخانه آمد بیرون
- چیه ؟! چی شده نیره ؟!
تا قیافه ام رو مامان دید پاتند کرد سمتم
- چرا گریه کردی ؟! مادر چی شده ؟!
- از نرگس بپرسید که مراسم خواستگاری آخر هفته رو بهم زده
مامان که عصبانی شده بود رو کرد سمت نرگس
- نرگس خواهرت چی می گه ؟!
نرگس که اشک توی چشماش حلقه بسته بود آب دهنش رو به زور قورت داد
- مامان من کاری نکردم نیره اشتباه می کنه
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh