eitaa logo
داستان های آموزنده
67.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🗣قسمت50 👤سرگذشت یک مرد اونجادختردومم هم به دنیاامدوخانواده ماچهارنفره شد تواین مدت پدرم ازبانوصاحب۶تافرزندشده بودکه همه جورامکانات دراختیارشون قرارداده بودمخصوصابرای دوتاپسراش برام مهم نبودتمام تلاشم روبرای زندگی خودم میکردم بعدازچندوقت شنیدم عروسیه نسرینه اصلادوستنداشتم برم ولی بخاطرنسرین رفتم وازخوشبختیش خوشحال بودم توکارم پیشرفت کرده بودم وباپولی که پس اندازکرده بودم تونستم توشهریه خونه بخرم وبرای زندگی امدیم شهر زمان جنگ بودنمیدونم چرایهوتصمیم گرفتم برم جبهه وداوطلبانه برای کمکهای پزشکی عازم شدم خیالم ازبابت آرزووبچه هاراحت بودمیدونستم عمه وبرادرهام هواشون رودارن توی یکی ازبمبارانها من دچارموج گرفتگی شدم وبه بیماری اعصاب وفشارخون مبتلاشدم واون ادم ساکت اروم تبدیل شده بودبه یه ادم پرخاشگروعصبی که باکوچکترین حرفی عصبانی میشدوازکوره درمیرفت •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
تفاوت بین غرور و عزت نفس : غرور میگه: من قربانی شرایطم... عزت نفس میگه:من مسئول واقعیت زندگی خودمم غرور میگه: من به طور موقت زنده ام و این ترسناکه عزت نفس میگه:من به طور موقت زنده ام و این فوق العادس غرور میگه: من با دنیای اطرافم در رقابتم عزت نفس میگه:من با همه کس و همه چیز در این دنیا درهماهنگی و ارتباطم غرور میگه: زندگی خیلی پیچیدس عزت نفس میگه:زندگی خیلی سادس غرور میگه: چی گیرِ من میاد؟ عزت نفس میگه: من چه چیزی رو میتونم عرضه کنم؟ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
7.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟣زوجین نباید گذشته‌ها را پیش بکشند تا از یک زندگی پرآرامش برخوردار شوند. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
تو اشرف مخلوقات هستی تو گل سر سبد و با ارزش‌ترین مخلوقات خداوند هستی برداشت اشتباه از هویت واقعی‌ات نداشته باش. از این افکاری که «ای کاش کمی بلندتر بودم و یا ای کاش ظاهر متفاوتی داشتم» دست بردار تو توسط خبره‌ترین نقاش عالم هستی به تصویر کشیده شده‌ای. هنگامی که خداوند تو را آفرید، با خود گفت: «فوق‌العاده است. این شاهکار خلقت من است.» او مُهر تأیید خود را به شما زد. من تو را به چالش می‌کشم که هر روز صبح هنگامی که از خواب بیدار می‌شوی، به خود بگویی: صبح بخیر. تو شگفت‌انگیز و شاهکار خلقت هستی. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
. مهم‌ترین رابطه‌ی شما، رابطه با خودتان است. مهم‌ترین رابطه‌اى که نیاز به التیام دارد، رابطه با خودتان است و شخصى که واقعاً به عشقش نیاز دارید خودتان هستید... وقتی خودم را به‌قدر کافی دوست داشتم، و برای سلامت روح، جسم  و حال خوبم‌ارزش قائل شدم؛ شروع کردم به ترک کردن چیزهایی که سالم نبودند. یعنی آدم‌ها، مشاغل و عادات و اعتقاداتی که مرا کوچک و حقیر نگه می‌داشت کنار گذاشتم. قبلاً فکر می‌کردم این‌ کار به معنی وفادار نبودن است ولی در واقع این معنای دوست داشتن خود است♥️ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
❗️ یک تکنیک مرموزانه و فریبنده : «مانند یک جاسوس رفتار کنید» وانمود کنید دوست او هستید،اما همانند یک جاسوس عمل کنید...! شناخت طرف مقابل بسیار مهم است. برای جمع آوری اطلاعات ارزشمند،مانند جاسوس رفتار کنید تا گامی به سوی جلو بردارید! کاوش در برخورد های اجتماعی را بیاموزید و سعی کنید با پرسیدن سوالات غیر مستقیم،به نقاط ضعف و نیّات آنها پی ببرید. در هر موقعیتی میتوان به عنوان فرصتی برای جاسوسی هنرمندانه استفاده کرد. علت پیروزی و موفقیت یک فرمانروای زبردست و یک سردار دانا در رویارویی با دشمن این است که نسبت به جایگاه و وضعیت دشمن، از پیش آگاهی دارد. این «پیش‌آگاهی» با استفاده از عالم غیب، محاسبات نجومی یا مقایسۀ وقایع گذشته به‌دست نمی‌آید. منبع دستیابی به این شناخت، افرادی هستند که موقعیت دشمن را به‌خوبی می‌شناسند؛ " یعنی همان جاسوسان "!!! •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر دروغ رنگ داشت هر روز شاید ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت عاشقان سکوت شب را ویران می کردند اگر به راستی خواستن توانستن بود محال نبود وصال و عاشقان که همیشه خواهانند همیشه می توانستند تنها نباشند اگر گناه وزن داشت هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی و من شاید کمر شکسته ترین بودم •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗣قسمت51 👤سرگذشت یک مرد کنترلی رورفتارم نداشتم باتمام این فشارهای عصبی تنهاکسی که کنارم بودباصبوری ومهربانی ارومم میکردآرزوبود وباکمک آرزودرمانم روشروع کردم وتحت نظردکترهای شیرازقرارگرفتم وباداروهای که مصرف میکردم روزبه روزبهترمیشدم وماهی یکباربرای کنترل شرایطم میرفتم پیش دکتر اون زمان سه تااز بچه های بانو ازدواج کرده بودن ولی میشنیدم اسدپسربزرگش خیلی اذیتشون میکنه ونمیذاره اب خوش ازگلوشون پایین بره ومعتادشده وعاشق یه زن عقدکرده شده وبانوشب روزاشک میریزه یه شب اسدبایه خانم امدن خونمون وقتی فهمیدم این همون خانم عقدکرده است که شوهرداره ازخونه بیرونش کردم باچاقوتهدیدبه خودکشی کردولی اصلااهمیتی ندادم درروشون بستم اسدشب روزپدرم روسیاه کرده بودوامیدپسردومی پدرم هم بخاطرهمسرش کلاباپدرم وبانوقطع رابطه کرده بودواین شرایط برای پدروبانوخیلی آزاردهنده بود بلاخره بانونتونست حریف اسدبشه وبعدازجداشدن اون دخترازهمسرش باهم ازدواج کردن بانوروزبه روزشکسته ترمیشدمادربانواون زمان به سختی بیماروزمین گیرشده بود •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📗 قدرت انسانهای ناپخته همیشه میخواهند که در مشاجرات پیروز شوند... حتی اگر به قیمت از دست دادن "رابطه" باشد... اما انسانهای عاقل درک میکنند که گاهی بهتر است در مشاجره ای ببازند، تا در رابطه ای که برایشان با ارزش تر است "پیروز" شوند... هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛ مگر به " فهم و شعور " ؛ مگر به " درک و ادب " ؛ آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند ! واین قدرت تو نیست ؛ این " انسانیت " است....!! ‎‌‌‌‌‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📙 حکایت آستر و رویه پادشاهى بود که سه دختر داشت. روزى از آنها پرسيد: "آيا رويه آستر را نگاه مى‌دارد يا آستر رويه را؟" دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مى‌دارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مى‌دارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوان‌ها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل و تنبل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بى‌عرضه‌اى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند. دختر با کاردانى و تلاش، کم‌کم پسر را وادار به‌راه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آب بود و نه آبادانی. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مى‌شد ديگر بالا نمى‌آمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره پسر پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مال‌التجاره‌اش را به او بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود. سپس پرسيد: کجا خوش است؟ پسر گفت: "آنجا که دل خوش است.'" ديو خيلى خوشش آمد و به او چند دانه انار داد. پسر از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مال‌التجارهٔ ارباب خود را صاحب شد. تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مى‌خواستند رسيدند، وارد کاروان‌سرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوش‌گذرانى اما پسر روى بارهاى‌ خود خوابيد. کاروان‌سرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مى‌شود، بدزدند. اين‌ را اينجا داشته باشيد. وقتى پسر از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ پسر برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانه‌هاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگ‌تر از قصر پادشاه. 'اما بشنويد از پسر' . نيمه‌هاى شب پسر سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچه‌اى که در زمين کاروان‌سرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را به زيرزمين بردند. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. پسر به تاجرها گفت مى‌توانم بارهاى شما را پيدا کنم به‌شرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشی' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند. حسن پيش حاکم رفت و گفت من مى‌توانم اموال تاجرها را پيدا کنم به‌شرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهی. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروان‌سرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت پسر افزوده شد. پسر براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگه‌دارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مى‌کند بايد تو باشی. پسر قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را به‌خوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبه‌ای! عجب بريز و بپاشی! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مى‌دارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بى‌دست و پا را به اينجا رساندم. پادشاه پیشانی دخترش را بوسيد و چند دِه را هم شش‌ دانگ به او بخشيد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدر❤مادر
🔆 ✨امام باقر ؏ ؛ جبرئیل نزد رسول خدا آمد و گفت: اگر شخصی از امت تو این ذڪر را بگوید خوشبخت خواهد شد✨ 《لاٰ اِلٰهَ اِلاّ اَللّهُ وَحْدَهُ وَحْدَهُ وَحْدَه》 𝒋𝒐𝒊𝒏☟︎︎︎ 🍃 @Benampedar_madarm ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🗣قسمت52 👤سرگذشت یک مرد بانوهم به بهانه اینکه توان نگهداری ازش رونداره فرستاده بودش خونه برادرش گاهی درتعجب بودم ازبازی سرنوشت کی باورش میشدزمانی برسه که بانومادرش روازخونه اش بیرون کنه ولی دست تقدیربرای منم بازهای عجیبی داشت وزمانی که بچه چهارمم به دنیاامدودوسالش شد متوجه رنگ پریدگی آرزوشدم ودلم گواه بدمیداد... وقتی حال روزآرزو رودیدم دلم گواهی بدمیداد نمیتونستم خودم روقانع کنم مه مشکلی نداره بردمش بیمارستان دکترباتوجه به شرایطش براش چندنوع ازمایش نوشتن انجام دادیم وباید منتظرجواب میموندیم انتظارخیلی سخت بودوتاجواب آزمایش آرزوبیادعصبی بودم دلشوره داشتم روزی که جواب ازمایش روگرفتم وبه دکترنشون دادم یه نگاهی به برگه ازمایش کردچنددقیقه ای درسکوت گذشت که دکترسرش رواوردبالاگفت همسرتون بیماریه مغزاستخوان داره میدونستم منظورش چیه انگاردنیاروسرم خراب شد آروم قرارنداشتم نمیدونستم بایدچکارمیکردم به ارزوگفتم بایدبرای ادامه درمانت بریم تهران نگران حال بچه هابود گفتم میسپاریمشون به داداشم وزنداداشم خیالت راحت مراقبشون هستن عمه بخاطرکهولت سن نمیتونستم ازش برایه نگهداریه بچه هاکمک بگیرم وبه عمه ازبیماریه ارزوچیزی نگفتم به بهانه کارامدیم تهران خونه یکی ازدوستام تهران بودچندروزی مهمون اون بودیم تاکارهای آرزوردیف بشه کارهرروزمن رفتن به بیمارستان ‌ومطب دکتربود •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh