🗯#دروغ
▫️مردی نزد پیامبر(ص) آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک میکنم.
▫️پیامبر (ص) فرمود: دروغ را ترک کن. مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد با خود گفت: اگر پیامبر (ص) از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفتهام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری میشود. دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید.
▫️به نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: یا رسولالله! تو همه راهها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم.
📚میزان الحکمه، ج۸، ص۳۴۴
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💞یک متن فوق العاده زیبا(به تک تک واژه ها دقت کنید) و اگه دوست داشتید چند بار بخونید هربار بیشتر لذت می برید..
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند.
آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند.
خسته تر وکسل تر از همیشه.
ناگهان #ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛.
مثلا قایم باشک؛ همه ازاین پیشنهاد شاد شدند #دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم .....من چشم می گذارم...و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذاردو به دنبال آنها بگردد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن ....
یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند #لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد #خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد #اصالت در میان ابرها مخفی گشت #هوس به مرکز زمین رفت #دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت #طمع داخل کیسه ای که دوخته بودمخفی شد.
و دیوانگی مشغول شمردن بود.
هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک...
همه پنهان شده بودند به جز #عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیردو جای تعجب هم نیست ..!!
چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است.
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید.
نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...
هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد.
دیوانگی فریاد زد دارم میام،،،،دارم میام.،،،،اولین کسی را که پیدا کرد #تنبلی بود
زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود،،
و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود.
دروغ ته چاه؛؛؛؛
هوس در مرکززمین؛؛؛؛؛
یکی یکی همه را پیدا کرد ....
جز #عشق او از یافتن"" عشق""ناامیدشده بود.
#حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی...
و او پشت بوته گل رز است.
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد....
دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد ،،!!!
اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد.
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند.
او کور شده بود.
دیوانگی گفت ::
من چه کردم؛ ؛
من چه کردم؛؛؛
چگونه می تواتم تو را درمان کنم.
"" عشق "" یاسخ داد:
تو نمی توانی مرا درمان کنی،
اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو.
و اینگونه شد که از آن روز به بعد "" عشق "" کور است...
و "" دیوانگی "" همواره در کنار اوست.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#شیطان وعده نمی دهد مگر وعده های #دروغ، که به صورت راست نمایان می گردد
شیطان امور دنیایی و پست را باغی پر از حقیقت می نمایاند.
چون حقیقت شیطان همین است. کارش غیر از حقیقتش نیست.
خودش را می چسباند به روح و روح را از حقیقت شیطانی متأثر می کند و همچنان که خودش با خیالات لذت می برد و عمر خود را با همین خیالات دروغين تباه می کند، انسان را هم در همین خیالات ولذات دروغین گرفتار می نماید.
و کارش ایجاد بی خبری و فراموش نمودن امور آخرت است.
شاید ضربه ای مهلک تر از این نباشد که انسان از واقعی ترین و جدی ترین بعد حیاتش که همان ابدیت انسان است، غافل شود و شیطان با وعده های دروغ و آرزوهای وهمی، انسان را به چنین مهلکه ای می اندازد، لذا نفس انسان از این وعده های شیطانی لذت می برد، مگر این که جان خود را با عقل و شرع روشن کند و بیش از آن که با وعده های شیطانی مأنوس باشد، با حقایق غیبی و معنوی مرتبط گردد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#جملات_ماندگار:
❣در مورد هر چه ميگى
فکر کن؛ ولى هر چه فکر
مى کنى نگو!
❣احترام مثل لباس میماند …
به بعضى ها مياد….
به بعضى ها نمياد!
❣زياده از حد, خود را
تحت فشار قرار ندهید ؛
بهترين چيزها زمانى اتفاق
مى افتد که #انتظارش را
ندارى.
❣هميشه با کسى درد و دل
کنید که دو چيز داشته
باشد يکى ”درد” ديگرى
”دل”
❣تنها چيزى که خرجى
ندارد, جارى شدن در ذهن
ديگران است…پس آنگونه
جارى شويد كه خنده بر
لبانشان نقش ببندد…نه
#نفرت در دلشان.
❣هميشه ميگن سر بى
گناه تا پاى دار ميره اما
بالاى دار نميره….ولى تا
حالا كسى به اين فكر
نكرده كه رفتن تا پاى دار
براى بى گناه از صد بار
#مرگ بدتره.
❣ما آدم های هستيم كه
به راحتى به هم #دروغ
مى گوييم ولى بزرگترين
معيارمون براى دوستى
#صداقته….
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی رعنا
✍قسمت 6
با ذوق سینی را برمیدارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینکه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست کردی ؟
+نه مامانم پخته ، نوش جان...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را که توی دهانم میگذارم میپرسد :
+مامانت فوت شده ؟
با چشمهای گرد شده از تعجب نگاهش میکنم. و میپرسم :
_من گفتم فوت شده ؟
+نه ولی مشخص بود
_از کجا
+خب گفتی “همیشه میگفت” برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمیبرن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
+خدا رحمتش کنه
_مرسی
+ببخشید حالا نمیخواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
+جانم ؟
_شما چجوری به من #اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
+مامان و بابای من زیاد از این کارا میکنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !
_شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره میماند ،
عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟
ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بالاخره خیالش را راحت میکنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که میکنم فرشته میگوید :
+یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
+اخه به چه امیدی وقتی میدونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب … مجبور بودم
+دیگه چرا به پدرت #دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
+یعنی تو اگه مجبور باشی #هرکاری میکنی؟
برمی خورد به شخصیتم . من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت میکنم
و خودش ادامه می دهد :
+البته میدونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا …
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض میکنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
+حتما برای ارشد میخوای بخونی ؟
نیشخند میزنم و جواب میدهم :
_نه ! درسته که به سنم نمیخوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
+مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
+پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
+با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال... تو چی میخونی ؟ چند سالته؟میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم
میخندد و جواب میدهد :
+من ۲۳ سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم انشاالله تا خدا چی بخواد
پوفی میکشم و فکر میکنم که نسبت به او چقدر عقب ماندهام
_حدس میزدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
+انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت میخوره
+ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
+یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر میرسی
_تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟
+چقدر یهو موضع میگیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !
+خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمیگردم ببخشید.
می رود ....
و به این فکر میکنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
«بهزاد» ! وقتی خسته و مانده از اداره پست برمیگشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه میچید ، به شدت متنفر بودم !
آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بالاخره گفت:
" ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط میخواستم ببینم که درست شنیدم..."
زیادی سر به زیر بود برعکس من !
با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم :
_یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟
+خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین
هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه ...
با لج گفتم :
_چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد !
+خاله افسانه همیشه خوبی میگه
_بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما
+من اصلا به این چیزا کار ندارم
_آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیهی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن !
+بخدا خوشحال شدم من ولی آخه این همه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟
ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت.....
🕊ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
اگر دروغ رنگ داشت
هر روز شاید
ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست
و بی رنگی کمیاب ترین چیزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت
عاشقان سکوت شب را ویران می کردند
اگر به راستی خواستن توانستن بود
محال نبود وصال
و عاشقان که همیشه خواهانند
همیشه می توانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت
هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد
تو از کوله بار سنگین خویش ناله می کردی
و من شاید کمر شکسته ترین بودم
#دروغ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh