eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
💞یک متن فوق العاده زیبا(به تک تک واژه ها دقت کنید) و اگه دوست داشتید چند بار بخونید هربار بیشتر لذت می برید.. روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند. آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند. خسته تر وکسل تر از همیشه. ناگهان ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم؛. مثلا قایم باشک؛ همه ازاین پیشنهاد شاد شدند فورا فریاد زد من چشم می گذارم .....من چشم می گذارم...و از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذاردو به دنبال آنها بگردد. دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کرد به شمردن .... یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا جایی پنهان شوند خود را به شاخ ماه آویزان کرد داخل انبوهی از زباله پنهان شد در میان ابرها مخفی گشت به مرکز زمین رفت گفت زیر سنگی می روم اما به ته دریا رفت داخل کیسه ای که دوخته بودمخفی شد. و دیوانگی مشغول شمردن بود. هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد و یک... همه پنهان شده بودند به جز که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیردو جای تعجب هم نیست ..!! چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است. در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید. نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت... هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد. دیوانگی فریاد زد دارم میام،،،،دارم میام.،،،،اولین کسی را که پیدا کرد بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود،، و لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود. دروغ ته چاه؛؛؛؛ هوس در مرکززمین؛؛؛؛؛ یکی یکی همه را پیدا کرد .... جز او از یافتن"" عشق""ناامیدشده بود. در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیدا کنی... و او پشت بوته گل رز است. دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آن را در بوته گل رز فروکرد.... دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد تا اینکه با صدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد ،،!!! اما با دستهایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد. شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند. او کور شده بود. دیوانگی گفت :: من چه کردم؛ ؛ من چه کردم؛؛؛ چگونه می تواتم تو را درمان کنم. "" عشق "" یاسخ داد: تو نمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو. و اینگونه شد که از آن روز به بعد "" عشق "" کور است... و "" دیوانگی "" همواره در کنار اوست. ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌ •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh