♥️ #داشتن_حال_خوب ♥️
💞اگر خودمان را دوست داشته باشيم و به خود احترام بگذاريم ، ناخودآگاه احساس می کنيم ارزش رسيدن به هر آنچه را می خواهيم ، داريم. اين بينش را داريم که به ضعف ها و قوت های خود اعتراف کنيم. می دانيم که در اوج کمال ، نقص هايی نيز داريم. می پذيريم که ممکن است گاهی اشتباه کنيم يا از کوره در برويم.
💞وقتی از #عزت_نفس بالايی برخوردار باشيم ، موفقيت های خود را جشن می گيريم. فقط افکار مثبت به ذهن مان خطور می کند. رفتارمان به گونه ای است که احترام خويش و همگان را بر می انگيزد. اگر درباره خود احساس خوبی داشته باشيم ، از انتظارات غير واقع بينانه دست می کشيم و به واقعيت ها پايبند می مانيم. برای خود حد و مرزهای سالم تعيين می کنيم و فقط آنها را که در جهت تعالی ما عمل می کنند برمی گزينيم.🌹🍃
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۷
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..همه فامیل را خبردار کرده بود..!که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحــــانه..! که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحــــانه..!
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، از اهل محل، از رفقایش که درهیئت بودند، از کسبه و بازاری ها، از رفقایش درپایگاه، همه فهمیده بودند.مادرش همه را خبر دار کرده بود که #جلواورابگیرند.
اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند، اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند. هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..
تلاشهای یوسف به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. تمیز کردن حیاط،..آماده کردن تخت،.. حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..
_اخ... کجایی جوااانیییی....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
بـاارزش بـاشیم🌱📚
#عزت_نفس 💎
ـــــــــــــــــــــــ
⛔️راستش من اینقدر هم باهوش-خلاق
-بااستعداد نیستم.
☑️با صبر و تمرین از پس این کار برمیام.
ـــــــــــــــــــــــ
⛔️هیچکس من رو دوست نداره.
☑️لازم نیست همه من رو دوست داشته باشن.
ـــــــــــــــــــــــ
⛔️این اتفاق هیچوقت برای من نمیافته
☑️با صبر و اعتماد به فرآیند، یه روزی این اتفاق برای من هم میفته
ـــــــــــــــــــــــ
⛔️از خودم، بدنم متنفرم.
☑️شاید یهمقدار طول بکشه که با خودم به صلح برسم؛ ولی تا اون زمان به خودم احترام میذارم.
ـــــــــــــــــــــــ
⛔️بهنظرم این خیلی جواب نمیده اما...
☑️بهنظر من این یکی بهتر جواب میده.
ــــــــــــــــــــــ
⛔️ببخشید که بابت این کارهام مزاحمتون میشم.
☑️یهکاری هست که توش به کمک شما نیاز دارم.
وقت دارید؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
تفاوت بین غرور و عزت نفس :
غرور میگه: من قربانی شرایطم...
عزت نفس میگه:من مسئول واقعیت زندگی خودمم
غرور میگه: من به طور موقت زنده ام و این ترسناکه
عزت نفس میگه:من به طور موقت زنده ام و این فوق العادس
غرور میگه: من با دنیای اطرافم در رقابتم
عزت نفس میگه:من با همه کس و همه چیز در این دنیا درهماهنگی و ارتباطم
غرور میگه: زندگی خیلی پیچیدس
عزت نفس میگه:زندگی خیلی سادس
غرور میگه: چی گیرِ من میاد؟
عزت نفس میگه:
من چه چیزی رو میتونم عرضه کنم؟
#غرور
#عزت_نفس
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
شاید عزت نفس ات پایینه به خاطر اینکه:🕸
●دستاوردها و تلاشهات در گذشته دیده نشدن و یا مورد تایید قرار نگرفتن!
●در زندگیت بیشتر از اینکه مورد تعریف و تمجید قرار بگیری انتقاد شنیدی.
●محیط، دوستان، یک گروه یا یک دوست, باعث شدن که به ارزشهای درونی خودت شک کنی و ارزشمندی خودت رو بر اساس سودمندیت برای اونها ارزیابی کنی.
●داشتن والدینی که از نظر عاطفی در دسترس نبودن باعث شده که به تنهایی سختی ها رو بگذرونی بدون هیچ تایید و حمايتي...
●تنهایی طولانی مدت باعث شده که فکر کنی دوست داشتنی یا ارزشمند نیستی!
●اضطراب مزمن باعث شده تا به توانایی هات در مقابله با مشکلات زندگی شک کنی.
+ چندتاشو داشتی؟
#عزت_نفس
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💙عزت نفس یعنی :
✨گاهی اعتراف کنی که اشتباه کردی،
نمیدونستی،
کم آوردی
بلدنیستی
یا پشیمونی
☁️وقتی خودتو دوست داری
برات راحت تره که درمورد اشتباهاتت صحبت کنی و انکارشون نمی کنی.
☁️وقتی برای خودت مهمی
گاهی از دیگران کمک می خوای و میگی کم آوردی.
☁️وقتی خودت رو قبول داری
گاهی میگی که بلد نیستی یا اطلاعاتی دراین موضوع نداری.
☁️البته که عزت نفس باخود شیفتگی کاملا فرق داره.
#عزت_نفس
#اعتماد_به_نفس
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#روانشناسی 🌱
شرایط دیگران را درک کنید :
همه آدم ها در همه لحظات آماده کمک کردن و توجه کردن به شما نیستند . اگر چند ساعت منتظر ماندن برای دریافت این توجه یا درک کردن شرایطی که طرف مقابل در آن قرار دارد شما را آزار می دهد ، فکری برای عزت نفستان کنید. اگر در تمام لحظاتی که همسرتان سرکار است ، به بهانه تنهایی و بی حوصلگی از او هم می خواهید که کارش را کنار بگذارد و با شما صحبت کند یا اینکه حتی نمی توانید چند ساعت بودن او در کنار دوستان یا خانواده اش را بپذیرید در مورد این رفتارها تجدید نظر کنید. زیرا چنین انتظاراتی در زندگی مشترک نه نشانه ضعف شماست نه نشانه اقتدار شما ،بلکه تنها نشانه این است که شما عزت نفس پایینی دارید.
#کمک
#عزت_نفس
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh