💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۲۷
٧فروردین گذشت...
عروسی یاشار هم تمام شده بود.
حالش هیچ خوش نبود.رفتن به خانه اقابزرگ هم دردی دوا نمیکرد.!
روز به روز بیشتر مطمئن میشد...
هنوز نوروز تمام نشده بود. باید کاری میکرد.! ترسید که دیر شود..ادمی نبود که #سرخود کاری کند.به #حرمت بزرگتری که داشت،به #احترام پدر و مادرش که قائل بود.باید به خواستگاری میرفت.اما چطور..!راضی نمیشدند..!
در این مدت فخری خانم..همه فامیل را خبردار کرده بود..!که پسرکش هیچ دختری را نمیخواهد،الا ریحــــانه..! که تمام دختران را کنار گذاشته، الا ریحــــانه..!
حالا دیگر همه فهمیده بودند.عروسی یاشار که بود....اینهمه مراقب عمو محمد بود که چیزی کم و کسرنداشته باشد.مدام به مادرش سفارش طاهره خانم را کرده بود...
❣ #ناخودآگاه بود کارهایش.دست دلش برای همه رو شده بود.
دیگر کسی نبود که نداند...
از فامیل، از اهل محل، از رفقایش که درهیئت بودند، از کسبه و بازاری ها، از رفقایش درپایگاه، همه فهمیده بودند.مادرش همه را خبر دار کرده بود که #جلواورابگیرند.
اما روز به روز بدتر میشد.
فخری خانم چند روزی یکبار...
همه را جمع میکرد،به #بهانه دورهمی و مهمانی.اما #حرف_یوسف نقل مجلسشان بود که چه کنند.
مادرش چه ها که نکرد....!
که یوسف خام است و بی تجربه...!
که دخترمحمد بدرد یوسفش نمیخورد...!
حاضر بود پول ها خرج کند...!
تا یوسفش سرعقل بیاید...!
هرچه مادر بگوید انجام دهد.....!!!!
اما دل یوسف گیر بود.ولی درکش نمیکردند..!
چیزی به ذهنش رسید...
#آقابزرگ، برایش مثل یک #تنه مثل #ریشه های یک درخت خیلی تندمند، بود. #بزرگ_خاندان بود.
گرچه درهیچ مهمانی ای شرکتش نمیدادند، اما کم کم 👈بخاطر همین ارث👉 و عروسی یاشار و سمیرا، #احترامش را سعی میکردند حفظ کنند. هنوز کمی حرمت قائل بودند.!!
تنها کسی که هنوز کمی حرفش خریدار داشت آقابزرگ بود.شاید حرفهایش افاقه میکرد.
👈باید از این، #کمی_اعتبار آقابزرگ استفاده میکرد، #عزت_نفس، #غرور آقابزرگ را باید برمیگرداند.
به خانه آقابزرگ رفت...
تا #واسطه کند...! که #خانم_بزرگ زنگ بزند به مادرش.که مجلسی برگذار شود. که خانم بزرگ هم میانه کار را بگیرد.. باید کاری میکرد تا مرحمی شود برای قلب بی قرارش..
تلاشهای یوسف به نتیجه رسید. مهمانی را روز ١٣ فروردین گذاشتند. که آقابزرگ حرف بزند با پسرش با عروسش، شاید گره از این مشکل باز شود! این اولین جلسه بود با حضور خانواده عمومحمد و کوروش خان.
خانم بزرگ....
غذا، درست کرده بود.هرچه بود بعد از سالیان سال بود که همه مهمانش بودند. خوشحال بود و سرحال.همه کارها را از چند روز قبل انجام داده بود.
با اینکه همه نوه هایش را دوست میداشت، اما «یوسف و ریحانه» برایش چیز دیگری بودند..
آقابزرگ...
میدید #غرور برگشته اش را. میدید رعایت #حرمت و #احترام بزرگتری را. میفهمید #اعتباری که «بعد از ٢٠ سال» کم کم برمیگشت...
یوسف انرژی مضاعفی پیدا کرده بود...گرفتن تمام خریدها از اصغراقا.. تمیز کردن حیاط،..آماده کردن تخت،.. حتی درست کردن درب حیاط که قفلش خراب شده بود..
آقابزرگ....
نگاهی به خانم بزرگ میکرد.و نگاهی به نوه اش، و لبخند میزد.. یاد جوانیش افتاده بود..
_اخ... کجایی جوااانیییی....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۹
هرکسی چیزی میگفت..!
خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده
مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن
دلخوری ریحانه گرچه، بیشتر بود، اما #سکوت جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به #ریشه زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.
ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا آقای مهندس ازم راضی باشه. مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره،
کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.
ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس تاج سرمه
فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!
ریحانه_ حتما زن عمو جون.مطمئن باشین.
آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!
ریحانه_ ولی من تاآخرش همینو میگم میتونین امتحانم کنین.
مهسا باعصبانیت گفت:
_چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم
سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.
ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما هیچکدومتون آقای مهندس رو نمیشناسین.
یوسف همچون برنده و قهرمان...باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.
فتانه با خباثت و حسادت گفت:
_آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟
همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت:
_بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.
سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!
یادش افتاد..روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و میشمرد...
_ مردونگی. غیرت.احترام. غرور.دل دریایی. صفای باطن.نگهداشتن حرمت به بزرگترها. شعور. مهربونی.درک.هوش.اطمینان به کارهای بزرگ.یکدلی.ادب.مفیدبودن.
دست چپ عشقش را گرفت..
ایمان.اخلاق خوب.تواضع.درس خون بودن. فعال فرهنگی.جذاب.شجاع.با سخاوت. کافیه یا بازم بگم... ؟
همه سکوت کرده بودند..
ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور بشناساند.از همه مهمتر اینطور دفاع کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان #همسر اوست.
یوسف باافتخار به ریحانه اش نگاه میکرد. هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش. فقط با سکوت به او زل زده بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن #مومنان را به او نسبت میداد..
از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را میدانستند. اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان #خدایی بود.
ریحانه از قبل محرم شدن تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال #دفاع کند از عشقش. پشتش باشد. او را تنها نگذارد. خام حرفهای اطرافیان نشود.
👈حتی اگر #دلخور بود. حتی اگر کدورتی بود.
دلش قرص و محکم بود.باید #دل_همه را قرص و محکم میکرد.تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت...
میتازید به افکارشان.محکم و باصلابت. میگفت اما بااحترام، و صمیمیت.
مهم نبود که دلگیر بود..مهم #عهدی بود که بسته بود با خودش، باخدایش.
شرم و حیایش به جا،.دفاع از یوسفش به جا،..احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود.
💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای #حجاب نیست..
با لبخند حرف میزد. بااحترام.. اما از درون دلخور بود و غصه دار...
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💚🖤#ماه_آفتاب_سوخته💚🖤
پارت۱۴
کاروانی غریبانه در تاریکی شب حرکت کرد، پشت سر زنهای گریان بنیهاشم بر سر و صورت میزدند و پیش رو، سرنوشتی که کل بشریت باید از آن درس بگیرند، در تقدیرشان بود.
حسین علیه السلام، پیشاپیش کاروانی که همه از اقوام و خویشانش بودند در حرکت بود و زیر لب میخواند
«پروردگارا، مرا از گروه ستمکاران نجات بخش»(قصص آیه ۲۱)
حسین علیهالسلام میرفت تا به همهٔ جهانیان بگوید امربهمعروف و نهیازمنکر مهمترین فریضه است که اگر در جامعهای از بین رود، تیشه به #ریشهٔ دین و اسلام میخورد... او میرفت تا اسلام را زنده نگه دارد... او میدانست که عاقبتش به کربلا ختم میشود...
عاشقانه میرفت تا با فدای سرو دست و جان و عزیزان، خدای را خشنود کند و دین جدش محمد صل الله علیه واله را تا قیام قیامت زنده و پا برجا نگه دارد و بی شک که چنین است ،
تاریخ گواه است که دشمنان دین با خدعه و حیله های فراوان سعی در خاموشی شعلهٔ اسلام داشتند اما وقتی نفحات مُحرَم به مشام میرسد تمام خدعه و نیرنگها رنگ میبازد، گویی دوباره خون حسین از پس قرنها به جوشش میافتد و جانهای حق طلب و خداجو به این ریسمان امن الهی دست میزنند...
و خوشا به حال آنانکه که عشق حسین علیه السلام آنها را از انجام گناه و معصیت بازمیدارد،آنها به راستی معنای این حرف را دریافته اند«خیلی حسین زحمت ما را کشیده است»
ادامه دارد....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh