💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۹
هرکسی چیزی میگفت..!
خاله شهین_ خوبه والا خدا شانس بده
مریم خانم_ خداکنه بعضیا قدر بدونن
دلخوری ریحانه گرچه، بیشتر بود، اما #سکوت جایز نبود. اینان، قصد داشتند، تیشه به #ریشه زندگیشان بزنند. ریشه ای که نهال بود و نورس.
ریحانه_ مطمئن باشین مریم جون. هر کاری میکنم تا آقای مهندس ازم راضی باشه. مهربونی و خوش اخلاقی از سیره اهلبیت.ع. هست، که آقای مهندس داره،
کوروش خان_ نمیتونی ریحانه. پسر من خیلی بد سلیقه هس.
ریحانه_ این چه حرفیه.هرچی باشه آقای مهندس تاج سرمه
فخری خانم_ خدا کنه همیشه همینجوری باشی..!
ریحانه_ حتما زن عمو جون.مطمئن باشین.
آقای سخایی_ همه اولش همینو میگن!
ریحانه_ ولی من تاآخرش همینو میگم میتونین امتحانم کنین.
مهسا باعصبانیت گفت:
_چه مهندس مهندسی میکنی..! باهمین چیزا خامش کردی.. میدونم
سهیلا_ماشاله چه زبونی هرچی میگیم.. یه جوابی داره.
ریحانه_ میدونی مهساجون.دارم حقیقت رو میگم شما هیچکدومتون آقای مهندس رو نمیشناسین.
یوسف همچون برنده و قهرمان...باافتخار گوش به جوابهای خانمش میداد.
فتانه با خباثت و حسادت گفت:
_آها بعد تو که دوهفته هس، محرمش شدی، بیشتر از ما میشناسیش.. !؟
همه بحرف فتانه خندیدند.ریحانه را مسخره میکردند..! اما ریحانه گفت:
_بعضی شناخت ها به محرم شدن نیس فتانه جون.
سهیلا_ خب تو چه شناختی داری..؟ بگو ما هم بشناسیم..!
یادش افتاد..روزی که تازه محرم شده بودند.. میبایست، حسن های سَرورَش را، به تعداد بند بند انگشتانش بشمارد...دست راست مردش را گرفت و انگشتش را روی تک تک بند انگشتانش میگذاشت و میشمرد...
_ مردونگی. غیرت.احترام. غرور.دل دریایی. صفای باطن.نگهداشتن حرمت به بزرگترها. شعور. مهربونی.درک.هوش.اطمینان به کارهای بزرگ.یکدلی.ادب.مفیدبودن.
دست چپ عشقش را گرفت..
ایمان.اخلاق خوب.تواضع.درس خون بودن. فعال فرهنگی.جذاب.شجاع.با سخاوت. کافیه یا بازم بگم... ؟
همه سکوت کرده بودند..
ریحانه متکلم وحده ای شده بود.هیچکسی باور نداشت که ریحانه اینطور بشناساند.از همه مهمتر اینطور دفاع کند از پسر عمویی که محجوب بود. اما الان #همسر اوست.
یوسف باافتخار به ریحانه اش نگاه میکرد. هیچ کلمه نمی یافت در برابر حرفهای بانویش. فقط با سکوت به او زل زده بود. چه جانانه دفاع کرده بود. چه زیبا تمام محاسن #مومنان را به او نسبت میداد..
از بچگی باهم بزرگ شده بودند. روحیات هم را میدانستند. اما حالا وضع فرق میکرد. بحث زندگی مشترک بود.عشقشان #خدایی بود.
ریحانه از قبل محرم شدن تصمیمش را گرفته بود.که همیشه و درهمه حال #دفاع کند از عشقش. پشتش باشد. او را تنها نگذارد. خام حرفهای اطرافیان نشود.
👈حتی اگر #دلخور بود. حتی اگر کدورتی بود.
دلش قرص و محکم بود.باید #دل_همه را قرص و محکم میکرد.تک تک جوابهایی که میداد،مدتی سکوت بین همه حکمفرما میشد. اما از موضع خود عقب نمیرفت...
میتازید به افکارشان.محکم و باصلابت. میگفت اما بااحترام، و صمیمیت.
مهم نبود که دلگیر بود..مهم #عهدی بود که بسته بود با خودش، باخدایش.
شرم و حیایش به جا،.دفاع از یوسفش به جا،..احترام و صمیمیتش هم، باید به جا میبود.
💎هرچه بود زهرایی بود... دختر زهرایی که فقط برای #حجاب نیست..
با لبخند حرف میزد. بااحترام.. اما از درون دلخور بود و غصه دار...
ادامه دارد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۵۲
_همین...؟!؟.. بنظرت این چیز کمی هست؟
یوسف از ماشین پیاده شد.بسمت در سرنشین رفت.به هرجوری بود، ریحانه اش را راضی به پیاده شدن کرد.ریحانه، ناز میکرد.قهر کرده بود..
و چه خوب خریداری بود یوسف.خودش هم باورش نمیشد حرکاتش را.خریدن ناز دلبرش را.باید حرف بزنند. باید که بشوید همه دلخوریهایش را.درب ماشین را قفل کرد.دست خانمش را گرفت. آرام در پیاده رو قدم میزد.
_بانو جانم....من مهمم یا سهیلا؟!
ریحانه_😞
یوسف _خانومم..حرف من برات سنده یا بقیه؟!
ریحانه_😞
یوسف_ اگه من نظری داشتم به هرکسی غیر از تو چه نیازی بود اینهمه بخاطرت بجنگم...!؟
سکوت ریحانه،سنگین تر از آنی بود که یوسف فکر میکرد. آرام راه میرفتند.به بستنی فروشی رسیدند.نگاهی به ریحانه اش کرد.بانگاه فهمید، بستنی قیفی شکلاتی دوست دارد. دوتا خرید.
یوسف _زودتر بخور تا آب نشده
ریحانه به بستنی اش زل زده بود. هنوز جوابش را نگرفته بود.
ریحانه _من میگم چرا از خودت دفاع نکردی.چرا #پشتم نبودی!؟؟ چرا میذاری هرچی دوست دارن بهمون بگن!!
نگاهی به مردش کرد. لبخند پررنگی روی لبهای یوسف بود. گریه کرده بود. دلخور بود. چرا یوسفش لبخند پهنی میزد.!؟! قابل درک نبود برایش.
_چرا هرچی میگم لبخند میزنی!! ؟؟
یوسف اشاره ای به بستنی کرد. که آب میشود، اگر نخورد.
_یوسف جواب منو بده.چرا؟!
روی نیمکتی که زیر درخت بود.نشستند. یوسف تکیه داد. پا رو پایش انداخت. مشغول خوردن بستنی اش بود.ریحانه حرص میخورد.که جوابش را چرا نمیدهد. و فقط لبخندی عایدش میشد.! ریحانه بستنی اش را خورد. اما ناراحت بود. چرا دلیلی نمیگفت.چرا حرف نمیزد.لبخند جوابش نبود!
ریحانه_ من جوابمو نگرفتمااا
یوسف_ همه گریه کردنت بخاطر اینه من چرا از خودم #دفاع نکردم..!؟
ریحانه _خب نه.دلم گرفت وقتی گفت تو بهش نظر داشتی.گفت...گفت تو با احساساتش بازی کردی.
یوسف_ من میگم تو جوابم بده. من بخاطر رسیدن به کی #چله گرفتم؟!
ریحانه_😞
یوسف_ من بخاطر کی همه رو بجونم انداختم..!؟
ریحانه_😔
یوسف_ بخاطر کی چند ماه همه رو #واسطه کردم.که چی بشه.!؟
ریحانه شرمنده بود. باسکوت، سرش را پایین انداخت.
_جان دل..! جواب میخوام
_خب... خب.. ببخشید یوسفم
_اینا رو نگفتم که عذرخواهی کنی.نگفتم که فک کنی #منت میذارم.. نه...!! #وظیفم بود..!! فقط گفتم بدونی نظرم غیر تو کسی نبوده و نیست.والسلام
_گفتم که من لیاقتت ندارم.دیدی حالا.باورت شد؟
یوسف بلند شد. دستش را در جیبش کرد. اخمی درشت روی پیشانیش آمد.
_یه بار گفتم نبینم اشکتو..!
ریحانه زود ایستاد.اشکهایش راپاک کرد.
_چشم. هرچی شما بگی
_اونم پاک کن....زوود
ریحانه هنوز عصبانیت مردش را ندیده بود. ترسیده بود.دستی به صورتش کشید. چند قطره ای زیر پلکهایش بود. آنها راهم پاک کرد.همه اخمش بخاطر اشکم بود..؟!
یوسف_ حالا خوب شد
ریحانه مشتی به بازوی عشقش زد.
_ترسوندیم با این اخمت.
یوسف دست دلبرش را گرفت. بسمت ماشینشان میرفتند.
_بعضی وقتا لازمه، خوبه اخم کردم وگرنه تا صبح برنامه داشتیم.
ریحانه بی حواس گفت:
_برنامه؟! برنامه چی؟
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh