eitaa logo
داستان های آموزنده
67.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
🟩چو فردا شود فکر فردا کنیم 🔸️این مثل در کل به هر موردی از عدم تدبیر و دوراندیشی اشاره دارد. ﺟﻤﺎﻝ ﺍﻟﺪﯾﻦ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺍﯾﻨﺠﻮ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺯﺍﺩﮔﺎﻥ ﺩﻭﻟﺖ ﭼﻨﮕﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺿﻌﻒ ﺩﻭﻟﺖ ﻣﻐﻮﻝ ﻭ ﺍﻣﺮﺍﯼ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﻗﺴﻤﺖ ﺟﻨﻮﺑﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺩﺳﺖ ﯾﺎﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ هر چند ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺧﻮﺵ‌ﺧﻠﻖ ﻭ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﯿﺮﺕ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻣﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﺍﺷﺘﻐﺎﻝ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﻌﻈﻤﺎﺕ ﺍﻣﻮﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﻭﻗﻌﯽ ﻧﻤﯽﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ. ﺣﮑﺎﯾﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۷۵۴ ﻫﺠﺮﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺯ ﯾﺰﺩ ﻟﺸﮑﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺁﻣﺪ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺑﻪ ﻋﯿﺶ ﻭ ﻋﺸﺮﺕ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﻣﺮﺍ ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ: ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺼﻢ ﺭﺳﯿﺪ، ﺗﻐﺎﻓﻞ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﮐﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﻉ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﯿﺎﺳﺖ ﮐﻨﻢ. ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻬﺖ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺟﺮات ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺧﺒﺮ ﺩﺷﻤﻦ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﺍﻟﺪﯾﻦ ﻭ ﺳﭙﺎﻫﯿﺎﻧﺶ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ. ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺎﺭﯾﮏ ﻭ ﺣﺴﺎﺱ ﺑﻮﺩ، ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﺍﻣﯿن‌ﺍﻟﺪﻭﻟﻪ ﺟﻬﺮﻣﯽ ﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻘﺮﺏ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺳﻞ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﭼﻮﻥ ﺧﻄﺮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻩ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﻗﺼﺮ ﺭﻭﯾﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﺗﻤﺎﺷﺎﯼ ﺑﻬﺎﺭ ﻭ ﺗﻔﺮﺝ ﺍﺯﻫﺎﺭ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺗﻔﻊ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻧﺸﺎﻁ ﺍﻧﮕﯿﺰﺩ ﻭ ﺍﻧﺒﺴﺎﻁ ﺁﻭﺭﺩ! ﺧﻼﺻﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﮐﻮﺷﮏ ﺑﺮﺩ. ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﯾﺎﯼ ﻟﺸﮑﺮ ﺩﺭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺷﻬﺮ ﻣﻮﺝ ﻣﯽﺯﻧﺪ. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ: “ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺁﺷﻮﺏ ﺍﺳﺖ؟” ﮔﻔﺘﻨﺪ: “ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺍﺳﺖ. "ﻓﺮﻣﻮﺩ ﮐﻪ: ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩﮎ ﮔﺮﺍﻧﺠﺎﻥ ﺳﺘﯿﺰﻩ ﺭﻭﯼ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ؟ ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻋﺠﺐ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮐﯽ ﺍﺳﺖ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﻧﻮﺑﻬﺎﺭﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻭ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﯿﺶ ﺩﻭﺭ ﻣﯽﮔﺮﺩﺍﻧﺪ. 🔻سپس ﺍﯾﻦ ﺑﯿﺖ ﺍﺯ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭﻧﺎﻣﻪ ﺑﺮ ﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺎﻡ ﻓﺮﻭﺩ ﺁﻣﺪ: ﻫﻤﺎﻥ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﮐﻨﯿﻢ ﭼﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﺩﺍ ﮐﻨﯿﻢ ﺣﺎﺻﻞ ﮐﻼﻡ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﻣﻈﻔﺮ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺭﺍ ﺑﺪﻭﻥ ﺯﺣﻤﺖ ﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﻣﺘﻮﺍﺭﯼ ﮔﺮﺩﯾﺪ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺩﺭﺑﻪ‌ﺩﺭﯼ ﻭ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ ۷۵۷ ﻫﺠﺮﯼ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﺷﺪ. ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺍﻣﯿﺮﻣﺤﻤﺪﻣﻈﻔﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩﮎ ﺑﻪ ﮐﺴﺎﻥ ﻭ ﺑﺴﺘﮕﺎﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺎﺝ‌ﺿﺮﺍﺏ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺳﺎﺩﺍﺕ ﻭ ﺍﺳﺨﯿﺎﯼ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﻠﺖ ﻭ ﺳﺒﺐ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺷﺎﻩ ﺍﺑﻮﺍﺳﺤﺎﻕ ﮐﺸﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺳﭙﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺧﻮﻥ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻨﺪ. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
4 جمله‌ی خارق العاده از دکتر جو دیسپنزا: 1⃣-افکار شما آینده شما را می سازند. یعنی به هر چیزی فکر کنید دقیقا همان را به زندگیتان وارد میکنید. 2⃣-اگر می خواهید به اهداف خود برسید آن را به وضوح در ذهنتان مجسم کنید ، اما جزئیات امر را به هوش کیهانی واگذار کنید. تسلیم باشید و اعتماد کنید. 3⃣-وقتی وضعیت درونی خود را تغییر دهید دیگر هیچ نیازی به دنیای بیرونی برای تامین احساس شادی و دیگر احساسات نخواهید داشت. 4⃣سپاسگزاری کلید آفرینش است . هنگام سپاسگزاری فکر و احساس با یکدیگر تلفیق میشوند و سیگنالهای قدرتمندی را به هوش کیهانی ارسال میکنند •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh