وقتی ریشه داشته باشی؛
وقتی ریشت توخاک باشه
لبه پرتگاه میای
ولی ریشه هات نگهت میداره
ریشه نوع شعور،تربیت،شخصیت، انسانیت واقعی وشرف یک انسان است وربطی ب پول وتحصیلات ندارد....
کانال👈 #بهشت+ مادر 💖👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/3618963775Ccbd997d2dd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تا با یه معامله سرت کلاه نره معامله کردنو یاد نمیگیری! ✨
🍃تا دلت نشکنه با عقل و منطق تصمیم گرفتنو یاد نمیگیری!✨
🍃تا با ادمای نادرست برخورد نکنی ادم درست نمیاد داخل زندگیت!✨
🍃تا حرکت نکنی و شکستو تجربه نکنی پیروز نمیشی!✨
🍃میخوام بهت بگم اتفاقات تلخ گذشتت رو مرور نکن با خودت!✨
🍃بقول یه معروفی که میگه : « بسیار سفر تا پخته شود خامی »✨
┄┅┅❈••💓👨👩👧👦💓••❈┅┅┄
کانال👈 #بهشت+ مادر 💖👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/3618963775Ccbd997d2dd
⭐️سهشنبه تون عالی⭐️
روزی که ولادت🌷🍃
حضرت محمد باشد
بی شک بهترین روز
دنیاست🌷🍃
پراز شادی
پراز لبخند
پراز عشق آرامش ⭐️
پراز خیر و برکت و
پراز حس خوشبختی خواهد بود
عیدتون مبارک💜🌟
┄┅┅❈••💓👨👩👧👦💓••❈┅┅┄
کانال👈 #بهشت+ مادر 💖👇🏼
https://eitaa.com/joinchat/3618963775Ccbd997d2dd
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۰
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..
تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh