eitaa logo
داستان های آموزنده
67.7هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
2.7هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی ریشه داشته باشی؛ وقتی ریشت توخاک باشه لبه پرتگاه میای ولی ریشه هات نگهت میداره ریشه نوع شعور،تربیت،شخصیت، انسانیت واقعی وشرف یک انسان است وربطی ب پول وتحصیلات ندارد.... کانال👈 + مادر 💖👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/3618963775Ccbd997d2dd
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃تا با یه معامله سرت کلاه نره معامله کردنو یاد نمیگیری! ✨ 🍃تا دلت نشکنه با عقل و منطق تصمیم گرفتنو یاد نمیگیری!✨ 🍃تا با ادمای نادرست برخورد نکنی ادم درست نمیاد داخل زندگیت!✨ 🍃تا حرکت نکنی و شکستو تجربه نکنی پیروز نمیشی!✨ 🍃میخوام بهت بگم  اتفاقات تلخ گذشتت رو مرور نکن با خودت!✨ 🍃بقول یه معروفی که میگه : « بسیار سفر تا پخته شود خامی »✨ ┄┅┅❈••💓👨‍👩‍👧‍👦💓••❈┅┅┄ کانال👈 + مادر 💖👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/3618963775Ccbd997d2dd
⭐️سه‌شنبه تون عالی⭐️ روزی که ولادت🌷🍃 حضرت محمد باشد بی شک بهترین روز دنیاست🌷🍃 پراز شادی پراز لبخند پراز عشق آرامش ⭐️ پراز خیر و برکت و پراز حس خوشبختی خواهد بود عیدتون مبارک💜🌟 ┄┅┅❈••💓👨‍👩‍👧‍👦💓••❈┅┅┄ کانال👈 + مادر 💖👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/3618963775Ccbd997d2dd
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎 💞 قسمت ۴۰ بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد. _ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر ،از خانواده و ، چیزی ندیدم.برنامه م برا چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه میخام بالاتر از همسر، .ع. یه همسفر تا . تا ان شاالله.. تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود. نمیتوانست نفس بکشد. و مانعی بود، حتی کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد. یوسف_ ، از زندگی مولا علی.ع. و زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر. و اینکه بابا برام گذاشته یا شما یا ارث. ام همه چی پای خودمه. به ریحانه اش کرد. یوسف _اینا رو میگم بدونین از هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ ای ندارم بجز و .ع. سکوت ریحانه طولانی شده بود... گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد... _چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی.. _خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط. _بفرمایین.سراپا گوشم. _خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم. یوسف_ خیلی عالیه. دیگه.. ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم. یوسف_ در چه زمینه هایی!؟ ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند. _خیلی عالی، فوق‌العاده ست. و دیگه!؟ ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که... وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند. _یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند. یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت... عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند. _خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. مهمه برامون... خب چی میگی..؟! ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد. _خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا. ریحانه سرش را بالا برد... اما مانع بود، به چشمهای پدرش بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش.. یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد. آقابزرگ بالبخند گفت: _بیا تو باباجان... بیا شادوماد. یوسف با ذوق وارد اتاق شد. •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh