💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت ۳۰
چشمانم را میبندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر میکنم و شهاب الدین! و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل میکنم.
یاد غیرتی شدن چند شب پیشش میافتم....
یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش…
چقدر بین او و پارسا فرق بود!
نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب! نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا.
خسته ام و هنوز بی حال…
چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده. شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام میخوابم بی هیچ دغدغهای.
چشم که باز میکنم منم و اتاقی که به در و دیوارش #پلاک و #چفیه و #عکس_شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیدهام و سرمی به دست راستم وصل شده.
در اتاق باز میشود و فرشته تو میآید.با دیدنم لبخند میزند و میگوید:
_سلام، آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟ نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی میبینیم سکته میکنیم؟ البته بگما حقته! دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه…حالا به قول شهاب دلا بسوز!
یک ریز حرف میزند و حتی اجازه نمیدهد من دهانم را باز کنم.
_نمیدونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم. گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده، میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟! میگه لیوان آبی که دستته. گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی میکنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو. میگه بحث مرگ و زندگیه ! گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا…خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم! بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی! یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری! از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه…هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟
دستم را روی سرم میگذارم و میخندم:
_بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن😅
+من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟😁
_کنسرو لوبیا
+خوب شد نمردی!😁😉
_یه دور از جونی چیزی…😅
+تعارف که نداریم داشتی میمردی دیگه😁
_آره خب
+ اِ.. راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه
خجالتزده موبایل را از دستش میگیرم، یاد اتفاقات تلخ امروز میافتم و دوباره دلم پیچ میزند. خودم را بالا می کشم و تکیه میدهم به تخت.
فرشته میگوید:
_من برم بیرون برمیگردم
+نه بشین فرشته،کارت دارم
مینشیند لبه ی تخت و دستم را میگیرد.
_جانم بگو
نمیدانم از کجا و چطور بگویم اصلا !
اما دلم میخواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا…
بیمقدمه اولین چیزی را که به ذهنم میرسد میگویم:
_من خیلی بدم فرشته، خیلی...😢
و بغضم میترکد خواهرانه بغلم میکند
+این چه حرفیه؟خوب نیست آدم بد خودشو بگه ها
_تو چه میدونی که از چی میگم.تو چه خبر داری که چه غلطایی کردم آخه؟
+دلیلی نداره که من بدونم،خدا ستارالعیوبه! شما هم نمیخواد بگی اگر گناهی هم بوده بین #خودت و #خدای خودته نباید جار بزنی که عزیزم وگرنه مطمئن باش منم خیلی خوب نیستم!
_نگو فرشته، تو ماهی…یه دختر سربه زیر و خانوم و تحصیل کرده و شاد.کسی که هیچی از کمالات کم نداره و میخوان با منت بیان خواستگاریش
+یکم دیگه تعریف کنی قول نمیدم باجنبه بمونم!
_اما من چیم؟ من کیم؟! یه آدم #حسود و #کینهای که یه عمر با همه جنگیدم،زندگی رو به کام بابای بدبخت مریضم زهر کردم. روزای پوریا رو عین شب سیاه کردم از بس #جنگ و #جدل با مادرش راه انداختم.حتی همون افسانه ی بیچاره…😓😭
صدایم بین گریه پیچیده و نامفهوم شده صورتم را پاک میکنم و ادامه میدهم:
_میدونی چقدر #اذیتش کردم؟ چون چشم دیدنشو نداشتم، چون اومد و تنهایی بابامو پر کرد. چون براش پسر آورد و #حسودی من گل کرد.چون فکر میکرد من دخترشمو میخواست اونجوری که خودش بلده بزرگم کنه. برام چادر سفید دوخت و شکوفه بارونش کرد، اما پرتش کردم کنار. من عاشق چادر گل گلی ای بودم که عزیز برام دوخته بود و مامان کش زده بود بهش کوچیکم شده بود اما دوستش داشتم.یه روز که میخواستم عطرشو بو بکشم و نبود، فهمیدم قاطی لباس کهنه ها داده رفته…انقدر جیغ زدم که #بخاطرمن بابا دعوای وحشتناک کرد باهاش.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 46
💢سرگذشت زندگی پناه
اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟…شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم …
نمیخواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و…
همه جوره تحت فشار فکری هستم....
به این اعتقاد رسیدهام ،
که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل میکند!
کیفم را برمیدارم و از خانهی عمه بیرون میزنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند میزند.
لااقل دل او را شاد میکنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمیدهم.بی تفاوت بودن را ترجیح میدهم.
از پارکینگ که بیرون میآییم ،
حس آدمی را دارم که بعد از سالها قرار است به دیدن #عزیزی برود که حالا #شک دارد حتی او را #بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی میایستم...و از روی عادت #بسمالله میگویم.
لاله دست دور شانه ام میاندازد و کنار گوشم میگوید:
+خدمت شما، بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دستهای خیسم را به کنار مانتو میکشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را میگیرم.
از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکردهام. توی هوا بازش میکنم و میاندازم روی سرم.آینهی کوچکی میگیرد و میگوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم. ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد...میپرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه…راحته که
+آخه سر میخوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
🕌از بازرسی که میگذریم ....
و وارد حیاط میشوم دلم هری میریزد. از بلندگوها صدای مناجات پخش میشود.به روی خودم نمیآورم و هم قدم لاله میشوم.
انگار با هر گامی که برمیدارم...
چیزی از دلم کنده میشود و سرعتم تغییر میکند!
نمیفهمم من ناآرامم یا همه؟
به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم میگذرند.
زمزمه می کنم:
“حال همه خوب است من اما نگرانم…”
لبههای چادر را با دست نگه داشتهام ،
و مثل بچه ها دنبال لاله راه میروم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا...
وارد صحن میشویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله میگوید:
_چرا وایسادی؟ بریم تو دیگه همونجا هم نماز میخونیم
+تو برو
_باز لوس…
+یادم رفت وضو بگیرم😕
_ای بابا!خب حداقل زودتر میگفتی🙁
+میشینم همینجا که دارن فرش پهن میکنن. تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده
انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی میرود سمت کفشداریها. گوشه ای مینشینم و به همه جا بادقت نگاه میکنم.
به پسرهای جوانی که فرشهای لوله شده را تند و تند پهن میکنند و مردمی که با عشق همراهیشان میکنند....
به صف هایی که بسته میشود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند....
صدای اذان پخش میشود و به این فکر میکنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟! منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچوقت رو به قبله هم نمیکردم...
زنی کنارم نشسته ...
و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانهای با امام رضا درددل می کند.
طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته…
دلم میخواهد که من هم حرف بزنم ،
اما بلد نیستم! زبانم انگار الکن شده واژهها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.😞
صدای پیامک گوشیم بلند میشود...
بازش میکنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده میخوانم:
“سکوت کردهام و خیره بر ضریح توأم
که بشنود دلتان التماسِ باران را…”
و بالاخره قفل دهانم باز میشود؛؛
“ سلام، #روسیاه اومدم ولی توقع #ندارم ببخشیم. نمیدونم حاجتی دارم یا نه ولی وسط یه #دوراهی گیر کردم.اگه میشه #کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟ میشه حاجتمو بدی؟میشه #معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو میبینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه. #خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا! سپردم دست #خودتتون…”
میگویم و نفس عمیقی میکشم...
انگار سبک شدهام.جماعت که تمام میشود لاله هم میرسد و میگوید:
_قبول باشه
+من که نماز نخوندم
_زیارتت رو گفتم
+هه…خوبه تو حیاط بودم!
_مهم دله.. در ضمن اگه #لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمیتونستی بیای. حاجت روا ان شاالله
حتی او هم عجیب شده این روزها!
هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار…
شب شده و هیچ معجزهای نبود!
روی تختم جابجا میشوم و از پشت پنجره به ماه نگاه میکنم.
نیشخندی میزنم و میگویم:
+بهش گفتم سستم، گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره… نخواست..!
و پتو را میکشم روی سرم.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۶۷
هنوز ریحانه از سورپرایزش، خبر نداشت.
یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود.
🎤مداح شروع کرد..
بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی. ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی...
صدای دست و سوت و کِل کشیدن مردان تالار، به آسمان رفته بود....
ریحانه ذوق میکرد.چقدر دلش برای هیئت لک زده بود. از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود.
از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود. او هم مثل یوسفش عشق امام علی علیهالسلام را در قلبش داشت.
مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند..
_خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...
ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد.
_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.
_قابلت نداشت بانوجانم
مداح مدح میکرد.مولودی خواند.واسونک شیرازی خواند.....
مردها همه یا دست میزدند یا شوخی میکردند.تالار را روی سرشان برده بودند...
اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای....
ریحانه سورپرایزش را دیده بود.چقدر خدا را شکر میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری. به نمازخانه تالار رفت و سجده شکر بجای آورد.
سعی میکرد سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت. ولی باید میتوانست.
یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!
یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه برایش
دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد.
آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.حتما جادوش کرده
آن شب گذشت.....
با تمام شیرینی ها و تلخی هایش.با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش.
دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند. نگران خانه ای بودند که نداشتند. و پساندازی که تمام شده بود.
.
.
.
عازم شیراز بودند......
ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.صبح زود قرار بود ماشین بار بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را.
از همه خداحافظی میکردند.خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط #تهمت و #طعنه زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند.اما خب، قدرت همه شان از#قدرت_خدا و #عروس_وداماد جوان کمتر بود.
.
.
.
به شیراز رسیدند.....
به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در طبقه دوم چاپخانه بود، رفتند. که مدتی زندگی کنند.تا یوسف وامی بگیرد.و تلاشی کندو بتواند رهن کند خانه ای را.
ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید.
یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.
.
.
.
نیمی از مهر گذشته بود......
یوسف هرچه کرد وام جور نشد.تمام تلاشش را کرده بود. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.چند روزی فقط بدنبال وام بود. کم کم پس انداز این مدت هم تمام میشد.کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد.به هر دری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر و مادرش را که نداشت. از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.
بعد از دانشکده به خانه نرفت.فقط قدم میزد......
خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟!
یا مولا خودت بدادم برس.!!
همه چیم شمایید. پشتوانه ام شمایید.
چکار کنم...؟؟
قدم میزد و درددل میکرد داد میزد.ولی با سکوتی محض وعمیق.
باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد.
ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟
_خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟
_هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟
سوار ماشین شد. به مقصد خانه حرکت کرد.
_چیزی نیس..! دارم میام.
_فقط مراقب خودت باش
یوسف تماس را که قطع کرد، شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد...
چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. خدایا #خودت فرجی کن..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟🌱🌟
🌸ضحی
🌸قسمت ۹۷ و ۹۸
_...بازم قبول نمیکنه بهونه بعدی رو میاره
فقط میخواد اینکارو نکنه!
میگه خدایا اینکه من به غیر تو سجده کنم شرکه!
خداوند میفرماید من دارم بهت میگم یعنی من خودم نمیفهمم چی شرکه چی نیست
من دارم میگم چون تو داری حرف من رو گوش میکنی در واقع این سجده به منه اصلا اینجا دیگه انسان موضوعیت نداره این #امتحان توئه تو اصلا انسان رو نبین امر من رو ببین گوش میدی یا نه؟!
میگه نه.
بعد تازه پررو پررو برمیگرده به خدا پیشنهادم میده. میگه بذار این سجده رو نکنم بجاش هزاران سال عبادتت کنم
خداوند متعال میفرماید
"انی ارید ان اعبد من حیث ارید لا من حیث ترید" من میخواهم آنگونه که خودم میخواهم عبادت شوم نه آنگونه که تو میخواهی"
میخوای منو عبادت کنی روش پیشنهاد میکنی خودتو مسخره کردی؟
اگر من رو میخوای بپرستی من میگم چجوری بپرستی تو میخوای من رو عبادت کنی ولی اونجوری که #خودت دلت میخواد!
خدا با اون عظمت باید بایسته یک عبد و مخلوق ساخته دست خودش براش مصداق عبادت تعیین کنه؟
یعنی خودش متوجه نیست؟
اتفاقا از طراحی این شکل هدفی داره. اینجا اولین امتحان هستی شکل گرفت و شیطان شکست خورد
چون مغرور و متکبر بود #صفات_بد رو اگر از بین نبری اگر چه پنهان کنی بالاخره یه جا توی یه چالش بروز میکنن و زمینت میزنن...
رانده شد
ولی قبل از رفتن یه درخواست از خدا داشت گفت خدایا تو منو به وسیله ی انسان آزمودی و گمراه کردی
اجازه بده من هم وسیله ی آزمون انسان باشم
خدا قبول میکنه نه بخاطر اینکه ابلیس حقی به گردن خدا داره واضحه که نداره
بخاطر اینکه انسان هم آزمونش رو پاس کنه گفتم این دنیا تماما ورطه ی آزمونه
پس نه ابلیس و نه هیچ مخلوق دیگری با شرارت هاش خدا رو عاجز نمیکنه
بلکه اونها هم جزئی از این پازل هستن و نسبت به هم آزموده میشن
چالش شکل میگیره
برای اینکه هر کس درونیات و ظرفیتهای خودش رو کامل متبلور کنه و نتیجه ش رو ببینه
همه مختارن که خوب باشن یا بد
ولی طبیعتا باید در یک چالشی قرار بگیرن تا این خوبی و بدی بروز و ظهور پیدا کنه دیگه اگر چالشی نباشه که همه خوبن!
حالا که خدا قبول کرده شیطان قسم میخوره که همه انسان ها رو گمراه میکنم و تمام تلاشم رو میکنم که بهت ثابت کنم انسان لیاقت محبت تو رو نداشت.
و خدا چه جوابی میده؟
با اقتدار کامل جواب میده
*تو و هر کس از تو پیروی کند به عزت و جلالم سوگند جهنم را از همه شما پر خواهم کرد*
میگه فکر نکن با نافرمانی من رو عاجز میکنی یا با شریک جرم کردن انسان میتونی قصر در بری
فکر نکن چون انسان اشرف مخلوقات منه دیگه نمیتونم مجازاتش کنم برای من فرقی نمیکنه کی باشه و چی باشه
عدالت من فراتر از همه چیز عمل میکنه کسی که مرتکب جرم میشه باید پاسخش رو بگیره هر کی که میخواد باشه
حالا برو مشغول شو تمام توانت رو هم بکار بگیر هر چی میتونی تلفات بگیر ولی بینشون هستن کسایی که حتی نتونی بهشون نزدیک بشی!
اونم تا همین الان مشغوله دیگه!
اما بعد از خلقت آدم و حوا چه اتفاقی می افته؟
آدم و حوا هر دو #آگاه و ذی شعورن خدا هم اونها رو در یک باغ بهشتی سکنا میده و بهشون میگه شما از تمام ثمرات این باغ و همه مواهبش استفاده کنید ولی به اون شجره نزدیک نشید
_اینکه شد همون داستان
_تعریفش فرق داره
اولا حرفی از خوردن میوه نیست میگه به اون شجره نزدیک نشید!
نمیگه از میوه ش نخورید میگه لاتقربا، نزدیک نشید
حالا اینکه این شجره دقیقا چیه رو بعدا توضیح میدم مهم اینه که درخت دانش نیست چون آگاهی رو که از اول به آدم داده
ثانیا این شجره وجودش اونجا توجیه داره کاملا آگاهانه ست
این شجره وسیله #آزمون و ابتلای آدم و حوا برای سنجش میزان اطاعت و ولایت پذیریه
خدا #عادله همونطور که از شیطان این آزمون رو گرفت از انسان هم میگیره
در کل خدا دو تا جمله به آدم و حوا میگه ×یک به این شجره نزدیک نشید
×دو شیطان دشمن آشکار شماست
و بعد در صحنه امتحان تنهاشون میگذاره و سکوت میکنه به رسم همیشه تا انتخاب صورت بگیره...
اینجاست که شیطان وارد عمل میشه و اولین توطئه رو میکنه
خب حالا اینجا یه معما از تورات رمزگشایی میشه
چون قرآن میگه اون کسی که میاد داخل بهشت آدم و حوا و وسوسه شون میکنه که نافرمانی کنن شیطانه
حالا معلوم میشه این جناب "مار" در تورات کی میتونه باشه
وگرنه آخه مار میتونه آدمو راهنمایی کنه چکار کن چکار نکن؟
#خیلی_استادانه اسم شیطان از کتاب مقدس حذف شده و با مار جایگزین شده. حالا اینکه چرا رو میگم براتون
خلاصه شیطان می آد شروع میکنه با اینا حرف زدن میگه
*دوست دارید راهنماییتون کنم که چطور ملَک یعنی فرشته بشید؟*
خب خیلی عجیبه چون همه فرشتگان به آدم سجده کردن چرا آدم باید طمع کنه به جایگاه فرشتگان وقتی خودش.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh