eitaa logo
داستان های آموزنده
68هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.6هزار ویدیو
0 فایل
‌‌‌‌‌ 🌿 ‌‌﷽ 🌿. #کپی_جایز_نیست. برای ارسال داستان خود ویا دوستانتان به ایدی ارسال کنید @zahraB18 https://eitaa.com/joinchat/15925614C7f87bffef4 سلام تعرفه تبلیغات داخل کانال هست
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 46 💢سرگذشت زندگی پناه اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟…شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم … نمیخواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و… همه جوره تحت فشار فکری هستم.... به این اعتقاد رسیده‌ام ، که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل میکند! کیفم را برمیدارم و از خانه‌ی عمه بیرون میزنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند میزند. لااقل دل او را شاد میکنم! استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمیدهم.بی تفاوت بودن را ترجیح میدهم. از پارکینگ که بیرون می‌آییم ، حس آدمی را دارم که بعد از سالها قرار است به دیدن برود که حالا دارد حتی او را یا نه! مقابل درب ورودی می‌ایستم...و از روی عادت میگویم. لاله دست دور شانه ام می‌اندازد و کنار گوشم میگوید: +خدمت شما، بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان دستهای خیسم را به کنار مانتو میکشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را میگیرم. از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده‌ام. توی هوا بازش میکنم و می‌اندازم روی سرم.آینه‌ی کوچکی میگیرد و میگوید: _بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم. ببین چه لاله ای داریا کش ندارد...میپرسم: +چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟ _عربه…راحته که +آخه سر میخوره _اولش سخته +برای تو بله _نق نزن.بریم؟ +بریم 🕌از بازرسی که میگذریم .... و وارد حیاط میشوم دلم هری میریزد. از بلندگوها صدای مناجات پخش میشود.به روی خودم نمی‌آورم و هم قدم لاله میشوم. انگار با هر گامی که برمیدارم... چیزی از دلم کنده میشود و سرعتم تغییر میکند! نمیفهمم من ناآرامم یا همه؟ به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم میگذرند. زمزمه می کنم: “حال همه خوب است من اما نگرانم…” لبه‌های چادر را با دست نگه داشته‌ام ، و مثل بچه ها دنبال لاله راه میروم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا... وارد صحن میشویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله میگوید: _چرا وایسادی؟ بریم تو دیگه همونجا هم نماز میخونیم +تو برو _باز لوس… +یادم رفت وضو بگیرم😕 _ای بابا!خب حداقل زودتر میگفتی🙁 +میشینم همینجا که دارن فرش پهن میکنن. تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی میرود سمت کفشداری‌ها. گوشه ای می‌نشینم و به همه جا بادقت نگاه میکنم. به پسرهای جوانی که فرشهای لوله شده را تند و تند پهن میکنند و مردمی که با عشق همراهیشان میکنند.... به صف هایی که بسته میشود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند.... صدای اذان پخش میشود و به این فکر میکنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟! منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچوقت رو به قبله هم نمیکردم... زنی کنارم نشسته ... و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانه‌ای با امام رضا درددل می کند. طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته… دلم میخواهد که من هم حرف بزنم ، اما بلد نیستم! زبانم انگار الکن شده واژه‌ها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.😞 صدای پیامک گوشیم بلند میشود... بازش میکنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده میخوانم: “سکوت کرده‌ام و خیره بر ضریح توأم که بشنود دلتان التماسِ باران را…” و بالاخره قفل دهانم باز میشود؛؛ “ سلام، اومدم ولی توقع ببخشیم. نمیدونم حاجتی دارم یا نه ولی وسط یه گیر کردم.اگه میشه کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟ میشه حاجتمو بدی؟میشه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو میبینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه. گره بزن و نزدیکش کن به خدا! سپردم دست …” میگویم و نفس عمیقی میکشم... انگار سبک شده‌ام.جماعت که تمام میشود لاله هم میرسد و میگوید: _قبول باشه +من که نماز نخوندم _زیارتت رو گفتم +هه…خوبه تو حیاط بودم! _مهم دله.. در ضمن اگه زیارت نداشتی تا همینجا هم نمی‌تونستی بیای. حاجت روا ان شاالله حتی او هم عجیب شده این روزها! هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار… شب شده و هیچ معجزه‌ای نبود! روی تختم جابجا میشوم و از پشت پنجره به ماه نگاه میکنم. نیشخندی میزنم و میگویم: +بهش گفتم سستم، گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره… نخواست..! و پتو را میکشم روی سرم..... •✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh