#حکایت
مردی ! نزد فقیهی رفت وگفت
ای عابد سوالی دارم، عابد گفت بگو
گفت:نمازخودم را شکستم
عابد گفت دلیلش چه بود؟
مردگفت:هنگام اقامه نماز دیدم دزدی
کفش هایم را ربود و فرار کرد برآن شدم که نماز بشکنم و کفشم را ازدزد بگیرم
و حال میخواهم بدانم که کارم
درست است یا نادرست؟
عابد گفت:کفش تو چند درهم قیمت داشت؟
مردگفت: ۵درهم
عابد گفت:اى مرد کار بجا و پسندیده ای
کرده ای زیرا نمازی که تومیخواندی
۲ درهم هم نمی ارزید...
تمام ترس هاتو به خدا بسپار.
تمام استرس و اضطراب هاتو به خدا بسپار.
تمام احساس ترس و نشدن هاتو به خدا بسپار.
همه ی حسرتاتو به خدا بسپار.
همه ی پشیمونی هاتو به خدا بسپار.
همه ی مسیر های که از ته اش میترسی رو به خدا بسپار.
بدون اون تنها کسیه که هیچوقت نه تنهات میزاره،نه نا امیدت میکنه.اون همه ی مسیرو بلده فقط بهش اعتماد کن✨
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢قسمت47
💢سرگذشت زندگی لیموشیرین
اخمامو بیشتر کشیدم توهم گفتم : مودب باشید !
یه نگاهش به برگه ها بود صد نگاهش به من !! پرسید کارم به کجا رسیده ؟ کی بیاد شیرینی بخوره !
با لج گفتم ایشالا به زودی .. حتماْ واستون کارت دعوت میفرستم !!! خندید گفت : خوش خیال نباشم ٬ کسایی مثه اون ُ آرش فقط منو واسه ... میخوان ُ بس !
از حرفای علنی ُ بی حجب ُحیاش حالم بهم میخورد پاشدم بیام بیرون اومد طرفم .. دستمو به زور گرفت ُ گفت محاله دست رو چیزی یا کسی بذاره بهش نرسه !
گفت بخوای نخوای من مال اون میشم ... از اون قربون صدقای چندش آور بهم میکرد ُ بعد میخواست ببوستم که خودمو کشیدم کنار ! گفت چه بخوام چه نخوام من ماله اونم ... گفتم حاضر بمیرم اما با توی بی حیا نباشم .. گفتم همه چیز رو به بابام میگمو منت توی ِعوضی رو نمیکشم ! گفتم از امشب حساب کتابای منو بکنه که از امشب استعفا میدم ! گفتم حق ُحقوقم ُ آماده کنه فردا صبح بابام میاد بگیره ...
اومدم بیرون بــــــازم با چشم گریون ! نمیدونستم من چه رفتاری نشون داده بودم که به خودش اجازه داده بود اینجوری باهام رفتار کنه ! عین همونا ٬ همونایی که بابای آرش گفت که هستم !! حالم خیلی خیلی خراب بود ... sms دادم به آرش .. بهش یادآوری کردم عاشقشم .. دوسش دارم تا حد مرگم ... آرش با اینکه میدونس اینقدر بهش علاقه دارم اما یه بارم به خودش اجازه نداده بود اینجوری بهم توهین کنه ! یه بازم صورتمو بوس نکرده بود ! اما اینه عوضی اونقدر جسارت داشت که .....
رفتم خونه با چشم قرمز شده ! به بابا همه چیز ُ گفتم !! دیگه رو ٬رو گذاشتم کنار گفتم اگه یه ذره دیگه اونجا بمونم حتمنی یه بلا ملایی سرم میاره ... بابا گفت نکنه دارم داستان سرهم میکنم واسه خاطر اینکه با آرش اینجوری رفتار کرده ! حالم خراب بود با این حرف بابا خرابترم شد .. گفتم اگه بعد از این همه سال دخترتون رو نشناخته باشید که دیگه هیچی !!!
مامان گفت آخه بهش نمیاد اینحور اخلاقایی داشته باشه !! جوون ۱۸ ساله که نیس سنی ازش گذشته .. گفتم اتفاقاْ باید از این سن گذشته ها ترسید ! مامان گفت والا ما چند سال اونجا کار میکردیم غیر از خوبی از این آقا چیزی ندیدم !
واااااااای که با حرفاشون میخواستم خودمو بکشم .. داد زدم من دیگه برنمی گردم سرکارم ! اگه شما پای بیچاره شدن ِمن نشستید من نمیخوام بیچاره بشم ...
رفتم تو اتاق .. وقتی حرفمو مامان بابایی که بزرگم کردن نمیفهمیدن کی میفهمید ؟!!! چقدر یه آدم میتونه بیچاره باشه ؟ بدبخت باشه ؟؟ بابام آرش رو میگفت میخواد ازت سوءاستفاده کنه اما سوءاستفاده ی مجید ُ قبول نداشت ...
فردا صبحش قرار شد بابا بره سراغ مجیدُ از همه چیز سر دربیاره ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌸🍃🌸🍃
#کارخدابدون_حکمت_نیست
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟
آنها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم!!
به یاد داشته باش:
اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.
و فراموش نکنید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
11.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕳چاه عجیب و ترسناک برهوت
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🟣#یک_داستان_یک_پند
دختر بچه کوچکی سوپر مارکت پدربزرگ خود رفت. خیلی ناز و شیرین بود و پدربزرگ عاشق نوه خود بود.
روزی پدربزرگ به نوهاش گفت: برو یک مشت شکلات بردار. دختر بچه خیلی زرنگ و باهوش بود، دستی از شرم بر صورت خود نهاد و گفت: بابابزرگ اگر اجازه بدهید دوست دارم خودتان برای من بردارید و بدهید. میخواهم از دستان شما بگیرم.
پدر بزرگ تبسمی کرد و از پشت قفسههای مغازه بیرون آمد و مشت خود را پر کرد و در جیب نوه نازنین خود خالی کرد.دختر کوچولو خندهای کرد و گفت: پدر بزرگ عزیزم، دستان تو بزرگ است و مشت تو زیاد شکلات برمیدارد، و من اگر طالب شکلات زیادی بودم باید دستهای خودم را کنار میکشیدم و از دستهای تو استفاده میکردم.
گاهی باید آنچه نیاز داریم خودمان برنداریم و به خدا بسپاریم که دستهای او بزرگ است و بخشش زیاد. اگر باز شدن مشکلات را به دست خود ببینیم کارمان سخت و با تردید است اگر به او بسپاریم کارمان آسان و قطعی. حتی زمانی که می خواهیم کسی را به خاطر ظلم بزرگی که در حق ما کرده، مجازات کنیم بدانیم دستان ما برای مجازات و زدن او کوچک است، به دستان بزرگ و توانای منتقم واقعی بسپاریم و سکوت کنیم. که او می بیند و می داند و می تواند.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻روزی ، گرگی در دامنه کوه متوجه یک غار شد که حیوانات مختلف از آن عبور می کنند. گرگ بسیار خوشحال شد و فکر کرد که اگر در مقابل غار کمین کند، می تواند حیوانات مختلف را صید کند. بدین سبب، در مقابل خروجی غار کمین کرد تا حیوانات را شکار کند.
روز اول، یک گوسفند آمد. گرگ به دنبال گوسفند رفت. اما گوسفند بسرعت پا به فرار گذاشت و راه گریزی پیدا کرد و از معرکه گریخت. گرگ بسیار دستپاچه و عصبانی شد و سوراخ را بست. گرگ گمان می کرد که دیگر شکست نخواهد خورد.
روز دوم، یک خرگوش آمد. گرگ با تمام نیرو به دنبال خرگوش دوید اما خرگوش از سوراخ کوچک تری در کنار سوراخ قبلی فرار کرد. گرگ سوراخ های دیگر را بست و گفت که دیگر حیوانات نمی توانند از چنگ من بگریزند.
روز سوم، یک سنجاب کوچک آمد. گرگ بسیار تلاش کرد تا سنجاب را صید کند. اما سرانجام سنجاب نیز از یک سوراخ بسیار کوچک فرار کرد. گرگ بسیار عصبانی شد و کلیه سوراخ های غار را مسدود کرد. گرگ از تدبیر خود بسیار راضی بود.
اما روز چهارم، یک ببر آمد. گرگ که بسیار ترسیده بود بلافاصله به سوی غار پا به فرار گذاشت. ببر گرگ را تعقیب کرد. گرگ در داخل غار به هر سویی می دوید اما راهی برای فرار نداشت و سرانجام طعمه ببر شد.
هیچ گاه روزنه های کوچک زندگیت را به طمع آینده نبند.
#داستان شبانہ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💠 به نام یاور ایمان آورندگان
🇮🇷امروز چهارشنبه
13/ دی/ 1402
20/جمادی الثانی/ 1445
03/ژانویه /2024
💖عالم تمام غـرق
🌹تـمـنای فاطمه سـت
💖اصلا دلیل خلق،
🌹تماشای فاطمه ست
💖باشد به زیر سایه ی مهرش
🌹تمام خلق
💖هـر ذره ای کـه زیر قدمـهـای
🌹فاطمه ست
💖میلاد دختر نبوت
🌹همسر ولایت
❣️مادر امامت
🌹 مبارک باد🌹
🍃 سلام صبحتون معطر به نام خدا🌷
دلتون مالامال از شادیها💞
💠ذکر امروز "یا حی و یا قیوم"
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
❤إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ
🍃 فَصَلِّ لِرَبِّكَ وَانْحَرْ
💖 إِنَّ شَانِئَكَ هُوَ الْأَبْتَرُ
❤ما تو را کوثر بخشیدیم
🍃پس تو هم برای خدا به نماز و قربانی بپرداز
💖که محققا دشمن بدگوی تو مقطوع النسل است
👈"سوره کوثر آیه های ۱؛۲؛۳ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
💞 التماس دعا💞
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫روز-خوب_را_من_میسازم👌
امروز زیباترین روز خداست❤️
یک بغل لبخند و حالِ خوب ، بر می دارم و به استقبالِ اتفاقاتِ خوبِ امروزم می روم ،
و شک ندارم که همه چیز ، خوب پیش می رود ؛
چون من اینطور خواسته ام !
به دیروز و اتفاقاتش فکر نمی کنم ، هرچه بود گذشت و تمام شد ،
اما زندگی ادامه دارد و من این ادامه را قربانیِ گذشته های تمام شده و دیروزهای از دست رفته نخواهم کرد !😍
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
به اندازه تک تک
گلبرگ های دنیا
برایتان شادمانی
آرزو می کنم
حالِ خوب نصیب
دلهای مهربان شما
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌹#داستان_آموزنده
مرحوم حامد به نقل از شیخ رجبعلی خیاط میفرمود:
شخصی در مجالس سیدالشهدا علیهالسلام خدمت میکرد و زیر لب این شعر را می خواند: «حسین دارم چه غم دارم؟!»
شیخ رجبعلی با دیدن این شخص در دل میگوید : (خوش به حال این شخص) سید الشهدا به این شخص تفضل خواهد کرد و او را از همها و غمهای قیامت نجات خواهد داد.
پس از مدتی جناب شیخ رجبعلی شب در خواب دید که محشر به پا شده و امام حسین به حساب مردم رسیدگی میکند و آن شخص هم در ابتدای صف، نزدیک حضرت قرار دارد.
شیخ رجبعلی میگفت: در دل (خطاب به آن شخص) با خود گفتم: امروز روز توست؛ گوارایت باد!
ناگهان دیدم که امام حسین به فرشتهای امر فرمود که آن مرد را به انتهای صف بیندازد؛ در آن هنگام حضرت نگاهی به من کرد و با ناراحتی فرمود:
شیخ رجبعلی! ما رئیس دزدها نیستیم!
از سخن حضرت تعجب کردم و پس از بیداری جستجو کردم که شغل آن مرد چیست و فهمیدم که عامل توزیع شکر است و شکر را به جای این که با قیمت دولتی به مردم بدهد، آزاد می فروشد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
👌داستان عبرت انگیز
🌺#بسیار_زیبا
✍حق، حق است ...
امام جماعت یکی از مساجد لندن تعریف می کرد :
⬅به یکی از مساجد داخل شهر لندن منتقل شدم که کمی از محل زندگی ام دور بود...
هر روز با اتوبوس از مسجدم به خانه برمی گشتم...
هفته ای می شد که این مسیر را با اتوبوس طی می کردم که یک روز حادثه ی نه چندان مهمی برایم رخ داد…
سوار اتوبوس شدم و پول کرایه را به راننده دادم و او هم بقیه اش را به من پس داد، وقتی روی صندلی ام نشستم متوجه شدم راننده 20 پِنی بیشتر پس داده است
با خودم گفتم باید این مبلغ را به راننده پس بدهم، اما از یک طرف این مقدار مبلغ را چندان مهم نمی دانستم و با خودم می گفتم این چندان مبلغی نیست که لازم باشد پسش بدهم!⁉️⁉️
همین طور داشتم با خودم یکی به دو می کردم، تا اینکه تصمیم گرفتم بقیه آن پول را پس بدهم چون بالاخره حق، حق است…
هنگام پیاده شدن مبلغ اضافی را به راننده دادم و گفتم: ببخشید شما این 20 پنی را اشتباهی اضافی دادید.
راننده تبسمی کرد و گفت:
⬅ببخشید شما همان امام جماعت جدیدی نیستید که تازه به این منطقه آمدهاید؟ من مدتی است که دارم درباره اسلام فکر میکنم، و این مبلغ را هم عمدا به شما اضافی دادم تا ببینم رفتار یک مسلمان در چنین موقعیتی چگونه خواهد بود؟!!!
آن امام جماعت مسجد می گوید:
وقتی از اتوبوس پیاده شدم حس کردم پاهایم توانایی نگه داشتن من را ندارند. به نزدیکترین تیر چراغ آن خیابان تکیه دادم…
🌹🌹اشکهایم بی اراده سرازیر بودند… نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: خدایا! نزدیک بودم دینم را به 20 پِنی بفروشم!!!
چنان زندگی کن که.......👇
کسانی که تو را میشناسند، اما خدا را نمیشناسند، به واسطه آشنایی با تو، با خدا آشنا شوند...🙏
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#پندانه
مردی مادر پیری داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی و راه رفتن ضعف داشت.
مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چارهای به او نشان دهد.
شیخ به او گفت: مادر توست و مراقبت از او وظیفه توست، او تو را بزرگ کرده و از تو مراقبت کرده. الان وظیفه توست که از او مراقبت کنی.
مرد گفت: دهها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیدهام، هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از آن برایش کردهام و دیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.
شیخ بعد از شنیدن سخنان فرزند مدعی به او گفت: تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت وجود دارد و آن این است که مادرت تو را برای ادامه زندگی بزرگ و مراقبت کرده و تو از او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد. پس تا عمر داری هر کاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی.
قدر پدر و مادرمان را تا زنده هستند بدانیم و از آنها با حس محبت نگهداری کنیم نه با حس اجبار. راستی! اگر آنها زنده هستند همین الان فرصت خوبی است که حتی با یک تماس هم که شده جویای احوال آنها شویم.
و اگر از دنیا رفتهاند در روز پنجشنبه با خواندن فاتحه و صلوات نثار ارواح طیبه شهدا و صالحین بلاخص اموات خودمون آنها را از خودمون دلشاد کنیم.
🌸اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh