✨ #داستان_کوتاه_آموزنده✨
بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست میکرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ، مرحله ی خشک شدن لواشک بود...
لواشک رو می ریختیم تو سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنی... صبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه...
لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود... نمیدونم برای آلو قرمز های گوشتی و خوشطعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هرچیبود انقدر فوق العاده بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ...
تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ،
دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود...
تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 20
_آدم از رفتار و..... بیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمیتونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر
+حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت میکنیم! البته زیر نظر #خانوادهها
خنده ام میگیرد ، رک میگویم :
_یه جوری میگی زیر نظر خانواده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو میکنید که همیشه مقابلتون جبهه میگیرن
+کی جبهه میگیره ؟
انگشت اشاره ام را سمت خودم میگیرم :
_من و امثال من ! نمیدونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر میگذره و چجوری اصلا لذت میبرید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن
سرم داغ شده و احساس خطر میکنم اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقدههای این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را میخواهم یکجا سر فرشتهی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم !
فرشته اما با لبخند آرامی که میزند انگار آب بر آتش درونم میپاشد .
دوست دارم سرد شوم ولی خب … پافشاری میکنم و از موضعم کوتاه نمیآیم :
_ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم #به_ظاهر_مذهبی که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر میکنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه میدین ؟ بابا آخه من دارم میبینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین
+پناه جان چرا اعصاب نداری ؟
_ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زنهای عهد قجر خونه نشین نشدی
+هیچ حواست هست چی میگی ؟
_من این تم آرامش رو قبلنم دیدم … وقتی با زن بابام حرف میزدم ! بیخیال....
بلند میشوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش میروم بالا .. در را با پا میبندم و آه غلیظی میگویم
#ناراحتم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با #تندخویی دادم اما حرصم گرفته بود !
یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همهی بدبختیهایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم ..
نمیتوانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود.
گوشی را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم . با دومین بوق جواب میدهد
_چه عجب
+ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟
لحنم را جوری میکنم که بفهمد ناراحتم
_کجایی پناه؟
+خونه
_مگه کلاس نداری عصر ؟
+حوصلشو ندارم
-پاشو بیا پارک ملت
+چه خبره ؟
-قبلنا خبری نبود. پایه بودی
+اره اون قبلا بود ! الان ..
-هنوز بیخیال نشدی ؟
فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم .
+باشه …
_می خوای بیام دنبالت ؟
+نه میام خودم
_آدرسشو بهت پیامک میکنم.
بعد از دورهمی پارک ملت ،
انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شدهام .
چند روزی هست که از فرشته بیخبرم و طوری بی سر و صدا میروم و میآیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم ! هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمیخواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم …
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم …
با نور آفتابی که انگار مستقیم توی صورت من طلوع کرده چشم باز میکنم و خمیازه بلندی میکشم .
کش و قوسی به بدن خستهام میدهم و گوشیام را چک میکنم که دو میس کال از لاله افتاده …
با این که اصلا حوصله ی باز کردن دهانم را ندارم ولی شمارهاش را میگیرم. نور موبایل کم شده و ارور باتری میدهد …
_الو هیچ معلومه کجایی دختر ؟
+علیک سلام
_سلام . این همه زنگ زدم مرده بودی؟
بلند میشوم و پرده را میکشم . از روی پتویی که وسط اتاق پهن کردهام میگذرم و به آشپزخانه میروم ، دلم چای تازه دم میخواهد .
+چته اول صبحی لاله ؟ بیا بزن
_سر ظهره عزیزم .ببین کار واجب داشتم که زنگ زدم
+بگو
_صبحانه خوردی ؟
+نه الان بیدار شدم کارتو بگو
_باز قندت نیفته
لیوان را توی سینک میگذارم و دلواپس میپرسم :
+قندم چرا بیفته ؟ دق میدی آدمو ، چی شده مگه ؟ همه خوبن ؟
_همه که آره ، چیزه.... دیشب یعنی نه پریشب تقریبا
صدای بوق می آید...
_خب ؟بگو ، داره شارژم تموم میشه .چیزی شده ؟
+بابات ، یعنی دایی صابر پریشب تو خواب حالش بد شده
دستم را روی قلبم میگذارم
_خب ؟
+بردنش بیمارستان بستریه دکتر گفته ع…
صدا قطع میشود........
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎶🎶
مراقب باش
وقتی سوار تاب زندگی شدی،🧡
دست روزگار هُولت می دهد
اما قرار نیست 🧡
تو بیفتی اگر خود را
به آسمان گره زده باشي 🧡
اوج می گیری،به همین سادگی!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما وقتی به یه مگس
بال پروانه رو میدی،
نه قشنگ میشه
نه میتونه باهاش پرواز کنه !
میدونی دارم از چی حرف میزنم؟
از اصالت !
بال و پر بیخود به کسی دادن اشتباست !
همه ی آدمها ظرفیت بزرگ شدن رو ندارن ...
اگه بزرگشون کنیم گم میشن و دیگه
نه شما رو می بینن نه خودشون رو !
بیاییم به اندازه ی آدم ها دست نزنیم ...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
به خاطر بسپار ؛
تا همیشه بدانی
زیباترین منش آدمی
مهر و محبت اوست
پس محبت ڪنید
چه به دوست
چه به دشمن
ڪه دوست را بزرگ مے ڪند
دشمن را دوست ...💛
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
می توانید مرا زنجیر کنید؛
می توانید شکنجه کنید
حتی تن مرا
نیست و نابود سازید
ولی هرگز
اندیشه مرا
زندانی نخواهید کرد....
#گاندی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍چهار نوع مرد داریم
که خیلی قابل احترامن ...
مردهایی که،
تو تاکسی جمع تر میشینن
تا خانم کناریشون معذب نباشن
مردهایی که،
عفت کلام دارن و با شخصیتن
مردهایی که،
به جای خیره شدن و زل زدن
به خانم ها
زمین رو نگاه میکنن
مردهایی که،
تو مکان شلوغ
دستشون رو به بدنشون می چسبونن
تا به خانم ها برخورد نکنه ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای دل کوچک من
بگذار غم و غصه ببارد
شاید ...
شاید این بار خـــــدا میخواهد
که پس از بارش غم ،
و پس از خواندن نامش هر دم ،
آسمانِ دل تو صـــاف شود …
و نگاهت به همه اهل زمین پاک شود …
شاید این بار خـــدا میخواهد
که خودش چتـــر تو باشد ...
که بمانی ...
نروی ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
9.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اندیشهها، کردارها و سخنان ما دیر یا زود با دقت شگفتآوری به سوی ما بازمیگردند.
زمانی که آدمی بتواند بی هیچ دلهره ای آرزو کند،
هر آرزویی بی درنگ برآورده خواهد شد
فلورانس اسکاول شین
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هدایت شده از پدرومادر
تازه عقد کرده بودم که گفتند مادرشوهرم افتاده و پاش شکسته...شوهرم گفت باید بیای خونه ما و به مادرم کمک کنی...اکثرا میرفت ماموریت کاری...من و مادرشوهرم تنها بودیم...اونروزم برای مأموریت رفته بود شمال ...از مادرشوهرم اجازه گرفتم به مادرم سربزنم...یادم اومد گوشیمو با خودم نیاوردم و فورا برگشتم ..کلید انداختم ودرُ باز کردم...ولی توی هال با دیدن اون صحنه تا مدت زیادی نمیتونستم حرف بزنم👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d
💢سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت ۲۰
صدا قطع میشود ،
قلبم میخواهد از دهانم بیرون بزند . گوشی خاموش شده لعنتی . طاقت ندارم صبر کنم تا شارژ بشود ، تلفن هم ندارم .
بیتاب احوال بابا شدهام .
دل توی دلم نیست …فکری به سرم میزند، شالم را از روی مبل برمیدارم و تمام پله ها را پرواز میکنم تا پایین .
در میزنم و دستهای سردم را درهم گره میکنم .
چند روز شده که به پدر زنگ نزدم ؟😓
صدای پوریا را نشنیده ام ؟😓
در باز میشود و چهره ی زهرا خانم با آن چادر و مقنعه ی نماز سفید دلم را میبرد … انگار هزاربار این صحنه را دیده ام . لبخند میزند و سلام میکند
_سلام ، ببخشید یه تلفن مهم دارم میشه از اینجا زنگ بزنم ؟
از جلوی در کنار میرود و با دست به داخل اشاره میکند .
+بفرما دخترم ، گوشی توی سالن
زیرلب مرسی میگویم و تازه یادم میافتد که بدون کفش یا دمپایی آمدهام ! با دیدن تلفن هول میکنم ،پایم به لبه ی فرش گیر می کند و سکندری میخورم ....
_یواش مادر !
لحن نگرانش به جانم مینشیند . دستش را میگیرم و بلند میشوم. گوشی را که برمیدارم میرود .
_الو لاله ؟
+سلام این شماره کجاست ؟ چرا قطع کردی ؟
_شارژم تموم شد ، بابا چی شده ؟
+هول نکن خوبه ، یعنی بد نیست . پریشب انگار حالش بد میشه با اورژانس میبرنش بیمارستان ، بستریش کردن
می نشینم روی مبل و با بغض میپرسم :
_وای آخه چرا ؟🥺
+چمیدونم .پوریا میگفت سرشبی برای پناه گریه میکرده
_الهی بمیرم
+نترس تو تا همه رو به کشتن ندی چیزیت نمیشه
_باز قلبشه آره؟
+بله یه وقت به خودت زحمت ندی زنگ بزنی به بابات یه حالی بپرسی
_بسه لاله ! انقدر نیش نزن … درد خودم کم نیست
+فعلا که انگار خیلی خوشی
_کاری نداری؟
+برخورد بهت ؟
_از تو توقع ندارم
+چرا پناه ؟ دلم برای دایی صابر کبابه . اون از زندایی که خدابیامرز جوان مرد و دایی خونه خراب شد ، اینم از تو که همیشه براش ساز ناکوک میزدی و نذاشتی یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره تو این چند سال افسانهی بدبختم که خون به جیگر کردی
_تو که زندگیت خوب بوده خداروشکر ! نمیخواد کاسه داغ تر از آش بشی و غم بابا و زن بابای منو بخوری …
+دارم وظیفهی تو رو انجام میدم !
_ از کجا دلت پره که همه رو سر من خالی میکنی؟
+نمیخوام دهنمو بیشتر باز کنم وگرنه چیزایی که نباید رو میگم
_بدتر از اینا که گفتی؟!
+خیلی بدتر پناه …
سکوت میکنم و بغضم پررنگ تر میشود . می گوید :
_زنگ بزن بهش ، منتظرته خدافظ
صدای بوقهای پشت سرهم توی گوشم میپیچد. لاله مثل خواهر نداشته ام بوده و هست، نمی فهمم چرا آشوب بود و طوفان کرد وجودم را
نگران حال پدرم و خجالت زده اش …
این روزها آنقدر درگیر خودم و دوستان جدیدم بوده ام که به کل فراموش کرده بودم پدری هم دارم …
صدای آرامی در سکوت خانه ی حاج رضا پیچ و تاب میخورد . نوایی آشنا دارد بلند میشوم و با پاهایی که انگار از #غم و #درد سست شده سمت صدا میروم
زهرا خانوم است ، دعا میخواند .
تکیه می دهم به چهارچوب اتاق و نگاهش میکنم پشت به من نشسته و با سوزناکترین لحن ممکن دعا میخواند
چه غربتی به دلم چنگ میزند .
انگار #مادربزرگ است که پیچیده در چادر یک دست سفیدش نشسته و مثل روز آخر #ذکر میخواند …
اشکهای جا مانده پشت چشمانم راه باز میکنند و چکه میکنند
به مغز کند شده ام فشار میآورم ، چه دعاییست ؟
زیارت عاشورا ؟
کمیل ؟
“یا أَبَا الْحَسَنِ یا عَلِىَّ بْنَ مُوسى أَیُّهَا الرِّضا یَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ یا حُجَّهَ اللّهِ عَلى خَلْقِهِ …”
یاد #بچگیهایم می افتم و صدای مادر که زمزمه ی همیشگی اش همین بود #توسل !
سر میخورم و روی زمین مینشینم ،
گره دستم را باز میکنم و ناخواسته زمزمه میکنم همراه حاج خانم...
“یا وَجیهاً عِنْدَ اللّهِ اِشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّهِ ”
نمیدانم چرا اما میشکنم ،
هم خودم هم بغضی که هنوز ته گلویم جاخوش کرده😭😣دست روی صورتم میگذارم و بلند میزنم زیر گریه.
برمیگردد و نگاهم میکند دستش را دراز و آغوش باز میکند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر میکشد برای عطر گلاب همیشگیاش
دلم سبک شدن میخواهد و حرف زدن . ناله میکنم:
_برای بابام دعا کنید …خوب نیست احوالش
#گرمای_وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز میاندازدم .
کنار گوشم میگوید :
+چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش
اشک هایم بیشتر میشود ،😭
میداند از خدا دورم و این را میگوید ؟! یاد دیشب میافتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم !😭 یاد هنگامه و دست دادنش با کیان …😭 یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ، یاد همهی سرگرمیهای این مدتم و دور شدن از همهی کس و کارم😭
_ من دیگه پیش خدا.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢 سرگذشت زندگی پناه
✍قسمت 21
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه #خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور … خدا منو میخواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه #زنگاری اگر هست #پاکش_کن دختر گلم اونوقت تو آینهی دلت نه فقط خودت رو که خداتو میبینی
نمیفهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه میزنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمیریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم ، قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بیانصافم میسوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد … خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا میخوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با #تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم میدونی جز #خیر برای بندههاش نمیخواد ولی ما از سر بیخبری گلایه میبریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازهتر میخوام برای #شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که انشاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه …😓😭
+دست خالی هم #بالامیره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون … اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
#دست_مهر که به سرم میکشد میشوم همان یتیمی که سالها بیمادر بودهام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند میشود .
به آرامش رسیدهام. چشمهایم را روی هم میگذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب میشوم …
چشم که باز میکنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده .
تسبیح تربت را برمیدارم و بو میکشم …😢 قطرهی اشکی از کنار گونه ام میلغزد و تا روی گوشم راه باز میکند .
زیرلب میگویم
“من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بیبابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه … بدترش نکن "
_سلام
فرشته است ...
بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم میکشم… از زیر روسری لبخندش را میبینم .
کنارم مینشیند و میگوید :
_جواب سلام واجبه ها … باشه ! چطوری ؟ نبینم وارفته باشی … حالا چرا صدا و سیما نداری ؟
خنده ام میگیرد . روسری را کنار میزند و از فاصله ی خیلی نزدیک به صورتم میگوید :
+ بی معرفتم بودی ما خبر نداشتیم ؟
_اعصابم خورد بود
+گذشته گذشت …
_توام میگذری ؟
+دنیا گذرگاهه ! پاشو بگو ببینم چی شده
_از مشهد زنگ زدن
+خب؟
_بابام حالش خوب نیست بیمارستانه
+بلا دوره ایشالا .چی شده؟
_سابقهی بیماری قلبی داره ، اما نمیدونم ایندفعه چی شده …
+مگه زنگ نزدی؟!
_نه هنوز
+وای چه دل گنده ای دختر ! خب یه تماس بگیر با پدرت صحبت کن ازین آشفتگی راحت بشی
_میترسم
+از چی؟
_اینکه جوابمو نده ، چند روزه ازش بیخبرم
+کار بدی کردی ، ولی حتما جواب میدن ، الان میارم گوشی رو
#مهربانیاش را که میبینم از #رفتارهای_تند خودم خجالت میکشم . گوشی را میگیرم و به شماره ی بابا زنگ میزنم .
صدای الو گفتن افسانه که میپیچد مثل وحشتزده ها سریع قطع میکنم …دو دقیقه صبر میکنم و دوباره تماس میگیرم . این بار صدای ناخوش پدر توی گوشم پیچ و تاب میخورد
_پناه ؟
+سلام باباجون خوبی ؟
سکوت میکند و ادامه میدهم …
_بابا ؟ چی شدی الهی من فدات شم ، چرا بیمارستان ؟ چرا حرف نمیزنی باهام ؟ بابا تو رو خدا یه چیزی بگو . خوبی ؟
+ #مهمه برات ؟
_معلومه که هست !مگه من جز شما کی رو دارم ؟
+از من میپرسی ؟
_بخدا که هیشکی میدونم کوتاهی کردم که چند روز از اوضاع احوالت بی خبر بودم ولی بخدا …
+انقدر قسم نخور
_چشم ، قلبت چی شده بابا ؟
+داغش کردن …
از عجز صدایش گریهام میگیرد .
_بابا …😭
+چرا افسانه برداشت حرف نزدی ؟ هزار کیلومتر دور شدی باز آتیشت خاموش نمیشه؟ حتما باید خبر میرسید بابات مرده که تو رودروایسی یه زنگی بزنی ؟
_دعوام نکن باباجون …
+دعوات نکردم که شدی این ، نترس اگه بازم دوری و به قول خودت #آزادی میخوای دیگه آخراشه ، قلب بابات به پت پت افتاده برو خوش باش
همین که گوشی را قطع میکند ،.......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh