یک زندگی خوب،
آن زندگی است که با عشق دمیده شود
و با دانش راهنمایی شود...
نه عشق بدون دانش
نه دانش بدون عشق
میتواند یک زندگی خوب بسازد!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چيزي را که در گذشته
تو را آزرد فراموش کن
اما درسی را که به تو داد
هرگز فراموش نکن!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✨✨✨✨
💠یک شب با زنی دیگر ....
🔅ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمی شوند و یا لمس نمی گردند، بلکه در دل حس می شوند. لطفا به این ماجرا توجه کنید :
🔅او می گفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
🔅زن دیگری که همسرم از من می خواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
🔅آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد.
🔅آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش می رفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین می شد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر قرار گرفته اند.
🔅ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالـای منو نگاهی به چهره مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه می کند، به من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران می رفتیم او بود که منوی رستوران را می خواند.
🔅من هم در پاسخ گفتم اکنون وقتش رسیده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم که سینما را از دست دادیم…
🔅وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که می توانستم تصور کنم.
🔅چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.
🔅کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خوردیم به دستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمی دانم که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.
💥💥* و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.
* هیچ چیز در زندگی مهمتر از خانواده نیست.
👌👌* زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
💥💥امروز بهتر از دیروز و فرداهای ناشناخته است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢راز زندگی
پسر جوانی به پیرمردی نزدیک شد، چشم در چشمش دوخت و به او گفت:من میدانم که شما خیلی آدم عاقل و موفقی هستید، میخواهم راز زندگی را از زبان خودتان بشنوم.
پیرمرد پاسخ داد:من سرد و گرم زندگی را چشیده ام و به این نتیجه رسیده ام که راز زندگی در چهار کلمه خلاصه میشود:
۱: اولین کلمه«اندیشیدن» است؛یعنی همیشه به ارزش هایی فکر کن که دلت میخواهد زندگی آن را بر پایه آن بسازی.
۲: دومین کلمه «باور داشتن» است؛یعنی وقتی همه آن ارزش ها را مشخص کردی خودت را باور کن.
۳: سومین کلمه «در سر داشتن رویا» است ؛ یعنی رؤیای رسیدن به خواسته هایت را در سر داشته باش.
۴: چهارمین و آخرین کلمه«شهامت» است ؛ یعنی وقتی که خودت را باور کردی و به ارزش وجودی خودت پی بردی ، حال نوبت به آن میرسد که با شهامت، رویایت را به واقعیت تبدیل کنی.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔅 #پندانه
✍ نگذاریم بند «حرمت» پاره شود
🔹زندگى مثل يک كامواست؛ از دستت كه در برود، میشود كلاف سردرگم، گره مىخورد، میپيچد به هم، گرهگره مىشود.
🔸بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله باز كنى.
🔹زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مىشود، کورتر مىشود. يک جايى ديگر نمىشود کاری كرد.
🔸بايد سر و ته كلاف را بريد، يک گره ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محو كرد كه معلوم نشود.
🔹يادمان باشد گرههاى توى كلاف همان دلخورىهاى كوچک و بزرگند، همان كينههاى چندساله، بايد يک جايى تمامش كرد و سر و تهش را بريد.
🔸زندگى به بندى بند استْ بهنام «حرمت» كه اگر پاره شود، تمام است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چوپانی تعریف میکرد، گاهی برای سرگرمی با یک چوبدستی دم در آغل گوسفندان می ایستادم
و هنگام خارج شدن گوسفندان،
چوبدستی را جلوی پایشان می گرفتم،
طوری که مجبور به پریدن از روی آن می شدند.
پس از آنکه چندین گوسفند از روی آن می پریدند،چوبدستی را کنار می کشیدم،اما بقیه گوسفندان هم با رسیدن به این نقطه از روی مانع خیالی می پریدند.
تنها دلیل پرش آنها این بود که گوسفندان جلویی در آن نقطه پریده بودند!!!!!!
گوسفند تنها موجودی نیست که از این گرایش برخوردار است.
تعداد زیادی از آدمها نیز مایل به انجام کارهایی هستند که دیگران انجامش میدهند؛ مایل به باور کردن چیزهایی هستند که دیگران به آن باور دارند؛
مایل به پذیرش بی چون و چرای
چیزهایی هستند که دیگران قبولش دارند.
وقتی خودت را هم صدا با اکثریت می بینی،وقت آن است که بنشینی و عمیقا فکر کنی!!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✏️حکایت
مردی وارد کاروانسرایی شد تا کمی استراحت کند پس کفش هایش را زیر سرش گذاشت و خوابید.
طولی نکشید که دو نفر وارد آنجا شدند.
اولی گفت: طلاها را بگذاريم پشت آن جعبه...
دومی گفت: نه، آن مرد ممکن است بیدار باشد و وقتی ما برویم او طلاها را بردارد .
گفتند: پس ، امتحانش کنیم کفش هایش را از زیر سرش برمی داریم، اگه بیدار باشد با این کار معلوم می شود.
مرد که حرف های آنها را شنیده بود، خودش را بخواب زد. دو مرد دیگر هم، کفش ها را از زیر سر مرد برداشتند و اما مرد به طمع بدست آوردن طلاها هیچ واکنشی نشان نداد.
گفتند:" پس واقعا خواب آست ! طلاها رو همینجا بگذاریم ..."
بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد تا طلاهایی را که آن دو مرد پنهان کرده بودند ، بردارد اما هر چه گشت هیچ اثری از طلا نیافت ، پس متوجه شد که تمام این حرف ها برای این بوده است که در عین بیداری کفشهاش را بدزدند!!
نتیجه
یادمان باشد در زندگی هیچ وقت خودمان را به خواب نزنیم که متضرر خواهیم شد ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔆داستان طلسم شيخ بهايي در حرم امام رضا (ع)
💫در کتاب "دلشدگان" نوشته محمد لک علی آبادی آمده است: در مورد نقشه و ساخت حرم مطهر امام رضا (ع) توسط شيخ بهايي يكي از مسؤلين آستان قدس رضوي تعريف ميكرد: شيخ بهايي پس از طراحي حرم، در هنگام ساخت آن، خود بر كليه امور نظارت داشتهاند و تمام مراحل ساخت حرم نيز تحت نظارت و كنترل ايشان انجام ميشده است. قبل از آنكه ساخت حرم به اتمام برسد، براي جناب شيخ، سفر مهمي پيش ميآيد.
💫شيخ سفارشهاي لازم را به معماران و مسؤلان ساخت حرم كرده و بسيار سفارش ميكند كه كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را پيش برده به اتمام برسانند؛ به جز سر در دروازه اصلي حرم (دروازه ورودي به حرم و ضريح مقدس، نه دروازه صحن). چرا كه شيخ در نظر داشته روي آن كتيبهاي را كه از اشعار خودش بوده نصب نمايد.
💫سفر شيخ به درازا ميكشد. هنگامي كه از سفر باز ميگردد و جهت سركشي كارهاي ساخت و ساز به حرم مطهر ميرسد، با تعجب بسيار ميبيند كه ساخت حرم به پايان رسيده، سر در اصلي تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مقدس هستند. شيخ با ديدن اين صحنه، بسيار ناراحت ميشود و به معماران اعتراض ميكند كه چرا منتظر آمدن من نمانديد؟
💫مسؤل ساخت عرض ميكند: ما ميخواستيم صبر كنيم تا شما بياييد، اما توليت حرم نزد ما آمدند و بسيار تأكيد كردند كه بايد ساخت حرم هر چه سريعتر به پايان برسد. هرچه به او گفتيم كه بايد شيخ بيايد و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقيم داشته باشد، قبول نكردند. وقتي زياد اصرار كرديم، گفتند: كسي دستور اتمام كار را داده كه از شيخ خيلي بالاتر و بزرگتر است. ما باز هم اصرار كرديم و خواستيم صبر كرده، منتظر شما بمانيم. در اين زمان توليت حرم گفتند: خود آقا علي بن موسي الرضا (علیه السلام) دستور اتمام كار را دادهاند.
💫شيخ بهايي همراه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد توليت حرم ميروند و از او در اين مورد توضيح ميخواهند. توليت حرم نقل ميكند: چند شب پي در پي آقا امام رضا (علیه السلام) به خواب من آمده و فرمودند: «كتيبه شيخ بهايي، به در خانه ما زده نشود، خانه ما هيچگاه به روي كسي بسته نميشود و هر كس بخواهد ميتواند بيايد».
💫شيخ با شنيدن اين حرف، اشك از چشمانش جاري ميشود و به سمت ضريح ميرود و ذكر «يا ستار العيوب» بر لبانش جاري ميشود. سپس در كنار ضريح آن قدر گريه ميكند تا از هوش ميرود. پس از به هوش آمدن خود چنين تعريف ميكند: من ميخواستم يكي از طلسمها را به صورت كتيبهاي بر سر در ورودي حرم بزنم، با اين اثر كه افرادي كه آمادگي لازم را ندارند، نميتوانند وارد حرم مطهر و حريم مقدس حضرت علي بن موسي الرضا (علیه السلام) شوند، اما خود آقا نپذيرفتند و در خواب به توليت آستان از اين اقدام ابراز نارضايتي فرمودند. آري در خانه اين بزرگواران، نه تنها براي ما شيعيان كه به روي همه، حتي غير مسلمانان باز است و هر ساله شاهديم كه كرامات امام هشتم (علیه السلام) به غير شيعيان و حتي غير مسلمانان نيز شامل ميشود و از اين خوان گسترده كرم به همه خواهندگان و جويندگان ميرسد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#خیلیزیباستتفاوت_آدمها_وانسانها
آدمها زندگی میکنند…
انسانها زیبا زندگی میکنند!
آدمها میشنوند…
انسانها گوش میدهند!
آدمها میبینند…
انسانها عاشقانه نگاه میکنند!
آدمها در فکر خودشان هستند…
انسانها به دیگران هم فکر میکنند!
آدمها میخواهند شاد باشند…
انسانها میخواهند شاد کنند!
آدمها،اسم اشرف مخلوقات را دارند…
انسانها اعمال اشرف مخلوقات را
انجام میدهند!
آدمها انتخاب کردهاند که آدم بمانند…
انسانها تغییر کردن را پذیرفتهاند،
تا انسان شدند!
آدمها میتوانند انسان شوند…
انسانها در ابتدا آدم بودند! آدمها آدماند…
انسانها انسان! اما…
آدمها و انسانها هر دو انتخاب دارند
اینکه آدم باشند یا انسان، انتخاب با
خودشان است
نیاز نیست انسان بزرگی باشیم
انسانبودنخودنهایتِبزرگیست......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
"خشم" ۳ حرف داره
"عشق" هم همینطور
"گریه" ۴ حرف داره
"خنده" هم همینطور
دروغ ۴ حرف داره،
"راست" هم همینطور
"منفی" ۴ حرف داره،
"مثبت" هم همینطور
"دشمنی" ۵ حرف داره،
"دوستی" هم همینطور
"ناکامی" ۶ حرف داره،
"پیروزی" هم همینطور
زندگی دو طرفه ست،
"طرف درستش رو انتخاب كن"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 49
💢سرگذشت زندگی پناه
کف جعبه، پارچه ی چادررنگی فوق العاده زیبایی خودنمایی میکند.با ذوق برمیدارم و نگاهش میکنم.
جنس خاصی دارد ،خیلی وارد نیستم اما انگار ترکیبی از مخمل و حریر نرم است.
لبخند میزنم و می گویم:
_دوستش دارم،ولی معلوم نیست اینو خود شهاب سوغات آورده یا از فرستاده های فرشته ست!
هنوز به نتیجه نرسیدم که با شنیدن سر و صدایی متعجب از جا بلند می شوم.
گوشم را تیز می کنم،
صدا هر لحظه نزدیک تر میشود و تنم را میلرزاند چادر را پرت میکنم روی تخت و از اتاق میروم بیرون.
مادر بهزاد وسط پذیرایی ایستاده،
نگاهش که به من میافتد مثل ببری که آمادهی حمله باشد افسانه که با لیوانی آب کنارش هست را هول میدهد عقب و به سرعت چند قدم به سمت من میآید.
زیرلب سلام میکنم.
انگار منتظر جرقه بود که یکهو آتش میگیرد.
_چه سلامی،چه علیکی؟ نمیفهمم، آخه نونت نبود آبت نبود برگشتنت از تهران چی بود دیگه دختر؟ تو که رفته بودی موندگار بشی پس چرا مثل اجل معلق باز وسط زندگی ما سبز شدی هان؟
با چشمهای گرد شده و دهان باز اول به چهرهی پر استرس افسانه و بعد به او خیره میشوم و میپرسم:
+با منی ؟!
_پس چی؟ولم کن آبجی انقد این دست وامونده رو نکش. بذار برای یه بارم شده هرچی تو دلم خون خوردم از دست عشوهگری های این دختره تف کنم بریزم بیرون! دِ آخه تو که بچه نیستی، والا بخدا ما هم سن و سال شماها بودیم دو سه تا بچه دور ورمون بود! وقاحتم حدی داره،یا مینشستی خونه ی بابات مثل دخترای سنگین و رنگین که خواستگارا با عزت و احترام بیان پاشنه درو از جا دربیارن،یا حالا که میفتی دنبال پسرای مردم حداقل پی یکی رو بگیر که فک و فامیل نباشه!
+چی میگی اعظم؟؟؟ تو رو خدا بیا بشین یه لیوان آب بخور الان فشارت میره بالا باز داستان …
_دق کردم افسانه دق! این دختر یه وجبی ماری بود که تو آستین منو تو بزرگ شد.... اِاِاِاِ نکرد لااقل احترام این زن بابای بدبختو نگه داره!...آخر الزمون شده بخدا
بهت زده ایستادهام و او در عرض چند ثانیه هرچه می خواهد می گوید!
شوکه ام و هنوز نفهمیدم که چه خبر شده… سعی و تلاش افسانه هم برای آرام کردن این کوه آتش فشان بی ثمر میماند…
+آخه افسانه،هرکی ندونه تو که خوب میدونی چجوری پسرمو چندساله گذاشته توی خماری،بچم نه شب داشته و نه روز…تموم دوستاش سر و سامون گرفتن ولی این یکی پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا پناه !یا پناه یا هیشکی…آخه کدوم پناه؟
دستش را به سمتم دراز میکند و با تحقیر میگوید:
_این؟این؟ اینی که تا دیروز ده تا پسر هواخواهش بودن و یه من سرخاب سپیداب داشت و از فرق سرش تا نوک موهای هفت رنگشو کل محل دیده بودن؟ من بیام چنین دختری رو عروسم کنم؟ که پس فردا برام دختر بزاد لنگهی خودش؟اینی که پاشد هزار کیلومتر کوبید رفت تهران که آزاد باشه!که افسارش دست خودش باشه!حالام معلوم نیست با چه نقشه و ترفندی از جا مونده شده و با این ریخت جدید برگشته که یعنی آره!من متنبه شدم…گیسشو فرستاده زیر روسری و سربه زیر میره میاد…کی بود کی بود من نبودم!
که ایندفعه پسر ساده ی منو که داشت قرار عقد میذاشت با هزار بدبختی ،وسط خیابون گیر بیاره و دوباره مخش رو شستشو بده!که بیاد زندگی منو زهر کنه، که چرا نگفتین پناه اومده اونم چه اومدنی…که باز رو در و دیوار خونم خط و نشون بکشه واسه حرف مرد یکی بودنش! که فقط پناه و پناه و پناه.....
مثل نارنجکی شدهام که ضامنش را کشیده اند و فقط معطل شماره معکوس انفجار است!
+نگو خواهر،بهزاد خودش همیشه خاطرخواه پناه بوده وگرنه کیه که ندونه دختر من ….
تقریبا فریاد می زنم:
_من دختر تو نیستم!...
جا خورده اند، به صورتم زل می زنند،
دستهایم را از شدت حرص مشت کردهام. با فک قفل شده شروع میکنم به گفتن:
+لعنت به اون بهزاد که تمام روزای عمرمو برام مثل شب تار کرد همیشه، چی فکر کردی خانوم؟چطور به خودت اجازه دادی کفشتو ور بکشیو بیای خونه پدر من داد و بیداد راه بندازی؟ خیال ورت داشته که پسرت تحفه ست، شازده ی شما خودش منو تو کوچه دید! حالا اینکه چشم و دلش با یه نظر به دختر مردم میره تقصیره منه؟؟؟ به چه حقی تهمت میزنی؟؟ با من دشمنی، خدا و پیغمبرم سرت نمیشه؟ ببینم برای برگشتن به زندگیم باید از شما اجازه میگرفتم؟ اگه پسرت رو توی خماری گذاشته بودم نصفش بخاطر این بود که از همین روزا میترسیدم،از شمایی که اون روت رو بالاخره یه بارم که شده نشون بدی، ولی خداروشکر من خیلی وقته آدمای اطرافمو شناختم! به هیچکسی هم ربطی نداره که گیسمو فرستادم زیر روسری یا نه…که حالا بدون سرخاب و سپیداپ پامو میذارم بیرون یا نه.حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون.......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 50
سرگذشت زندگی پناه
_....حالام بفرمایید یکی بزنید تو گوش پسر ناخلفتون و با همون هزار و یک بدبختی بشونیدش پای سفره عقد…برای من فقط درده بهزاد.....
+اینجا چه خبره؟
از روی شانه ی خاله ی ناتنی ام،
بابا را میبینم که با صورت سرخ ایستاده و نظارهگر ماست.با دیدنش مثل بچه یتیمها بغضم میشکند و های های گریه میکنم.
+چه خبره افسانه؟
_ه…هیچی ،برو بیرون یه دور بزن صابر جان
~•خوش اومدی ،به موقع سر رسیدی.خبر اینکه صابر خان،کلاهت رو بذار بالاتر. دخترت دست از دهن کشیده و منو که جای مادرشم شسته گذاشته کنار!
+پناه؟!اعظم خانوم چی میگه بابا؟
با گریه جیغ میکشم:
××دروغ میگه،نحسی پسرش باز…
~•تو رو خدا آقا صابر،دستم به دامنت. بچت رو بفرست همونجایی که چند وقت بود! بهزاد از روزی که دیدش فیلش یاد هندستون کرده و کاسه کوزه ی ما رو ریخته بهم. قرار عقد و عروسی رو بهم زده به هوای عشقش!جوانه و جاهل…اون کوره نمیبینه و نمیفهمه.من که میدونم خیر و شر کدومه، نمیتونم دست رو دست بذارم که براش قالب بگیرن!
صبوری پدر را نمیفهمم،....
براق میشوم سمت اعظم خانوم و میگویم:
××قالب کردن کار خانوادگی شماست که بیست سال پیش دختر ترشیدتون رو انداختین به بابای بدبخت من! همین تو بودی که لقمه گرفتیش و بعد به من لبخند پیروزمندانه میزدی، منی که فقط چند سالم بود و داغدار مامانم بودم.
~•خاک بر سرم!ببین چه چیزا میگه این بلا گرفته…
+بسه ،تمومش کنید.پناه ساکت شو … اعظم خانوم شمام احترام خودت رو حفظ کن
حالا افسانه هم گریه می کند!
بی توجه به بابا که هر لحظه کبودتر میشود و قلبش را بیشتر چنگ میزند بی وقفه جواب حرفهای نیش دار مادر بهزاد را میدهم. برایم مهم نیست چه اتفاقی میافتد فقط میخواهم خودم را سبک کنم…
_یا حضرت عباس…صابر !!
جیغ افسانه را که می شنوم،
برمیگردم و پدرم را میبینم که مثل درختان تنومند تبر خورده از کمر تا و بعد پخش زمین میشود…
گیج شده و شبیه بت ایستادهام. افسانه به اورژانس زنگ میزند و من فقط گریه میکنم…
نمیدانم چقدر و چند ساعت گذشته، توی راهروی بیمارستان نشسته ام و به پدری فکر میکنم که در بخش مراقبت های ویژه بستری شده.
بخاطر چه چیزی؟
منی که ده بار همین بلاها را سرش آورده بودم.زیر نگاه های سنگین و غمگین افسانه و پوریا حس خورد شدن دارم…
چقدر در حق خانوادهام بدی کردهام.
اعظم راست میگفت،
من نباید برمیگشتم!حتی عرضه ی خوب زندگی کردن را ندارم…فقط باعث سرافکندگی ام و بس.
بلند میشوم و از بیمارستان بیرون میزنم. نمیدانم کجا اما باید دور بشوم.
بیهدف توی خیابان ها قدم میزنم، تاکسی زرد رنگی کنار پایم ترمز میزند و راننده فریاد میکشد:
_خانوم اگه #حرم میری بیا بالا
جای دیگری هم هست؟!
سوار میشوم و راه میافتد. چادر امانت گرفته را روی سرم میاندازم و زیر باران تندی که گرفته راه میافتم.
همه دنبال پناهگاهی برای خیس نشدن میگردند اما من انگار تازه پناه پیدا کرده ام..😓😭
وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟
کفشهایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت میدهم و روی فرشهای گرم حرم راه میروم.جایی روبه روی ضریح پیدا میکنم و مینشینم.تکیه میدهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست.
به جمعیتی که برای زیارت میآیند ،
و میروند نگاه میکنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور!
چشمه ی اشکم دوباره راه میگیرد....
شروع میکنم به درددل کردن میگویم و میگویم.....
😭✋“غلط کردم امام رضا....
هرچی بد بودم و بدی کردم؛ هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بیعقلیم بوده....من چه میدونستم به این روز میافتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق میکنم، میمیرم. تو رو خدا ایندفعه هم #معجزه کن…حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره…😭آخ چه حرفایی شنیدم امشب. چه نیشی بود زبون اعظم...دروغ نمیگفتا…همش راست بود!....تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم #میتازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره....انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.....😭چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی #کر_بودم! اگه نبودم که امشب #تحقیر نمیشدم....چه #عزت و #احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!...اصلا غلط کردم آقاجون... بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون....من دوست ندارم دیگه #خورد بشم،😭دلم #حرمت میخواد، #احترام می خواد… این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی…نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی…
میخوام مثل شیدا باشم و فرشته…...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh