جالب است
ثبت احوال همه چیز را
در شناسنامه ام نوشته است
جز احوالم را ...!!
#حسین_پناهی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"رودخانــــــه باش"
تا هرکس لایقت بود در تو آرام گیرد؛
وهرکس لایقت نبود در تو غرق شود..
"ﻣﻐــــــــﺮﻭﺭ باش"
ﺍﮔﺮ کسی لایقت بود
ﻏﺮﻭﺭت ﺭو ﻓﺮﺵ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﯾﺖ کن...
"ﺧﻮﺩﺧﻮﺍه باش"
ﺍﮔﺮ کسی ﻻیقت بود ﺗﻤﺎﻡ
ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﻫﺎیش ﺩﺭ ﺗﻮﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ...
"ﭘﯿﭽﯿـــــــﺪﻩ باش"
ﺍﮔﺮ کسی لایقت بود ﺑﺮﺍش
ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﻤﻊ ﺳﺎﺩﻩ شو...
"ﻟﺠـــــــــﺒﺎﺯ باش"
ﺍﮔﺮکسی ﻻﯾﻖ بود ﺁتیش
بزن ﻫﺮ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺳﺮ ﻟﺞ ﺩﺍﺭد...
"همه این ها باش"
ﺍﮔﺮ کسی ﻻﯾﻖ تو باشد
ﻫﻤونی میشی ﮐﻪ
ﻫﻤﻪ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺶ ﺭو ﺩﺍﺭند🌸🍃
『
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
°•°•°
نگران شکست ها نباشید ،
نگران فرصت هایی باشید که
با امتحان نکردن شان از دست می روند ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان واقعی❗️
من آرمین هستم تو سردخانه بیمارستان امام رضا تبریز کار میکنم کارم اینه که متوفیان تحویل از بخش میگیرم و بعد تحویل خانواده هاشون میدم یه روز دم اذان غروب جنازه پسر جوانی آوردن همکارم پاشد کارهاشون انجام بده یهو گوشیش زنگ خورد کارشو سپرد به من رفت بیرون کسی هم نبود فقط من بودم و جنازه پسر جون تو دلم افسوس میخورد یهو یه نسیم خیلی خنکی بهم خورد فک کردم پنجره بازه نگاه کردم دیدم نیست بیخیال شدم کاور جنازه رو آماده کردم برگشتم سمت جنازه دیدم که سینه اش بالا و پایین میشه فکر کردم خیالاتی شدم دستکش دستم کردم ماسکمو زدم جنازه جوان روی میز بود دوباره حرکت ضعیف سینه اش رو دیدم نمیدونستم خیالاتی شدم یا نه و یه ترسی تو جونم نشست رفتم منتظر همکارم شدم دیدم با لبخندون اومد ولی وقتی رنگمو ذید متعجب پرسید چی شده ولی واقعیتش روم نشد بگم ترسیدم ترجیح دادم سکوت کنم جلو بیمارستان غوغایی بود فامیلهای جوان شئون میکردن مادرش بیتابی میکرد میگفت یا فاطمه زهرا بهم گفتی بچتو بهت میبخشم التماس میکرد بیاد پیش فرزندش میگفت زنده اس بچم نمرده ...وقتی حرفهای مادرش میشنیدم قلبم می ایستاد ...
با همکارم برگشتیم غسال خانه ولی تا همکارم جنازه رو دید با صدای بلند گفت یا ابلفض ....
متعجب برگشتم سمتش هول زده گفت یا امام حسین جنازه نفس میکشه....
سریع با کادر اورژانس تماس گرفتن اومدن علائم حیاتی جوان رو بررسی کردن در مقابل جلو چشم همه جوان برگردون به بخش مراقبتهای ویژه نمیدونم مادر جوان چه خوبی کرده بود خدا اینجوری جوابش داد بعد ماها بیمار سرطانی خوب شد و به زندگی معمولی برگشت هیچ موقع این اتفاق فراموش نمیکنم
سالها گذشت تا من تصادف کردم بخاطر اینکه تاریخ گواهینامه ام گذشته بود افتادم زندان باید دیه فرد کشته شده رو میدادم یه سال بود زندانی بودم فهمیدم یه خیر دیه منو داد و آزاد شدم بعد آزادی آدرس خیر گرفتم برا تشکر رفتم دم منزلشون تو همون نگاه اول من مادر جوان که همون خیر من بود شناختم از فرزندشون سوال کردم گفت خداروشکر خوب هستن ...
همیشه به این موضوع فکر میکنم مگه میشه خوبی که بخاطر خدا انجام میشه بی جواب بمونه نه نمیشه ....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💢#صیغه_موقت_زن_دلربا ( این داستان واقعی است !)
چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشوییام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «ش» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباطمان شروع شد. «ش» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی میكند. وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگیاش وی را بهطور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و او هم قبول كرد. چون میدانستم اگر همسرم از این ماجرا با خبر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمیشود. این اقدام خود را از وی مخفی كردم.
دیالوگ با اجنه
مرد شاكی ادامه داد: در محل كار دائم با «ش» در تماس بودم و گاهی اوقات تا پاسی از شب پیش او میماندم و به همسرم هم میگفتم به خاطر اضافه كار بعضی شبها مجبورم دیرتر به خانه بیایم اما این خوشی دیری نپایید و حدود 10 روز از رابطه ما گذشته بود كه متوجه بعضی رفتارهای عجیب و ترسناك این زن شدم.او رفتار مرموزی داشت، گاهی به من زل میزد و حرفهای عجیب و غریبی رد و بدل میكرد طوری كه انگار با موجود دیگری در حال صحبت است. وقتی هم از او در این باره سوال میكردم نگاهی خوفآور به من میكرد و لبخندی غیر عادی میزد.این رفتارها ادامه پیدا كرد تا اینكه یك شب كه پیش او بودم از من خواست لامپهای خانه را خاموش و ساكت گوشهای بنشینم. چیزی نگذشت كه از جا بلند شده و ضربه محكمی به شیشه پنجره زد و زوزهای كشید و نشست. سر جایم خشكم زد با ترس از او علت این كار را پرسیدم. او كه از دستش خون زیادی جاری شده بود گفت شیطان قصد ضربه زدن به تو را داشت جلویش را گرفتم.
حمله وحشیانه شیاطین
شاكی ادامه داد: ترس فراوانی وجودم را گرفت.ساعتی بعد كه از خانهاش خارج شدم به من گفت از مدتی قبل توسط یك جنگیر جنی را به تسخیر خود درآورده و مهره ماری كه این جن برای او از غار مارها آورده است هم باعث علاقه شدید تو به من شده است
وی از من خواست چیزی در این باره به كسی نگویم وگرنه توسط همین جن مورد اذیت و آزار قرار خواهم گرفت.فردا شب وقتی دوباره با ترس ولرز به منزل وی رفتم یكمرتبه زوزههای وحشتناكی را شنیدم كه از داخل حمام به گوش میرسید. وقتی از او در این باره سوال كردم گفت اجنه برای عقد من و او جشنی به پا كردهاند.من كه داشتم قالب تهی میكردم بلافاصله از خانه او گریخته و به منزلم رفتم اما او دست بردار نبود او مدام با من تماس میگرفت و میخواست پیش او بروم و وقتی از این كار امتناع كردم، گفت جنها بعد از آنكه خانهاش را ترك كردهام او را بارها مورد هجوم خود قرار داده و زخمی كردهاند! «ش» گفت اجنه از اینكه حرمت جشن آنها را پاس نداشته و این رابطه را تمام كردهام عصبانی شده و تهدید كردهاند اگر شوهرت برنگردد هم تو و هم او را خواهیم كشت! نمی دانستم چه كار كنم از نگرانی اینكه این قضیه صحت داشته باشد و واقعا بلایی سر او بیاید به خانهاش رفتم. او زخمهایی كه به جای ناخن میمانست روی بدن خود نشان داد و از من خواست با او ازدواج كنم.
ضبط صوتی در حمام
مرد پریشان خاطر گفت: مانده بودم چه خاكی بر سرم بریزم این رابطه كج دار و مریز ادامه داشت تا اینكه یكروز كه دوباره صداهای عجیب و غریب از حمام میآمد و او هم مشغول ظرف شستن بود ترس را كنار گذاشته و داخل حمام رفتم.از مشاهده آنچه میدیدم خشكم زد . ضبطی را دیدم كه داخل حمام قرار داده شده واین صداهای وحشتناك از آن خارج میشود. خونم از كلاه بزرگی كه بر سرم رفته بود به جوش آمد. از حمام بیرون آمده و دعوای مفصلی با او راه انداختم. بعد از ترك وی از اینكه از دست این زن مالیخولیایی و متوهم خارج شدهام احساس راحتی میكردم اما این آسایش دیری نپایید و چند روز بعد متوجه تماس تلفنی شدم كه این زن دیوانه با همسرم برقرار و قضیه رابطه مرا با وی برملاكرده بود.از آن روز دیگر زندگی واقعا برای من زهرمار شد حال كه در آستانه جدایی با همسرم قرار دارم آمدهام از این زن مكار شكایت كنم. هنوز نمیدانم با این تحصیلات بالا چطور گول ادعاهای این زن حقهباز را خوردم.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 46
💢سرگذشت زندگی پناه
اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟…شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم …
نمیخواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و…
همه جوره تحت فشار فکری هستم....
به این اعتقاد رسیدهام ،
که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل میکند!
کیفم را برمیدارم و از خانهی عمه بیرون میزنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند میزند.
لااقل دل او را شاد میکنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمیدهم.بی تفاوت بودن را ترجیح میدهم.
از پارکینگ که بیرون میآییم ،
حس آدمی را دارم که بعد از سالها قرار است به دیدن #عزیزی برود که حالا #شک دارد حتی او را #بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی میایستم...و از روی عادت #بسمالله میگویم.
لاله دست دور شانه ام میاندازد و کنار گوشم میگوید:
+خدمت شما، بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دستهای خیسم را به کنار مانتو میکشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را میگیرم.
از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکردهام. توی هوا بازش میکنم و میاندازم روی سرم.آینهی کوچکی میگیرد و میگوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم. ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد...میپرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه…راحته که
+آخه سر میخوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
🕌از بازرسی که میگذریم ....
و وارد حیاط میشوم دلم هری میریزد. از بلندگوها صدای مناجات پخش میشود.به روی خودم نمیآورم و هم قدم لاله میشوم.
انگار با هر گامی که برمیدارم...
چیزی از دلم کنده میشود و سرعتم تغییر میکند!
نمیفهمم من ناآرامم یا همه؟
به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم میگذرند.
زمزمه می کنم:
“حال همه خوب است من اما نگرانم…”
لبههای چادر را با دست نگه داشتهام ،
و مثل بچه ها دنبال لاله راه میروم.خدایا چقدر خاطره ای دور دارم از اینجا...
وارد صحن میشویم و روبه روی پنجره فولاد می ایستم.لاله میگوید:
_چرا وایسادی؟ بریم تو دیگه همونجا هم نماز میخونیم
+تو برو
_باز لوس…
+یادم رفت وضو بگیرم😕
_ای بابا!خب حداقل زودتر میگفتی🙁
+میشینم همینجا که دارن فرش پهن میکنن. تو برو زیارتت رو بکن و بیا فقط خیلی لفتش نده
انگار ناامید شده که بدون هیچ حرفی میرود سمت کفشداریها. گوشه ای مینشینم و به همه جا بادقت نگاه میکنم.
به پسرهای جوانی که فرشهای لوله شده را تند و تند پهن میکنند و مردمی که با عشق همراهیشان میکنند....
به صف هایی که بسته میشود و کبوترهایی که دور سقاخانه پرواز می کنند....
صدای اذان پخش میشود و به این فکر میکنم که با چه رویی اینجا آمده ام؟! منی که با آرایش و لاک زدن دائمی هیچوقت رو به قبله هم نمیکردم...
زنی کنارم نشسته ...
و از زیر چادر مشکی اش با لحن عاجزانهای با امام رضا درددل می کند.
طوری اشک می ریزد که انگار بدبخت ترین آدم دنیاست و هیچ چاره ای جز توسل نداشته…
دلم میخواهد که من هم حرف بزنم ،
اما بلد نیستم! زبانم انگار الکن شده واژهها را گم کرده ام و یا از شرم و خجالتی که فقط خودم چرایش را خبر دارم لال شدم.😞
صدای پیامک گوشیم بلند میشود...
بازش میکنم و پیامی را که لاله فرستاده زیرلب هزار بار با چشمانی که حالا بارانی شده میخوانم:
“سکوت کردهام و خیره بر ضریح توأم
که بشنود دلتان التماسِ باران را…”
و بالاخره قفل دهانم باز میشود؛؛
“ سلام، #روسیاه اومدم ولی توقع #ندارم ببخشیم. نمیدونم حاجتی دارم یا نه ولی وسط یه #دوراهی گیر کردم.اگه میشه #کمکم کن بهتر از این بلد نیستم به قول زهرا خانوم متوسل بشم! میشه یه کاری کنی منم مثل همه ی آدمایی که بخاطر شما اومدن تو حرم بشم و وقتی چشمم به گنبدت میفته دلم بره؟ میشه حاجتمو بدی؟میشه #معجزه کنی تا بفهمم هنوزم خدا منو میبینه؟ همین امروز همین امروز برام نشونه بفرست بند دلم انقدرام محکم نیست که زود پاره نشه. #خودت گره بزن و نزدیکش کن به خدا! سپردم دست #خودتتون…”
میگویم و نفس عمیقی میکشم...
انگار سبک شدهام.جماعت که تمام میشود لاله هم میرسد و میگوید:
_قبول باشه
+من که نماز نخوندم
_زیارتت رو گفتم
+هه…خوبه تو حیاط بودم!
_مهم دله.. در ضمن اگه #لیاقت زیارت نداشتی تا همینجا هم نمیتونستی بیای. حاجت روا ان شاالله
حتی او هم عجیب شده این روزها!
هر حرکت و هر رفتارش یکجوری حساب شده است انگار…
شب شده و هیچ معجزهای نبود!
روی تختم جابجا میشوم و از پشت پنجره به ماه نگاه میکنم.
نیشخندی میزنم و میگویم:
+بهش گفتم سستم، گفتم یه کاری کن که ایمان بیارم بهت دوباره… نخواست..!
و پتو را میکشم روی سرم.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 47
💢سرگذشت زندگی پناه
پتو را میکشم روی سرم...
ویبرهی گوشی که صدا میدهد کلافه چشم باز میکنم و به لاله ی مزاحم بد و بیراه میگویم.
پیام را باز میکنم و با دیدن اسم فرشته لبخند پت و پهنی میزنم.
📲“سلام پناه جان،خوبی خانوم؟خواب که نبودی؟ شهاب برای یه کاری داره میاد مشهد، چند ساعت بیشتر نمیمونه اما گفتم سوغاتی هات رو بیاره، زحمتت نمیشه خودت بری و بگیری؟”
گوشی از دستم سر میخورد،بغض میکنم. دوباره به مهتاب سرک کشیده به اتاقم خیره می شوم و زمزمه میکنم:
“شهاب داره میاد مشهد…
❣نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود!
نگاه کن تمام هستیم خراب می شود
نگاه کن تمام آسمان من
پر از شهاب میشود!!
و حس میکنم اولین گرهای که دلم را بند #گرمای_آفتاب_امامم میکند!
به فرشته می نویسم :
📲“سلام عروس خانوم نه بیدارم.مگه میشه از سوغاتی گذشت؟”
و جواب میدهد:
📲”خداروشکر که مثل خودمی و از خیر هیچی نمیگذری اشکالی نداره شمارت رو بدم بهش تا خودش باهات قرار بذاره؟”
و من با ذوق مینویسم!
📲”نه عزیزم هرجور خودت صلاح میدونی…”
هنوز هم احساس میکنم ،
که نخوابیده رویا میبینم! دلم میخواهد زودتر صبح بشود،چشمانم را میبندم و با یک عالمه فکر و خیال شیرین خوابم میبرد به امید فردا…
تا ظهر تمام طول و عرض اتاقم را قدم میزنم و گوش به زنگ موبایلم هستم اما هیچ خبری نمیشود....
در میزنند و افسانه سرک میکشد تو
_نمیای ناهار؟
+نه
_کتلت درست کردما
+نمیخورم مرسی
_صبحانه هم که نخوردی، چرا بی قراری؟
مینشینم روی تخت و میگویم:
+نه بابا! فقط اشتها ندارم آخه …
هنوز حرفم تمام نشده که گوشی زنگ میخورد،با سرعت میدوم سمتش و با دیدن شماره ی ناشناس قلبم شروع میکند به تند زدن.
افسانه با طعنه میگوید:
_من میرم پس
لبم را گاز میگیرم،آبرویم رفت!
از ترس قطع شدن سریع تماس را جواب میدهم.و برای اولین بار دقیقا نمیدانم که چه باید بگویم!
_الو
+بله
_سلام علیکم سماوات هستم
چقدر صدایش از پشت تلفن فرق داشت و مردانه تر بود!
+سلام آقا شهاب،خوب هستین؟
_الحمدالله.شرمنده مزاحم شدم
+خواهش میکنم
_والا من برای یه کار کوچیکی اومدم مشهد، تازه رسیدم الانم توی مسیر حرم هستم که انشاالله اگه قسمت بشه اول برم پابوس آقا امام رضا،بعد به کارم برسم.فرشته یه سری چیز برای شما فرستاده و تاکید اکید کرده که برسونم به دستتون،در جریان که گذاشته شما رو؟
+ممنون بله خودش دیشب بهم پیام داد
_بله،حالا هرطور شما صلاح میدونید، اگر میخواین آدرس بدید تا من امانتی رو براتون بفرستم یا…
هول میشوم و میپرم توی صحبتش:
+نه نه،من داشتم میرفتم بیرون.شما بگید کجایین تا بیام بگیرم خودم
چند لحظه مکث میکند و بعد با لحنی که انگار متفکرانه است میگوید:
_والا من خیلی وارد نیستم به اینجاها. حرم خوبه؟
بدون هیچ تاملی میگویم:
+بله ،بیام همونجا؟
_ممنون شما میشم
+فقط کی ….
_الان که نمازه .دو ساعت دیگه خوبه؟
+بله
_خیره ان شاالله.پس فعلا امری نیست؟
+عرضی نیست
_یاعلی
+خداحافظ
قطع میکنم و دوباره ذوق مرگ شدهام.
بلند میشوم و میروم توی آشپزخانه، صندلی را جلو میکشم و میگویم:
_خوشمزه بنظر میاد
+بشین برات بکشم، تو که اشتها نداشتی؟!
خجالت میکشم از اینکه افسانه چه فکری در موردم میکند! اما فعلا برای حرف زدن وقت ندارم…ناهارم را میخورم و آماده میشوم.
هرچقدر جلوی آینه به خودم نگاه میکنم بیشتر احساس میکنم که یک چیزی کم است. تقریبا آرایش نکرده ام اما کرم و رژ کمرنگی زدم.روسری بلند آبی و مانتوی مشکی بلند و شلوار جین آبی پوشیده ام.
تیپم بد نیست اما انگار یک جای کارم میلنگد...
دست به دامن لاله میشوم و خوشحالم که فاصله ی خانه هایمان فقط چند کوچه است.
همین که در را باز میکند می گویم:
_وای لاله دیرم شد
+کجا؟ علیک سلام
_باورت نمیشه ولی شهاب اومده مشهد
+خواستگاریت؟!
_نه بابا… کار داره
+خب پس به تو چه؟
_قرار دارم باهاش
+خاک تو سرت ،پسر مردمو از راه به در کردی که باهات قرار بذاره؟
_چی میگی تو…خواهرش برام یه سری کتاب و این چیزا فرستاده
+وا،یعنی انقدر واجب بوده؟
_حالا بهتر! اینا رو ول کن.من باهاش حرم قرار گذاشتم و الان دارم میرم اونجا
+خب؟
_یه حس بدی دارم.ببین لباسام خوبه؟
+آره بهت میاد
_ولی انگار…
+صبر کن الان میام
یکی دو دقیقه بعد برمیگردد و میگوید:
_بفرمایید خانوم اینو یادت رفته بود
میخندم و چادر را از دستش میگیرم..
از دور میبینمش،...
سرش را پایین انداخته و بستهای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته، لبخند میزنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر میکشم...
نمیفهمم استرس دارم یا خوشحالم،دفعهی اولی نیست......
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
✍قسمت 48
💢سرگذشت زندگی پناه
نمیفهمم استرس دارم یا خوشحالم،
دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم! اما این بار همه چیز فرق میکند…
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ. #ساده و #موقر!
هیچوقت تصور هم نمیکردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم…
تقدیر چه کارها که نمیکند!
به ساعت مچیش نگاه میکند ،
و بعد هم به اطرافش…من را ندیده؟! تعجب میکنم وقتی از کنارم میگذرد بیآنکه آشنایی بدهد!
قبل از اینکه دورتر بشود صدایش میزنم:
_آقا شهاب؟
برمیگردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک میزند و بعد میگوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه میفهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته! به زمین نگاه میکند و میگوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش میکنم
چند ثانیه مکث میکند و بعد بسته را به سمتم دراز میکند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط...
بسته را میگیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم…
پیش دستی میکند و میگوید:
_اگر امری نیست…
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتونه اون دفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا…گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام…
موبایلش زنگ میخورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش میکند.
_فکر میکنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جوابهای کوتاه و بلند خوبی هم میرسین
+توجیه میکنه اما من دلیل میخوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه میکند و با لبخند میگوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول میشوم!
سوالم را دوباره از خودم میپرسد…بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر میکنم و جواب میدهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این...
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج میشوم و میپرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع #نور و #معجزهای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه… باهاش #عهد ببنده و #جواب بگیره و اتفاق های #مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم میریزد…
دلیلش تو بودی و بی خبری!
خیری و بی خبر بودم؟
سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما میترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم…
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که میگوید:
_آدمهای زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید #شاکر_خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟ چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی میخندد....
حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است…کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!
سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد میگوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره…اما منظورم #نظرکردن خداست و اینکه به نسبت، خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید. با ارزشه!
+آهان، آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته میبودم که حداقل از راهنماییهاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه، شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین. هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت میفرسته. مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جملهاش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید میکنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی میگویم:
+خواهش میکنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش میکنم و آهسته میگویم:
+یاعلی..
روی تختم مینشینم و با ذوق بستهی شهاب را باز میکنم.در نظر اول دیدن چند کتاب و سی دی برایم هیچ جذابیتی ندارد. اما به خودم میگویم :
(خوبه که بنده خدا گفت توش چیه تازه عقلم بد چیزی نیستا، مثلا توقع نداشتی که شهاب مثل فلان پسر و فلان بنده خدا ادکلن و شال و گردنبند مد روز سوغات بیاره که...)
کف جعبه،پارچه ی چادررنگی.....
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🗝 ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
🔺ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :
ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ ....
🔺ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﺪﺍﮔﺸﻨﻪ
🔺ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ ....
🔺ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺗﻨﺒﻞ .
🔺ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﮐﻠﻪ ﺧﺮ ....
🔺ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻣﺸﻨﮓ .
🔺ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﭘﺮﺍﻓﺎﺩﻩ .....
🔺ﯾﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻫﺎﻟﻮ .
🔺ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﻭﻟﺨﺮﺝ ....
🔺ﯾﺎﺍﻫﻞ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎﺑﻦ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺧﺴﯿﺲ .
🔺ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﻥ ﮐﻪ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﮔﻨﺪﻩ ﺑﮏ .....
🔺ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﻓﺴﻘﻠﯽ .
🔺ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡﺩﺍﺭﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ :ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥ ﺻﻔﺖ ......
🔺ﯾﺎ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮﻥ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﻣﯿﮕﯿﻢ : ﺍﺣﻤﻖ !!!
⚠️ﮐﻼ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ ؛ﻧﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ!!!
💠 در آموزه های دینی ما ، کسی که معیار قضاوت هایش خودش باشد نه حقیقت ، شیطان است!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#حکایت
شخصی را قرض بسیار آمده بود.
تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند
که احسان می کند.
آن شخص تاجر سخاوتمند را در بازار یافت
و دید که به معامله مشغول است
و بر سر ریالی چانه می زند
آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی
چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که
برای حاجت کاری آمده است
پس به دنبال او رفت و گفت
با من کاری داشتی؟
شخص گفت:
برای هر چه آمده بودم بیفایده بود.
تاجر فهمید که برای پول آمده است.
تاجر به غلامش اشاره کرد
و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود
و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود
ولی این معامله با خـــدا
در کار خیر طرف حسابم با خداست
او خیلی خوش حساب است....👌👌
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
همیشه واسه گلی
خاک گلدون باش!
که اگه به آسمون
هم رسید یادش باشه
ریشه اش کجاست!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh