💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۷
مرضیه خانم_ شرمنده آقایوسف نمیتونم.
_خب... چرا!! ؟؟
علی_مرضیه خانم راست میگه. اگه ما کاری کنیم برا هردوتون بد میشه.
مرضیه خانم_ به اندازه کافی حرف و حدیث پشت سرشما دوتا هست. با پشتیبانی من هم کار برا شما سخت تر میشه و هم تهمت ها و حرفها بیشتر میشه.
یوسف رویش را برگرداند. بسمت در رفت.
علی_حالا خدابزرگه. نگران نباش.
با ناراحتی از پایگاه بیرون زد...
اولین تاکسی به مقصد خانه، سوار شد.
حوصله پیاده روی نداشت. زودتر از چیزی که فکر میکرد به خانه رسید.
باید تکلیفش را یک سره میکرد. نمیتوانست ببیند، حتی تصورش هم امکان نداشت که...
ریحانه اش همسر کسی دیگر شود.
پدرومادرش، خانه بودند...
سلامی کرد. کوروش خان روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود به تماشا. فخری خانم در آشپزخانه بود. چای میریخت.
یوسف رو به پدرش کرد.
_بابا
_بگو
_میخام باهاتون حرف بزنم
کوروش خان، بدون اینکه نگاهش را تغییر دهد. گفت:
_میشنوم
_بابا از اول من بهتون گفته بودم فقط ریحانه. شما گفتین #نه. #شرط گذاشتین. از ارث #محرومم کردین.حالا دیگه چرا نمیذارین...؟!
فخری خانم سینی چای را روی میز مقابل همسرش، گذاشت. روی مبل نشست.
_خب معلومه چون هنوز دلمون راضی نیست. چون خوشم نمیاد ریحانه عروسم باشه. زوره؟؟
_ولی مامان با این کارتون دارین آینده منو خراب میکنین!
باغصه گفت:
_اگه ریحانه نشد.دیگه تا اخر عمر ازدواج نمیکنم.اینو خودتون هم میدونین. ولی فقط یه سوال دارم اگه قانعم کردید قبوله منم حرفی ندارم.
فخری خانم خوشحال شد. که یوسف از موضع خود پایین آمده.
_خب بگو
_از چه اخلاقی، از چه حرکتی از ریحانه دلگیر شدین.اصلا مگه چکار کرده که شما اینهمه ازش بیزارید..!؟
فخری خانم حرفی برای گفتن نداشت. سوال پسرکش، منطقی بود و بجا. سکوت کرد... کوروش خان، فنجان چای را برداشت. نگاهی به یوسف کرد.
_تصمیمت قطعیه!؟
_خب معلومه. یعنی شما تو این مدت ندیدید؟؟ قبل از عید تا حالا..!!!
_خب پس خوب گوش کن ببین چی میگم... اینو که میگم خوب روش فکر کن الان نمیخاد جوابمو بدی.
_باشه چشم. بفرمایین.
_من راضی میشم. مادرتم با من. ولی به دوشرط..
کوروش خان، نگاه از تلویزیون گرفت، با عتاب، انگشتهایش را بالا آورد.
✓یک} حق پول گرفتن نداری نه از #من و نه از #مادرت.و تمام خرج و مخارج خودت و زنت با خودت از وقتی #محرم میشی #تاآخرعمرت..! ✓دو} خاستی خونه اجاره کنی، زنتو ببری شیراز، هرکاری میخای بکن ولی روی کمک ما #هیچ حسابی باز نکن...!!
با نگاهی پر از غصه به دهان پدرش زل زده بود.
_فهمیدی کامل... یا تکرار کنم؟
_ولی بابا این بی انصافیه..!! مگه منـ...
_همینی که هست..!
_ماشینم چی... اونمـ...!!! ؟؟
فخری خانم_ ماشینت برا خودت. با پول خودت خریدی.
یوسف _باشه قبول... چشم هرچی شما بگین... فقط مامان الان یه زنگ بزنین به طاهره خانم، یه قرار بذارین.
_الان نمیزنم.. بذار برا بعد.!
کوروش خان _نمیخوای بیشتر فکر کنی؟! الان ببین #یاشار تو #نازونعمت داره زندگی میکنه.. اونوقت #تو..!!
کوروش خان سری با تاسف برای پسرش تکان داد. و یوسف بدون جوابی به پدرش، خودش بلند شد. تلفن را آورد و بدست مادرش داد.
_مامان...بزنین دیگه..!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۸
فخری خانم شماره را گرفت...
هنوز از آن طرف خط طاهره خانم گوشی را برنداشته بود. استرس و دلشوره های یوسف شروع شده بود.
وقتی فخری خانم فهمید..
برای امشب ریحانه خاستگار داشته، خوشحال شد که بهانه ای پیدا کرده برای برهم زدن این وصلت.
یوسف از اینطرف بال بال میزد..
که اینو نگو.. اونو بگو..!مادر چشم غره ای به یوسف میرفت، که چیزی نگوید. اما ناخواسته صدایش بلند میشد.
این طرف خط،...
طاهره خانم میشنید. ریحانه هم بود و یک دنیا امید.
خاستگاری اش را خودش برهم زد.پدرش میدانست که دل دخترکش، گرفتار یوسف است.خاستگار آمد، کمی نشستند، اما جواب منفی را گرفتند، و رفتند.
به خواسته ریحانه،...
طاهره خانم تلفن را روی بلندگو گذاشت. حالا دیگر صدای یوسف واضح می آمد.
قرار گذاشته شد،برای جمعه همین هفته....
ریحانه، صدای #تشکرکردن یوسف از مادرش را کامل میشنید...در دلش کارخانه قند آب میکردند.طاهره خانم،تلفن را که قطع کرد..ریحانه، لبخند محجوبی زد و از زیر نگاه پرلبخند مادرش، #شرمش شد. به #آغوش_مادر پناه برد.
طاهره خانم_خوشبخت بشی مادر. ریحانه خیلی برات دعا کردم.
ریحانه_ مطمئن باش مامان جونم. یوسف خیلی خوبه بنظرم.
اعتراف کرده بود.. درآغوش مادرش.
_ریحانه...! یه وقت خجالتی.. چیزی!
_ببخشین دیگه مامان یهویی اومد رو زبونم
ریحانه خودش را بیشتر در آغوش مادر برد. #حیایش مانع میشد حتی مادرش چهره اش را ببیند.از آغوش مادر که بیرون آمد. سریع پا به فرار گذاشت و به اتاقش رفت. طاهره خانم لبخندی زد. و به آشپزخانه رفت...
از آن شبی که یوسف،...
تفعلی به قرآن زده بود. و {سوره نور آیه ٣٣} آمده بود. با خط خوش آیه را با معنی روی برگه ای، نوشته بود.
✨"ولیستعفف الذین لایجدون نکاحا حتی یغنیهم الله من فضله،....
و کسانی که امکانی برای ازدواج نمی یابند، باید #پاکدامنی پیشه کنند. تا خداوند از #فضل خود آنان را #بی_نیاز گرداند.."
مراسم را...
در خانه آقابزرگ برگذار کردند. فقط خانواده کوروش بود و محمد. گرچه همه فامیل اعتراض داشتند. و فخری خانم بیشتر از همه.
اما حرف آقابزرگ همان بود...
«این مراسم در خانه ما برگذار میشه و چون #خصوصی هست فقط خانواده کوروش و محمد باید باشند.»
این جمله را آقابزرگ،...
گرچه تلفنی بود، اما #محکم گفت.کم کم اعتراض ها در حد پچ پچ رسیده بود.
حالا که #احترام، #عزت و #غرور، آقابزرگ برگشته بود..
حالا که همه احترامش را داشتند..
حالا که #حرفش خریدار داشت..
همه را اول از «خدا»، و بعد، از یوسف، میدید.
یوسفی که تمام سعی اش را کرد،..
تا در مراسم ها..
آقابزرگ، یا #حضور داشته باشد و یا #مستقیما نظر دهد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت
رهگذران گفتند: بهلول بدنبال چه میگردی؟
گفت: به دنبال کلید خانه
گفتند: کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟
گفت: در خانه!
گفتند: پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟
گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم!
گفتند: نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟
گفت: پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟
شاه کلید، درون ماست
منتهی درون ما تاریک است و بدنبال آن در خارج از خود میگردیم
در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است ...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
گاهی وقتا فکر می کنیم، زندگی رو باختیم و هیچ فرصتی برای جبران وجود نداره. ناامید میشیم و سعی میکنیم دیگه به آرزوهامون فکر نکنیم.
بیاید به خودمون یادآوری کنیم
که زندگی هنوز ادامه داره و همه چیز موقتیه ، و تنها چیزی که اهمیت داره احساس ماست.
احساسمونو تغییر بدیم ،
فرکانس فکریمونو برداریم
بذاریم روی یه نقطه دیگه.
خودمونو رها کنیم.
اون وقته که آرزوهامون
خودشون میان دنبالمون
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🤍
همه ما توی زندگی،لحظه ها و اتفاقاتی رو تجربه کردیم
لحظه های سخت و اتفاقات بدی که فکر نمیکردیم از شرشون خلاص شیم،اما گذشتن تموم شدن
خیلی موقع ها میشه که بهش فکر میکنیم و میگیم...باورم نمیشه اونام بالاخره گذشتن...اونام تموم شدن..
میخوام بگم میگذره و خدا هوامونو داره...
قدر خدارو بیشتر بدون🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 زنده شدن جوان شامی بدست مبارک امام محمد باقر علیه السلام
جوانى از اهل شام در جلسه امام باقر صلوات اللَّه عليه زياد حاضر مى شد، روزى در محفل حضرتش گفت: سوگند به خدا! من به جهت محبّت به شما در جلسه شما حاضر نمى شوم، بلكه فقط به خاطر فصاحت و دانش شماست كه در اين محفل حاضر مى شوم.
امام عليه السلام تبسّمى نمود و چيزى نفرمود.
چند روزى گذشت و خبرى از جوان نشد، حضرت جوياى حال آن جوان شد.
شخصى گفت: او بيمار است.
در اين حين شخصى وارد شد و گفت: اى فرزند رسول خدا! جوان شامى كه در مجلس شما زياد حاضر مى شد از دنيا رفت. او وصيّت كرده كه شما بر جنازه او نماز بخوانيد.
امام باقر عليه السلام فرمود: وقتى او را غسل داديد بگذاريد روى سرير باشد و كفن نكنيد تا من بيايم
آنگاه حضرتش برخاست و وضو گرفت و دو ركعت نماز خواند و دعا نمود، سپس سر به سجده گذاشته و سجده را طول داد بعد برخاست و رداى رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را بر تن كرد و نعلين بر پا نمود و به سوى او رفت
وارد خانه شد، آنگاه وارد اتاقى شد كه او را غسل مى دادند. او را غسل داده روى سرير گذاشته بودند حضرت با نامش او را صدا زد و فرمود:اى فلانى!
ناگاه آن جوان پاسخ داده و لبّيك گفت و سر بلند كرد و نشست حضرت شربت سويقى خواست و به او خورانيد.
آنگاه پرسيد: چه شده به تو؟
گفت: ترديدى ندارم كه قبض روح شدم، وقتى روح از بدنم خارج شد صداى دلنشينى را شنيدم كه تا حال نيكوتر از آن نشنيدهام كه گفتند:
ردّوا إليه روحه، فإنّ محمّد بن عليّ قد سألناه
روح او را باز گردانيد، زيرا محمّد بن على او را از ما خواسته است.
https://eitaa.com/dastanamuzandeh
هر لحظه را چنان با شکوه زندگی کن
که گویی واپسین لحظه زندگی ست
و کسی چه می داند،شاید واپسین
لحظه باشد...
#اشو
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔴 شادی و نشاط
مردی در حال نشاط و خوشحالى خدمت امام جواد (علیه السلام) رسید.
حضرت فرمود چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالى؟
آن مرد عرض کرد ای فرزند رسول خدا، از پدر شما شنیدم که مى فرمود بهترین روز شادى انسان، روزى است که خداوند توفیق انجام کارهاى نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینى موفق بدارد.
امروز نیازمندانى از جاهاى مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادى به من دست داده است.
حضرت فرمود به جانم سوگند که شایسته است که چنین شاد و خوشحال باشى، به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنى.
📚 منبع: بحارالانوار، جلد ۶۸، صفحه ۱۵۹
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۳۹
هر روزی که به جمعه نزدیک میشد. هم استرس یوسف و ریحانه و هم نقشههای سمیرا،بیشتر میشد.
همه چیز آماده بود...
از انگشتر نشانی که برای بانویش خریده بود.تا تمام حرفهایی که باید میزد.
همیشه بشمار سه، آماده میشد.!
شلوار مشکی، پیراهن آبی آسمانی اش را پوشید. سوت میزد و موهایش را شانه میزد. دستی به صورت و محاسنش کشید. چنان ذوقی در دلش بود که فقط خدا میدانست. عطر گل محمدی کنار گردنش زد. چند صلواتی فرستاد.
دکمه کتش را میبست.باز میکرد.نه خوب نبود..!کت را درآورد. ژست گرفت. روی دستش انداخت. نه اینم خوب نیست..!کسی نبود بداد دلش برسد.. نظری، حرفی..یکبار کت مشکی را میپوشید. در می آورد. دوباره کت آبی نفتی اش را میپوشید.بیشتر از ١٠ دقیقه بود، که مقابل آینه ایستاده بود.
باصدای پیامی که از گوشیش آمد، نگاهش را از آینه گرفت.پیام از علی بود.
_ احوال باجناق خوش استایل. اون کت آبی نفتی داشتی، اونو بپوش.
بشکنی زد. باذوق، کت را پوشید. و سریع از اتاقش بیرون رفت.
پدر و مادرش، بی تفاوت درماشین نشسته بودند. نه ذوقی نه خوشحالی ایی..!
جمعه، از راه رسید..
اول ماه رجب، و پنجم تیرماه
ساعت ٧شب بود...
رسیدن ماشین یوسف و یاشار همزمان شد...
یک دستش گل بود. یک دستش شیرینی. این بار، ٨گل بلندر زرد و سفید گرفت.
شیرینی را به مادرش داد.باذوق، سر به زیر، وارد خانه آقابزرگ شد. خانواده عمومحمد، آمده بودند. دیشب عمومحمد هیئت داشت. اما یوسف یادش نبود..!
خانم بزرگ و آقابزرگ از قبل تدارک همه چیز را کرده بودند. میوه، شربت، و شام.
حیاط دل باز و باصفای آقابزرگ بار دومی بود که میهمان داشت.
آقابزرگ، تختها را جمع کرده بود....
چند قالی ١٢متری انداخته بود. که همه #درصفاوصمیمیت، کنار هم بنشینند.
بعد از سلام و احوالپرسی،...
همه نشستند.علی بلند شد و کنار یوسف نشست. پشت کمرش زد.
آرام کنار گوشش، با خنده گفت:
_احوال باجناق بنده چطوره!؟چه کت بهت میاد دست اونی که نظر داده درد نکنه.!
_خیلی خودتو تحویل میگیری.
علی سرش را نزدیکتر برد.
_خودمو که نمیگم...!
لبخند محجوبی زد.ناخواسته سر به زیر انداخت.
آقابزرگ در گوشه ای خلوت،...
با محمد و کوروش صحبت میکرد.
و خانم بزرگ.با فخری خانم و طاهره خانم.مثل بار اول..
سمیرا تا میتوانست میتاخت...
بهونه میگرفت گرما را،.خراب بودن میوه ها.گرم بودن شربت..مسخره میکرد مجلس را،.دستمال برمیداشت بعلامت گریه، میگفت یکی بیاید روضه بخاند..خانم بزرگ #نصیحت میکرد.و یاشار و فخری خانم هم میخندیدند..
دوساعتی گذشته بود...یوسف استرس داشت.از #حرفهای سمیرا #به_خدا پناه برد..نکند خراب شود.!نه قرار نبود خراب شود، #توکل کرده بود. خراب هم میشد،. نامش خراب شدن نبود.خدا خودش #خدایی میدانست.
آقابزرگ از جمع پسرانش دور شد....
روی صندلی همیشگی اش نشست. عصا را عمود گرفت. دستهایش را روی عصا گذاشت.رو به یوسف کرد.
_خب باباجان، همه الحمدلله #راضی هستن. برید داخل، چند کلامی با خانمت حرف بزن. از اول این جریان شما هنوز حرف نزدید.
سمیرا خواست...
دوباره حرفی بزند، چشم غره آقابزرگ کار خودش را کرده بود.
رو کرد به ریحانه و گفت:
_بلند شید دیگه باباجان، چرا نشستین؟!
با این جمله که تاکید بود...
یوسف و ریحانه بلند شدند. به داخل رفتند. فخری خانم آرامتر، شده بود. کوروش خان هم رضایتش را اعلام کرده بود.
آقابزرگ با خشم.رو به یاشار اشاره کرد. که بیاید کنارش. به محض نشستن یاشار،آقابزرگ گفت:
_جلو زنت رو نمیتونی بگیری بگو تا من بگیرم... اینجا مجلس خاستگاری هست..! این دوتا چند بار مراسمشون بهم خورده، این بار به هم بخوره، من میدونم و تو.. شنیدم خیلی از خونه ت راضی هسی..!
یاشار ترسید..تا به حال خشم آقابزرگ را ندیده بود. باید گوش میکرد. بخصوص #بخاطرخانه هم شده بود...آقابزرگ را مطمئن کرد،که مراقب است به حرف زدن و جملات همسرش. به خنده های بی وقت، خودش.!!
یوسف و ریحانه...
به اتاق مهمان رفتند.چند دقیقه ای روبروی هم، نشسته بودند.یوسف آرام آرام بود.آرامشی داشت #وصف_نشدنی. میدانست کار، کار #خدایش بود.
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۰
بسم اللهی گفت. لبخندی زد. و شروع کرد.
_ما همدیگه رو میشناسیم،از اون زمان که بچه بودم. بعد از اون اتفاق، از وقتی که یادم میاد غیر #محبت،از خانواده #شما و #آقابزرگ، چیزی ندیدم.برنامه م برا #آینده چیدم. ان شاالله میرم شیراز. دوسال بیشتر نیست. ارشد قبول شدم. همون رشته خودم. بعدش برمیگردم همینجا.یه #همسفر میخام بالاتر از همسر، #زیرپرچم_مولاعلی.ع. یه همسفر تا #بهشت. تا #شهادت ان شاالله..
تمام حجم استرس عالم،.روی ریحانه هوار شده بود.کف دستش عرق کرده بود.تا نهایت سر را به زیر انداخته بود.
نمیتوانست نفس بکشد. #خجلت و #حیایش مانعی بود، حتی #نگاهش کند.در برابر حرفهای یوسف فقط سکوت میکرد.
یوسف_ #هدفم، #الگوگرفتن از زندگی مولا علی.ع. و #سبک زندگی بانوی دوعالم حضرت مادر.
و اینکه بابا برام #شرط گذاشته یا شما یا ارث. #ازمَحرم_شدنمون_تاوقتی_زنده ام همه چی پای خودمه.
#نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد.
یوسف _اینا رو میگم بدونین از #مال_دنیا هیچ چیزی ندارم، الا یه ماشین. هیچ #پشتوانه ای ندارم بجز #خدا و #اهلبیت.ع.
سکوت ریحانه طولانی شده بود...
گرچه نگاه هیچ اشکالی نداشت. بلکه #باید نگاه میکرد.. اما قدرت خجلت و حیایش بیشتر بود....سرش را بالا گرفت اما نگاه نکرد...
_چیزی نمیخاین بگین.. حرفی.. شرطی..
_خب همه حرفا رو شما گفتین. با اینایی که گفتین هیچ مشکلی ندارم. فقط چن تا حرف دارم با یه شرط.
_بفرمایین.سراپا گوشم.
_خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بدم و خب سرکار برم.
یوسف_ خیلی عالیه. دیگه..
ریحانه _دیگه اینکه فعالیتها و جلساتم رو ادامه بدم. یعنی خیلی دوست دارم که انجام بدم.
یوسف_ در چه زمینه هایی!؟
ریحانه_ جلسات اعتقادی، عرفانی و البته حلقه صالحین
یوسف ذوقش را نتوانست پنهان کند.
_خیلی عالی، فوقالعاده ست. و دیگه!؟
ریحانه _دیگه همین.. شرطمم اینه که...
وسط حرف ریحانه، صدای یاالله گفتن عمومحمد به اتاق نزدیک میشد. لبخندی زدند.
_یوسف جان، عمو..! آقابزرگ و خان داداش تو اتاق خانجون کارت دارند.
یوسف لبخند زد. ایستاد. چشمی گفت و رفت...
عمومحمد کنار دخترکش نشست تا قضیه را تمام کند.
_خب دخترم نظرت چیه؟! البته بیشتر باید حرف بزنین اما تا اینجا که یوسفو میشناسی.. #نظرت مهمه برامون... خب چی میگی..؟!
ریحانه.حرفی نمیتوانست بزند... سرش را پایین برد. سرخی گونه هایش معنای همه چیز را نشان میداد.عمومحمد، سر دخترکش را بوسید، لبخندی زد.
_خوشبخت بشی بابا. یوسف پسر خیلی خوبیه. از بچگی پیشم بوده. تو هم خیلی ماهی. تو دخترمی اونم پسرمه. عاقبت بخیر بشین بابا.
ریحانه سرش را بالا برد...
اما #حیا مانع بود، به چشمهای پدرش #نگاهی بیاندازد.لبخند محجوبی زد و باز سرش را پایین انداخت.کسی نمیدانست بانوی یوسف شدن رویایی شده بود برایش..
یوسف به اتاق آقابزرگ رسید، در زد.
آقابزرگ بالبخند گفت:
_بیا تو باباجان... بیا شادوماد.
یوسف با ذوق وارد اتاق شد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎 #حرمت_عشق
💞 قسمت ۴۱
یوسف باذوق وارد اتاق شد..
#پایین_پای_پدرش نشست.کوروش خان زیر بازوی پسرکش گرفت، او را #کنارخود نشاند.
یوسف محجوب سرش را به زیر انداخت
_بابا میدونی منـ..
کوروش خان_ میدونم همه چی رو. میخاستم مهسا یا فتانه رو انتخاب کنی. نشد. به قول آقاجون شاید حکمتی بوده.اما من سرحرفم هستم. خودت میدونی و زندگیت. من و مادرت #راضی هسیم.
یوسف_ چشم. شما فقط امر کنین
کوروش خان_ خداروشکر اخلاقت برگشت به قبل.چقدر عصبی بودی این مدت.
یوسف_
آقابزرگ_خب باباجان بقیه حرفهاتونو بذارین یکشنبه.
یوسف_یکشنبههه؟؟؟
آقابزرگ_چیه...! دیره؟
_نه اتفاقا خیلی عالیه.!
آقابزرگ _خب خداروشکر.
یوسف دست در جیبش کرد...
انگشتر نشانی را درآورد. به پدرش، به آقابزرگ، نشان داد.آقابزرگ ذوق کرد.
_احسنت پسرم به سلیقه ات. خدا حفظت کنه.
کوروش خان فقط به یک لبخند بسنده کرد.یوسف نگاهی به پدرش کرد.
_اگه شما اجازه بدید و عمو موافق باشن اینو.. منظورم اینه..
آقابزرگ_ باشه باباجان. بذار ببینیم چی میشه!
باصدا زدن خانم بزرگ..
آقابزرگ، کوروش خان، یوسف، عمومحمد و ریحانه از اتاقها بیرون آمدند.
وارد حیاط شدند...
یوسف مستقیم، سراغ مادرش رفت. کنار مادرش نشست.انگشتر نشان را به مادر داد.با چشمانش التماسش میکرد. که خراب نکند شب آرزویش را.هنوز هم میترسید.
فخری خانم نگاهی به انگشتر کرد. چیزی نگفت. نه حرفی نه ذوقی.
سمیرا انگشتر را در دستان مادرشوهرش دید.با گفتن ''چقدر مسخره..!'' پوزخندی زد که از نگاه همه پنهان نبود.
و پشت سر جمله سمیرا فخری خانم خندید. یاشار چشم غره ای به سمیرا کرد. که سکوت کند. سمیرا اخم کرد و تا آخر مراسم حرفی نزد.
چقدر مجلسش...
سرد و بی روح شده بود.یوسف نگاهی به پدرش کرد. که بگوید.. اشاره ای به انگشتر کرد. با خواهش میگفت.با نگاهش.
کوروش خان رو به برادرش کرد.
_داداش یه انگشتر یوسف خریده. که بدیم ریحانه.
کوروش خان، خیلی خشک و رسمی گفت. خیلی زیادی، با #بی_احترامی بود.
عمو محمد_ صاحب اختیاری داداش.
خانم بزرگ انگشتر را گرفت. لبخند پهنی زد.
_به به.. خیلی قشنگه مادر..
خانم بزرگ انگشتر را به فخری خانم داد. اما فخری خانم حاضر نبود انگشتر را بدست عروسش کند. با نگاهش به کوروش خان فهماند که کار، کار خودش هست.
یوسف بلند شد.انگشتر نشانی را به پدرش داد.
کوروش خان کنار دختر برادرش نشست. ریحانه بود که حالا عروسش میشد. همانی که تمام تلاشش را کرد تا #نشود. اما #شد.!
دستان ظریف ریحانه را گرفت..
انگشتر نشان را که انگشتری ظریف و #عقیق بود در دستان عروسش کرد. یوسف کمی خیالش راحت شده بود. خانم بزرگ به علی گفت که ظرف شیرینی را بچرخاند...
یوسف یادش به مجلس یاشار، برادرش افتاد... چقدر همه شاد بودند. دست میزدند. میخندیدند.چقدر مادرش از همه پذیرایی کرد.و حال خودش..دلدارش را نشان کرد. بدون هیچ دستی، خنده ای و شادی ای..! چقدر شرمنده بانویش بود.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh