فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این لحظه را براتون آرزو می کنم که خدا بهتون بگه:
خواسته ات به تو داده شد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚پیرمرد باتجربه
”پيرمرد کـه تازه باز نشسته شده بود، خانه جديدی در نزديکی يک دبيرستان خريد.
يکی دو هفته اول همه ی ی ی ی چيز بـه خوبی و در آرامش پيش میرفت تا اين کـه مدرسهها باز شد.
در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی کلاسها، سه تا از پسرهای دبیرستانی در خيابان راه افتادند و در حالیکه بلند بلند با هم حرف میزدند، هر چيزی کـه در خيابان افتاده بود را شوت میکردند و سروصداى عجيبی راه انداختند.
اين کار هرروز تکرار میشد و آسايش پيرمرد کاملاً مختل شده بود.
اين بود کـه تصميم گرفت کاری بکند.
روز بعد کـه مدرسه تعطيل شد، پيرمرد دنبال بچهها رفت و انها را صدا کرد و بـه انها گفت: «بچهها شما خيلی بامزه هستید و من از اين کـه میبينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. من هم کـه بـه سن شما بودم همين کار رو می کردم.
حالا میخوام لطفی در حق من بکنيد؛
من روزي ۱۰۰۰ تومن بـه هر کدوم از شما میدم کـه بيایيد اينجا و همين جوری سر و صدا راه بندازید.
بچهها خوشحال شدند و با کمال میل قبول کردند و چند روزی بـه این کارشان ادامه دادند، تا ان کـه چند روز بعد، پيرمرد دوباره بـه سراغشان آمد و گفت:
«ببينيد بچهها، متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگیِ من اشتباه شده و من نمیتونم روزی ۱۰۰ تومن بيشتر بهتون بدم، از نظر شما کـه اشکالی نداره؟»
بچهها گفتند: «۱۰۰ تومن؟ اگه فکر می کني ما بـه خاطر روزی فقط ۱۰۰ تومن حاضريم اينهمه ی ی ی ی بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت کنيم، کورخوندی، ما نيستيم.»
و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش بـه زندگی ادامه داد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📚داستان تجربه شکست
تاجری بود کـه ورشکست شده بود، روزی یکی از بزرگان برای تصمیمگیری در مورد یک موضوع تجاری نیاز بـه مشاور داشت، از خدمتکاران خود خواست تا ان مرد تاجر را نزد او آورند.
یکی از خدمتکاران بـه اعتراض گفت: اما او یک تاجر ورشکسته است و نمی توان بـه مشورتش اعتماد کرد.
وی پاسخ داد: شکست یک اتفاق است، یک شخص نیست! کسی که شکست خورده در مقایسه با کسی که چنین تجربهاي نداشته است، هزاران قدم جلوتر است.
او روی دیگر موفقیت را بـه وضوح لمس کرده است و تارهای متصل بـه شکست را میشناسد، او بهتر از هر کس دیگری میتواند سیاه چالههاي منجر بـه شکست را بـه ما نشان دهد.
وقتی کسی موفق می شود بدانید کـه چیزی یاد نگرفته است! اما وقتی کسی شکست میخورد آگاه باشیدکه او هزاران چیز یاد گرفته است کـه اگر شجاعت خود را از دست نداده باشد میتواند بـه دیگران منتقل کند.
وقتی کسی شکست میخورد هرگز نگویید او تا ابد شکست خورده است، بلکه بگویید او هنوز موفق نشده است.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
📌 #داستان_آموزنده دختر یتیم!
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ، مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد...
شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى و تمام مشكلاتت حل شد،
هميشه شكاياتت را به الله متعال بكن...
در نشر اين مطلب زيبا همه را شریک سازید تا دیگران نیز مستفیذ شوند.🌹
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🔻حــکایت مرگ و زندگی
🌱گـويند: صــاحب دلى براى کاری
وارد جمعی شد حاضــرین همه او را
شـــــناختند پس از او خواستند که
پس از انجام کارهایش پـند گويد،
پــذيرفـت.
🌱کارهایـش که تمام شد همگـی
نشستند و چـشم ها به سوى او بود.
مـرد صاحب دل خطاب به جـماعت
🌱گفـــت:
ای مــــردم هر کس از شـما که
مى داند امــروز تا شـب خـواهد
زيـست و نخـــواهد مُـــرد برخــــيزد!
کسى برنخاست.
🌱 گفت: حالا هرکس
از شما که خود را آماده مرگ رده
است برخيزد! باز کسى بـــرنخاست!
🌱 گـــفت: شگــفتا از شــما کـه به
مـــاندن اطمينان نداريد و بـــــراى
رفـــــتن نيز آمــــــاده نيـــــستيد!
#حکایت
#مرگ
#زندگی
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزگار عوض شد
مثل دفترهای قدیمی بودیم
دو به دو باهم
هرکدام را که میکندند
آن یکی هم کنده میشد
حالا سیمیمان کردند
که با رفتن دیگری ؛ کَکِمان هم نَگزد . . .
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
داستان های آموزنده
💠 از اون روز تا یه ماه امیر حسین شبا دیر میومد خونه و صبح زود میرفت بیرون تا با من رو به رو نشه منم
داشتیم برمیگشتیم که امیر و دیدم که با موتور کنار خونمون وایساده دعا دعا میکردم که امیرحسین نبیندش با بغض نگاش کردم معنی نگاهمو فهمید و رفت دلم کباب بود براش میدونستم بخاطر من قطع رابطه کرده باهام وگرنه توی استوری هاش و پستاش اول اسممو نمیزد و با کنایه حرف نمیزد یه جای کار میلنگید شب از امیرحسین پرسیدم الان که میخوایم زندگیمون و درست کنیم باید بدونی من با امیر حرف نیزدم گفت میدونستم تلگرامتو هک کردم و فهمیدم و بعدم به اون پسره گفتم پاشو از زندگی ما بکشه بیرون وگرنه پاشو قلم میکنم و ترو طلاق میدم امیرو ترسونده بود که زندکی منو خراب میکنه تا امیر بهم پیام نده از امیرحسین بدم اومد میدونستم امیر از من نمیگذره فقط بخاطر خودم بوده 😞یک سال ماه بعدش فهمیدم حامله ام خوشحال بودم ولی دعا میکردم امیر نشنوه از دوستام چون داغون میشد وقتی دخترم بدنیا اومد با امیرحسین بردمش بهداشت که ازمایش تیرویید بده امیر مارو دید جلوی بهداشت بود خواهرش و اورده بود به جرعت میتونم بگم در عرض یه دقیقه تو چشماش دیدم که شکست وقتی بچمو بغلم دید نمیدونم چرا ازش خجالت کشیدم رفتم تو و بچم دو ماهه بود که از روی بیکاری رو اوردم رمان خوندن یه رمان شروع کردم به خواندن که پایان تلخی داشت وقتی رمان تموم شد حالم دیگه خیلی تغییر کرده بود فهمیدم شیرینی بعضی عشقا به نرسیدنش هست مخصوصا وقتی اینقدر فاصله طبقاتی وجود داره بین خانواده ها امیرحسین همه اون کارا رو برای تلافی کرده بود و گفت دیگه تکرار نمیکنه دیگه تا الان که بچم یه سالشه امیر و ندیدم چون دیگه کرونا اومد و بیرون نرفتیم ولی همیشه پستا و استوری هاشو دنبال میکنم و میدونم که هنوز عاشق منه منم هنوز عاشقشم و تا اخر عمر عاشقش میمونم ولی با امیرحسین یه زندگی اروم و دور از تنش داریم ومن از این بابت خوشحالم
پایانــــــــــ
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺟﺰ ﭘﮋﻭﺍﮎ ﻧﯿﺴﺖ !
یادمان باشد.
زندگی انعکاس رفتار ما است !
انعکاس من بر من..
پس حواسمان باشد
بهترین باشیم
تا بهترین دریافت کنیم !🌸
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
༻﷽༺طلاق ناگهانی
زنی با اصرار از شوهرش میخواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.»
از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد میپذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار میکشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریهات را باید ببخشی.»
زن با کمال میل میپذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»
زن میپذیرد. مرد میپرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریهات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی.؟»
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»
مرد با آرامی گفت: «آری.»
زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامهای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.»
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»
پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی. این روزها میتوان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریههای سنگینشان نجات یابند
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 به نام او که هر که را خواهد شوکت دهد
🇮🇷 امروز جمعه
27/مرداد/1402
01/ /صفر/1445
17/ اوت /2023
خدایا 🤲
💖بیاموز به من
🍃که لحظه ها در گذرند
💖بیاموز به من
🍃که هیچ حالتی پایدار نیست
💖بیاموز به من
🍃اگر در سختی ام
💖اگر دلتنگم
🍃میگذرد
💖و در تمام این لحظه ها
🍃 تو در کنار منی
🍃یاران همراه سلام
💞صبحتون معطر به نگاه خدای مهربان
🍃روزتون سرشار از عشق و زیبایی
💠 ذکر امروز « اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم »
اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤و َاتَّبِعُوا أَحْسَنَ مَا أُنزِلَ إِلَيْكُم مِّن رَّبِّكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتِيَكُمُ العَذَابُ بَغْتَةً وَأَنتُمْ لَا تَشْعُرُونَ
❤و پیش از آنکه به ناگاه و بی خبر عذاب بر شما فرود آید، از بهترین چیزی که از جانب پروردگارتان نازل شده است پیروی کنید
👈🏼 "سوره زمر آیه ۵۵ "
🚩اللهم عجل لولیک الفرج 🚩
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
گویم به روایت تصویر خبر 1402
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
☑️آموخته های من از زندگی
🔻آموختم
تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد.
🔻آموختم
گاهی از زیاد نزدیک شدن
فراموش می شوی...
🔻آموختم
تا با کفش کسی راه نرفتم
راه رفتنش را قضاوت نکنم...
🔻آموختم
گاهی برای بودن باید محو شد..
🔻آموختم
دوست خوب پادشاه بی تاج و
تختیست که بر دل حکومت میکند..
🔻آموختم
از کم بودن نترسم.
اگر کم باشم شاید ولم کنن
ولی زیاد که باشم حیفم میکنند...
🔻آموختم
برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف
میلشان عمل کنم..
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر جایی زن موفقی را دیدی
حتما ستایشش کن!
چون برای رسیدن به موفقیت
چندین برابر یک مرد تلاش کرده!
با قضاوت ها ، توهین ها
بی اعتمادی ها ، بی توجهی ها
سنگ اندازی ها و نگاههای معنادار
زیادی جنگیده ...
جنگ جسمانی و جنگ روانی
زیادی پشت سر گذاشته
تا توانسته در لیست
موفقترین ها قرار بگیره!
👤#دکترالهیقمشهای
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh