فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➯ 🔹 به نام صاحب نیکی ها
🇮🇷امروز سه شنبه
04 / دی / 1403
22/جمادی الثانی / 1446
24/ دسامبر / 2024
پروردگارا🤲
💖مثل همیشه
🍃در بَرَم گیر
💖و رهبرم باش
🍃 هدایتم کن
💖 تا تو را داشته باشم
🍃و در هر حال و کیفیّتی
💖اراده ی تو جاری باشد
🌺🍃🌺🍃🌺
🍃یاران همراه سلام
🌺سه شنبه تون زیبا و باطراوت
🍃لحظه هاتون پر از زیبایی
🌺امروز تون بکام
💠ذکرامروز " یا ارحم الراحمین "
️ اعوُذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ
️ بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
❤ وَ عَلَى اللّهِ قَصْدُ السَّبِيلِ وَ مِنْهَا جَآئِرٌ وَلَوْ شَاء لَهَدَاكُمْ أَجْمَعِينَ
❤بر خداست که راه راست را بنماید از میان راهها نیز راهی است منحرف اگر خدا می خواست ، همه شما را هدایت می کرد
👈" سوره نحل آیه ۱۰ "
🤲اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقُرآن
🤲 اَللّهُمَّ ارْزُقنا شَفاعَةَ الْقُرآن
💞 التماس دعا 💞
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
🌺👌"سه نکته زیبا و خواندنی"
روزی روستائیان تصمیم گرفتند
برای بارش باران دعا کنند ..
در روزیکه برای دعا جمع شدند،
تنها یک پسر بچه با خود
چتر به همراه داشت،
این یعنی "ایمان"
کودک یک ساله ای را تصور کنید،
زمانیکه شما او را به هوا
پرت میکنید او میخندد،
زیرا میداند او را خواهید گرفت!
این یعنی "اعتماد"
هر شب ما به رختخواب می رویم،
ما هیچ اطمینانی نداریم
که فردا صبح زنده
از خواب برخیزیم اما با این
حال هر شب ساعت را
برای فردا صبح کوک میکنیم،
این یعنی "امید"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
روزی حاکمی به وزیرش گفت:
امروز بگو بهترین قسمت گوسفند را برایم کباب کنند و بیاورند.
وزیر دستور داد خوراک زبان آوردند.
چند روز بعد حاکم به وزیر گفت:
امروز میخواهم بدترین قسمت
گوسفند را برایم بیاوری .
و وزیر دستور داد باز هم خوراک زبان آوردند.
حاکم با تعجب گفت:
یک روز از تو بهترین خواستم و یک روز بدترین هر دو روز را زبان برایم آوردی چرا؟؟؟
وزیر گفت:
"قربان بهترین دوست برای انسان زبان اوست و بدترین دشمن نیز باز هم زبان اوست"
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقت این است که محبت
بیش از حدم از آدمها یک
خودشیفته ساخت !
آنقدر محبت میکردم که
با خود خیال میکردند
بقیه ی آدمها هم مانند من
همان قدر دوستشان دارند
تلخ است ولی عجیب شرمنده ی
خودم شده بودم
وقتی می دیدم محبتم را
به پای وظیفه و عادت میگذارند !
به خودم که آمدم دیدم فقط در حق
خودم و ارزش هایم خیانت کرده ام
حقیقت این است
گاهی وقت ها آنقدر خودمان را
دست کم میگیریم و سطح توقعمان
را پایین می آوریم
که آدمها به کل خود را فراموش
می کنند ...!
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۱۱۸
🍀قسمت 118
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
خواهر حمید از حرفای من قانع شد و سرافکنده یه گوشهای نشست بهم گفت
_ من فکر میکردم اینکه میگید ستاره رو دزدیدن همش در حد حرفه و انقدرم مشکل پیچیده نیست نمیدونستم که اینجوریه
تو اوج ناراحتیم نگاهش کردم و گفتم
_توقع داشتی مثلاً ما دروغ بگیم که بخوایم جلب توجه کنیم نگاه کن بچهم نیست هیچ خبری ازش نداریم رفتیم سراغ امیر نظری چون میدونستم با هم دوستن اما اونم گردن نگرفت همون شبی که گم شد با امیر توی پارتی بودن اما امیر منکر همه چیز شد پلیس رفت سراغ اون کسی که سرایدار اون ویلا بود و به ما گفت که اینا تو اون پارتی بودن اونم منکر شد و گفت که ما دروغ میگیم
با ناراحتی نگام کرد با لحن دلسوزانهای گفت
_چه کاری از دست من بر میاد تو بگو من همون کارو بکنم
لبخند زورکی زدم و گفتم
_همین که در کنارمون باشید و درکمون کنید دعوا درست نکنید و قشون کشی نکنید برای ما ی دنیا ارزش داره از هیچکس هیچ کاری بر نمیاد جز خدا من فقط آرامشمو میخوام
شرمنده سرشو پایین انداخت صدای گریههای مادر حمید بلند شد میون گریههاش گفت
_مگه میشه که اون بچه گم بشه و شما بشینید اینجا پاشید برید یه کاری بکنید
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
خنداندن افراد
موجب فراموشی
مشکلاتشان می شود
چه انسان نیکوکاری ست
آن کس که
فراموشی را به دیگران
هدیه می دهد...
🌱ویکتور_هوگو🌱
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
#اعتماد ۱۱۹
🍀قسمت 119
من نازنین هستم که تو دانشگاه باحمید اشنا شدم باهم ازدواج کردیم ولی.....
حمید کلافه وسط خونه راه میرفت و دستشو بین موهاش میکشید ایستاد کنارش گفت
_ چرا حرف غیرمنطقی میزنی رفتیم پیش پلیس اونام گفتن هیچ کاری از دستمون بر نمیاد باید تحقیق کنیم من دارم روانی میشم دخترم نیست اصلا نمیدونم باید چه غلطی بکنم
مامانش اشکاشو پاک کرد و گفت
_ برید سراغ همین پسره امیر که زنت میگه با هم دوست بودن
ی دفعه خواهر حمید رو کرد بهش گفت _مامان چرا گوش نمیدی رفتن سراغش پلیسم رفته یارو کلاً داره منکر میشه هیچکس نمیتونه بهش ثابت کنه مدرکی هم نیستش که بتونن بندازن گردنش تنها راهش اینه که خودش بخواد قبول کنه اونم نمیکنه
شوهر خواهر حمید انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه گفت
_ اگه یادت باشه اونی که اینو به ما معرفی کرد خودش آدم حسابی نبود بیا اونم به پلیس لو بدیم شاید تونستن از طریق اون به یه چیزی برسند اینجوری با نشستن دست رو دست گذاشتن که اتفاقی نمیافته اون بچه الان ممکنه جونش در خطر باشه هر لحظه هم برای اون مهمه
از جام بلند شدم و گفتم
_آره بریم
حمید خیلی مهربون بهم گفت
_ نه تو نیا ما دوتا میریم اگر خبری شد بهت میگم
ادامه دارد
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
♥️🍃
🍊🍂برای داشتن حس خوب؛
🍂🍁 به داشته هایت توجه کن
هر چند کم باشد ، مثلا همان پول
کمی که داری
یا خانه کوچکی که داری.
🍊🍂 بابت داشته هایت شکر گزار باش
نگو این آن قدر کم است که شکر کردن ندارد.
🍂🍁 به کمبودهایت توجه نکن
به بیماری ای که دارید
به همسر بد اخلاقتان و هر چیز دیگری
از این دست. اگر توجه کنید
باز هم مقدار بیشتری از آن دریافت میکنید.
🍊🍂 ویژگیهای خوبتان را ببینید
مثلا مهربانید ، باهوشید
و هر چیز دیگری که به شما
احساس خوب میدهد...
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فکر کردن بیش از حد یا «آسیبرسانی ذهنی» باعث میشود که فرد دائماً درگیر افکار پیچیده و نگرانیها باشد.
این وضعیت تصمیمگیری را سخت کرده و به جای حل مشکل، آن را بزرگتر میکند.
فرد مدام به تحلیل موقعیتها و ارزیابی احتمالات میپردازد که این امر میتواند منجر به خستگی، استرس و اضطراب شود.
در نتیجه، فرد احساس گیر افتادن و ناتوانی میکند و این امر به سلامت روانی و جسمی او آسیب زده و زندگی روزمره را دشوار میسازد.
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
چه خوب که خدا ما را حسابرسی خواهد کرد،
خدا کوچکترین امتیازهای ما را میبیند و از کمترین خوبی وجود ما که به چشم هیچکس نمی آید قدردانی میکند.
روز قیامت روز تعجب انسانها از این همه ریزبینی خدا در قبال خوبیهای آنهاست
تعجبی لذت بخش
فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ ﴿٧﴾
پس هرکس هم وزن ذره ای نیکی کند، آن نیکی را ببیند. (۷)
سوره زلزال
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 https://eitaa.com/dastanamuzandeh
💫حکایت های زیبا و آموزنده 💫
ـ🤍🌼🤍🌼🤍🌼
ـ🌼🤍🌼🤍🌼
در یکی از شهرهای اروپا پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود. شاید به خاطر همین خصوصیت، هیچکس به سراغش نمی آمد و همه از او وحشت داشتند. کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زشت و زننده پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود. او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی هم شده بود که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود. همانطور که دیگران از او می گریختند، او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند. آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند. یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت. اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی صورت زشت پیرمرد نشست. آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند. ولی همین لبخند در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسیار شگرفی گذاشت، بطوریکه فردای همان روز پیرمرد در انتظار دیدن لبخند دخترک بود و باز همان صحنه ی دیروز تکرار شد.
بدین ترتیب، پیرمرد هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید و دخترک هم هر بار که پیرمرد را می دید، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
📌#داستانهای_عبرت_آموز📖
💫@zendegiishirinn💫
#زندگی شیرین 🍃
---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---