eitaa logo
داستان
97 دنبال‌کننده
38 عکس
8 ویدیو
0 فایل
⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 داستان کوتاه جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکه‌ای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه‌ گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟ پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها می‌شوند زود می‌فهمم و بلافاصله توبه می‌کنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا می‌شوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم می‌شود و زودتر می‌توانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشه‌ی آن بلا را بشناسی. بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه می‌نویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه می‌شود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را می‌دانی که از کدام گناه تو بوده است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ اخلاقی ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ترس از دارو و مرگ بسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم مرحوم شيخ مفيد رضوان اللّه تعالى عليه حكايت نموده است : روزى شخصى از حضرت جوادالا ئمّه ، امام محمّد تقى عليه السلام سؤ ال شد: چرا اكثر مردم از مرگ مى ترسند و و از آن هراسناك مى باشند؟ امام جواد عليه السلام در پاسخ اظهار داشت : چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعى ندارند، وحشت مى كنند. و چنانچه انسان ها مرگ را مى شناختند و خود را از بنده خداوند متعال و نيز از دوستان و پيروان و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام قرار مى دادند، نسبت به آن خوش بين و شادمان مى گشتند و مى فهميدند كه سراى آخرت براى آنان از دنيا و سراى فانى ، به مراتب بهتر است . پس از آن فرمود: آيا مى دانيد كه چرا كودكان و ديوانگان نسبت به بعضى از داروها و درمان ها بدبين هستند و خوششان نمى آيد، با اين كه براى سلامتى آن ها مفيد و سودمند مى باشد؛ و درد و ناراحتى آن ها را برطرف مى كند؟ چون آنان جاهل و نادان هستند و نمى دانند كه دارو نجات بخش خواهد بود. سپس افزود: سوگند به آن خدائى ، كه محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله را به حقّانيّت مبعوث نمود، كسى كه هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بى تفاوت و بى توجّه نباشد، مرگ برايش بهترين درمان و نجات خواهد بود. و نيز مرگ تاءمين كننده سعادت و خوش بختى او در جهان جاويد مى باشد؛ و او در آن سراى جاويد از انواع نعمت هاى وافر الهى ، بهره مند و برخوردار خواهد بود اختصاص شيخ مفيد: ص 55 اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم امام جواد علیه السلام : عزّت مؤمن در بى‌نيازى و طمع نداشتن به مال و زندگى ديگران است ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 آیه های آتش افزا احمد بن طولون یکی از پادشاهان مصر بود. وقتی که از دنیا رفت از طرف حکومت وقت، قاری قرآنی را با حقوق زیادی اجیر کردند تا روی قبر سلطان قرآن بخواند. روزی خبر آوردند که قاری، ناپدید شده و معلوم نیست که به کجا رفته است پس از جست و جوی فراوان او را پیدا کردند و پرسیدند: چرا فرار کردی؟ جرأت نمی کرد جواب دهد. فقط می گفت: من دیگر قرآن نخواهم خواند. گفتند: اگر حقوق دریافتی تو کم است دو برابر این مبلغ را می دهیم. گفت: اگر چند برابر هم بدهید نمی پذیرم. گفتند: دست از تو برنمی داریم تا دلیل این مسأله روشن شود. گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض کرد که چرا بر سر قبرم قرآن می خوانی؟ من گفتم: مرا اینجا آورده اند که برایت قرآن بخوانم تا خیر و ثوابی به تو برسد. گفت: نه تنها ثوابی از قرائت قرآن به من نمی رسد بلکه هر آیه ای که می خوانی، آتشی بر آتش من افزوده می شود، به من می گویند: می شنوی؟ چرا در دنیا به قرآن عمل نکردی؟ بنابراین مرا از خواندن قرآن برای آن پادشاه بی تقوا معاف کنید. ر. ک: روایت ها و حکایت ها / 132 131 به نقل از: داستان های پراکنده 2/ 55. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مسجد بهلول بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرحیم مسجدی می ساختند. بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم. بهلول گفت: برای چه؟ آنان پاسخ دادند: برای رضای خدا. بهلول، پنهانی سنگی تهیه کرد که بر روی آن نوشته شده بود: مسجد بهلول. او سنگ را شبانه بر سر در مسجد نصب کرد. سازندگان مسجد، روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده: مسجد بهلول، ناراحت شدند. آنان بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند، که چرا زحمات دیگران را به نام خودت تمام کرده ای! بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته اید، اگر مردم هم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند! داستان های معنوی، ص 228 ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان اول یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند، به عقب برگشتم. باز هم یک چهرهء آشنای دیگر. عفت بود. چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می کردیم. حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده بود و پسر یک ساله اش هم روی دستانش است. می دانستم بچهء دومش هم همین روزها به دنیا می آید. عفت هفت، هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد. او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده بودند. با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به خانه شان آمد. هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد. بالای سرش نشستم. ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم بود. اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند. این دو را همان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند. با بغض به زن هایی که توی اتاق بودند، رو کردم و گفتم: اینا چرا باید به این روز بیفتند
داستان دوم پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود. نمی توانستم بیشتر ازین به او نگاه کنم. چه برسه بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم. آخر پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود. طوری که پاهایش خلاف جهت تنه رو به بالا افتاده بودند. یک دستش هم از ناحیه کتف کاملاً له شده بود. تقریباً تمام بدن جوان تکه تکه شده و لهیده شده بود. دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخوردهء جوان بود که از خانهء محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی خاک ها دست کشید و جلو آمد تا خودش را به جنازه براسند، تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند. به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا بود. پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود، روی جنازه دست می کشید و می گفت: یوما، یوما. مادر، مادر. پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و با گریه می گفت: عبدالرسول، عبدالرسول جاوبنی. عبدالرسول جوابم رو بده. انگار پیرزن از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است برگرفته از كتاب " دا " سيده زهرا حسيني
مظلومیت مردم خرمشهر صحنه های عجیبی بود. با اینکه در جریان انقلاب یا غائله خلق عرب و یا بمب گذاری منافقین، بارها تشییع شهدا را دیده بودم اما این بار تعداد شهدا خیلی زیاد بود. شهیدانی که مظلومانه در خواب به خاک و خون کشده شده بودند. از آن طرف هم آفتاب بی امان می تابید. بوی خاک و خون و باروت در فضا پخش شده بود. دیدن این چیزها حالم را خیلی بد کرده بود. طوری که احساس می کردم دیگر نمی توانم روی پاهایم بایستم. انگار تمام نیروی بدنم را یکجا از دست داده بودم. چشمانم سیاهی می رفت و سرگیجه داشتم. به زحمت خودم را به طرف ستونی که رو برویم قرار داشت کشیدم و به آن تکیه دادم. زانوهایم سست شدند و ناچار روی زمین نشستم. صحنه هایی را که می دیدم درست مثل تعریف هایی بود که از واقعه کربلا شنیده بودم     اینا چرا باید به این روز بیفتند؟ یک دفعه انگار برق شدیدی به من وصل کرده باشند، به عقب برگشتم. باز هم یک چهرهء آشنای دیگر. عفت بود. چند سال پیش با هم در یک کوچه زندگی می کردیم. حالا او را در حالی می دیدم که کف غسالخانه خوابیده بود و پسر یک ساله اش هم روی دستانش است. می دانستم بچهء دومش هم همین روزها به دنیا می آید. عفت هفت، هشت سالی می شد که ازدواج کرده بود اما بچه دار نمی شد. او و خانواده اش آن قدر این در و آن در زدند و نذر و نیاز کردند تا خدا عنایتی کرد و تازه یکسال بود صاحب پسری شده بودند. با تولد این بچه زندگی شان متحول شد و شور و شادی به خانه شان آمد. هنوز این بچه نوزاد بود که عفت دوباره حامله شد. بالای سرش نشستم. ترکش به سر عفت خورده ولی بدنش سالم بود. اما ترکش ها پهلو و گلوی بچه اش را از هم دریده بودند. این دو را همان طور که سر بچه در بغل مادرش بود به غسالخانه آورده بودند. با بغض به زن هایی که توی اتاق بودند، رو کردم و گفتم: اینا چرا باید به این روز بیفتند
پا در شکم جنازه همان طور که بین شهدا چرخ می زدم، یکهو احساس کردم پایم در چیزی فرو رفت. موهای تنم سیخ شد. جرأت نداشتم تکان بخورم یا دستم را به طرف پایم ببرم. لیزی و رطوبتی توی پایم حس می کردم که لحظه به لحظه بیشتر می شد. یک دفعه یخ کردم. با این حال دانه های عرق از پیشانی ام می ریخت. آرام دستم را پایین بردم و به پایم کشیدم. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، تیره پشتم تا سرم تیر کشید و چهار ستون بدنم لرزید. پایم در شکم جنازه ایی که امعاء و احشایش بیرون ریخته بود، فرو رفته بود. به زحمت پایم را بالا آوردم. سنگین و کرخت شده بود. انگار مال خودم نبود. کشان کشان تا دم تکه زمین خاکی آمدم. پایم را از کفش درآوردم و روی زمین کشیدم
شهادت پدر آدم زیادی در قبرستان نبود. چند نفری جلوی غسالخانه ایستاده بودند. زنی آن طرف تر روی زمین نشسته بود، زار می زد و خاک های اطرافش را چنگ می زد و به سرو صورتش می ریخت. چند تا بچه هم دور و برش بودند. دلم لرزید. نزدیک تر شدم. زنی که بین بچه ها بود، شیون می کرد و صورت می خراشید، دا بود. هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی اش را نداشتم. حالا چه شده بود که این طور می کرد؟ خدایا چه بر سر ما آمده؟ اما نگاه های آدم ها یک دفعه به طرفم برگشت. دلم هری ریخت. دا هم متوجه من شد. صدای ناله اش بالا رفت. بلند شد و افتان و خیزان به طرفم آمد. آن قدر خاک بر سرو رویش ریخته بود که رنگ صورت و لباسش برگشته بود. انگار کسی هولم داده باشد به طرف دا قدم برداشتم. به هم نرسیده، دا با سوز جگر خراشی گفت: دیدی بابات شهید شد، دیدی   وداع با جنازه پدر با همهء اشتیاقی که برای دیدن بابا داشتم ولی وقتی به پیکرش رسیدم، لرزش دستانم بیشتر شد و نفسم به شماره افتاد. یک لحظه احساس کردم همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته که چشمانم نمی بیند. قلبم به شدت فشرده می شد. انگار توی یک گرداب در حال دست و پا زدن بودم. داشتم خفه می شدم. از ته دل نالیدم: یا حسین به فریادم برس. با دستانم که رمقی در آن ها نبود سر بابا را بلند کردم و به سینه ام چسباندم. از روی کفن شروع کردم به بوسیدن. صدایش زدم: بابا، بابا، بابای قشنگم با من حرف بزن، چرا بی جوابم می گذاری، بلند شو ببین دا چه می کند. آرام سرش را زمین گذاشتم و با دستان ناتوان و لرزانم بند کفن بالای سر را باز کردم. اشک امانم نمی داد، درست ببینم. سرم را نزدیک تر بردم و خوب توی صورتش دقت کردم. ترکشی گوشت و ماهیچهء گونه چپش را برده و استخوان و غضروف گونه اش بیرون زده بود، یک چشم و قسمتی از پیشانی اش هم رفته بود. ولی خدا را شکر له نشده و مغزش بیرون نریخته بود. باز هم صورتش را نگاه کردم، سمت راست صورت سالم مانده و چشمش باز بود. چشمی خوشرنگ و قشنگ
پسر شهید با پدر و مادر نابینا پیکر پسر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود. نمی توانستم بیشتر ازین به او نگاه کنم. چه برسه بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم. آخر پایین تنه اش از قسمت کمر و لگن بر اثر موج انفجار شکافته و به هم پیچیده شده بود. طوری که پاهایش خلاف جهت تنه رو به بالا افتاده بودند. یک دستش هم از ناحیه کتف کاملاً له شده بود. تقریباً تمام بدن جوان تکه تکه شده و لهیده شده بود. دردناک تر از همه وضع پدر و مادر سالخوردهء جوان بود که از خانهء محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی خاک ها دست کشید و جلو آمد تا خودش را به جنازه براسند، تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند. به شوهرش نگاه کردم او هم نابینا بود. پیرزن که دیگر به پسرش رسیده بود، روی جنازه دست می کشید و می گفت: یوما، یوما. مادر، مادر. پیرمرد هم جلوی درگاه خانه ایستاده بود و با گریه می گفت: عبدالرسول، عبدالرسول جاوبنی. عبدالرسول جوابم رو بده. انگار پیرزن از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده است  
دیدارهای آخر با پیکر برادر نوازشش می کردم و دست توی موهایش می بردم. خاک هایش را پاک می کردم و با او حرف می زدم. مثل مادری که بخواهد بچه اش را تر و خشک کند. دیگر علی را طوری نشانده بودم که تا سینه اش در آغوشم بود. با اینکه خون روی زخم هایش خشک شده بود ولی هنوز به زخم هایش دست می زدم، خون می آمد. لباس فرم سپاهش پاره پاره و خونی بود. این همان لباسی بود که وقتی برای اولین بار آن را پوشید، همه مان ذوق کردیم. از همان موقع فکر شهادت علی را می کردم. مطمئن بودم، شهید می شود و همان طور که خودش گفته بود آن قاب عکس را در حجله اش می گذاریم
صحنه های دلخراش در غسالخانه صحنه های واقعی را می دیدم که حتی تصورش زجر آور است. ترکش به شکم بچه ها خورده و روده هایشان هم بیرون ریخته بود. یکی، دوتا از زن ها غیر از پاره شدن شکم هایشان، کلیه هایشان هم بیرون آمده بود. یک مورد آن قدر وضعش خراب بود که می خواستم از او فرار کنم. سرش، پاهایش له و آن قدر داغان بود که نمی توانستیم تشخیص بدهیم چند ساله است. انگار خمپاره درست روی سرش منفجر شده بود.     حرامزاده هایی به نام قوم عرب این روزها دهان به دهان می گشت که تعدادی از مردم محلهء طالقانی و قزلی را به اسارت برده اند و در محلهء هیزان، جلوی چشم پدرها و برادرها به زن ها هتک حرمت کرده اند و بعد مردها را کشته اند و زن ها را در همان حال رها کرده اند. می گفتند: وقتی نیروهای خودی بالای سرشان می رسند، زن ها با گریه و التماس از آن ها خواسته اند به رویشان رگبار ببندند و آن ها را بکشند
 انتقال به بیمارستان بعد از مجروحیت زهرا دوست داشتم بخوابم. به پاهایم که دست می زدم می دیدم از شدت خونریزی خیس شده اند. روی صندلی و در ماشین که به آن تکیه داشتم خونی شده بود. و از پاهایم به کف ماشین خون می ریخت. به این ها که نگاه می کردم احساس ضعفم بیشتر می شد. از دیدن شدت خونریزی کمی ترسیده بودم. به خودم دلداری می دادم؛ چیزی نیست. مگه به مجروح ها نمی گفتیم؛ اینا جبران می شه؟! حالا می فهمی وقتی با مجروح حرف می زنی اونا نای حرف زدن نداشتند و جواب نمی دادند، دلیلش چی بود
وداع با خرمشهر ماشین را افتاد. آن قدر ناراحت بودم که مسجد جامع را نگاه نکردم. صورتم را بین دست هایم پنهان کردم و همچنان اشک می ریختم. لحظات خیلی سختی بود. فکر اینکه این آخرین دیدن است، باعث شد سرم را بالا بیاورم. فلکهء فرمانداری بودیم. روی دستم بلند شدم و سرک کشیدم. از گل های رنگارنگ وسط فلکه خبری نبود. جدول بندی بلوار و فلکه همه داغان شده از بین رفته بود. ستون وسط فلکه که تا چند سال پیش مجسمه شاه رویش قرار داشت، کلی ترکش خورده بود. نگاهی هم به سمت بیمارستان مصدق انداختم. یاد روزی افتادم که پیکر شهناز را  آنجا دیدم. یاد بچه  هایی که همه کس و کارش کشته شده بودند. شلوغی و هیاهوی مردی که زن و بچه اش را از دست داده بود و یا آن نگهبانی که ترکش راکت سر از تنش جدا کرد. بعد ذهنم به جنت آباد کشیده شد. از خودم پرسیدم: آیا بابا و علی می دانند که چطور مرا دارند از اینجا می برند     آیا خداوند انتقام ایرانی ها را نمی گیرد؟ گفت: روز بیست و چهارم مهر عراقی ها تا چهل متری رسیده بودند شیخ و چند نفر دیگه رو که توی ماشین بودند به گلوله می بندند. همه مجروح می شوند. یکی از بچه هایی که همراه شیخ بود، فقط شانزده تا تیر بهش خورده بود. بعد میان سر وقت سرنشین های ماشین. به اونا تیر خلاصی می زنن. شیخ رو بیرون می کشند. ازش می خوان به امام توهین کنه. شیخ که زیر بار نمی ره، تو دهنش ادرار می کنند و بعد توی دهنش گلوله خالی می کنند. شیخ به شهادت می رسه، عمامه اش را بر میدارن، دور تا دور کاسهء سرش رو می برند و هلهله کنان تو خیابان می دوند و می گویند: یه خمینی رو کشتیم. بچه هایی که این صحنه رو دیده بودند، حالشون خیلی خرابه، باورم نمی شد. از خودم می پرسیدم: چطور آدم ها می توانند تا این حد سنگدل و جنایتکار باشند؟! جوان که رفت به مرز خنگی رسیده بودم. صدایم را آزاد کردم و های های گریه کردم.  
شرایط ازدواج زهرا و حبیب بعد از چندین ماه رفت و آمد بالاخره خانواده حبیب به خانه ما آمدند و قرار شد ما با هم صحبت کنیم و شرایط مان را با هم در میان بگذاریم. حبیب گفت که شرطی ندارد و فقط ایمان من برایش اهمیت دارد. می گفت: من انتظار زیادی ندارم. نمی گویم این طور آشپزی کن آن طور ظرف بشور. اصلاً می توانی کار هم نکنی. دوست داشتی انجام بده دوست نداشتی انجام نده. ولی شرایط شما را تا حد توانم قبول می کند. گفتم: شرط من این است که از خانواده ام جدا نشوم و شرط دیگرم هم این است که شما مانع جبهه رفتن من نشوید. حبیب گفت: من الان خانه ای ندارم و می توانیم با خانواده شما باشیم. جبهه هم که خودم هستم و هر وقت امکانش بود شما را هم می برم. گفتم: این حرف را برای دلخوش کردن من نزنید. تقاضای من برای جبهه رفتن هوس نیست. بعداً نگوئید زن و جبهه رفتن معنی ندارد.     خرید ازدواج و محل زندگی من می گفتم: الان در این شرایط خیلی چیزها برایم معنایی ندارد. با تمام این حرف ها خرید ازدواج ما منحصر شد به یک حلقه به قیمت پانصد تومان، آینه و شمعدان به قیمت هشتصد تومان و یک دست لباس و در نهایت هزینه خرید و شام عروسی روی هم به سیزده هزار تومان رسید. سه روز حبیب به منطقه رفت. بنا شد جایی را پیدا کند تا من هم پیش او بروم و زندگی مان را شروع کنیم.
..و بالاخره خرمشهر آزاد شد بالاخره ساعت دو،روز سوم خرداد سال 1361 اعلام کردند، خرمشهر آزاد شد، چه کسی می توانست حال و هوای ما را از شنیدن این خبر درک کند. توی ساختمان کوشک ولوله ای افتاد، همه یکدیگر را بغل می کردند و از خوشحالی گریه می کردند. مردم و همسایه های تهرانی ما تبریک می گفتند. همه و همه خوشحال بودند. از خوشحالی نمی دانستیم چه کار کنیم. رفتیم بیرون ساختمان مردم، کارمندان اداره ها همه از شادی این خبر کارشان را رها کرده بودند و به خیابان آمده بودند. همه جا پر از هیاهو و سر و صدا شده بود. همه جا شادی موج می زد. بر گرفته از كتاب دا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎆توشه برای سفر بسم الله الرحمن الرحیم از سفيان بن عيينه نقل شده كه زُهرى‏ گفت: در شب سردى بارانى حضرت زين‏ العابدين‏ را ديدم كه بر پشت خود انبانى آرد گرفته ميرفت. عرضكردم اين چيست؟ فرمود سفرى در پيش دارم كه زاد و توشه آن را به مكانى مطمئن حمل ميكنم عرض كردم غلام من در خدمت شما است اجازه بدهيد بردارد. ایشان قبول نكرد. گفتم اجازه بدهيد خودم بردارم، من شما را از بردن اين بار گران بى‏ نياز ميكنم. فرمود:من خود را بى ‏نياز نميكنم از برداشتن چيزى كه سبب نجات من است در سفر آينده و ورود مرا به منزل آينده بى‏ خطر ميكند ترا بخدا قسم ميدهم راه خود را بگير و مرا بخود واگذار. راه خويش را گرفتم پس از چند روز خدمتش رسيده عرضكردم: از آن مسافرتى كه قرار بود خبرى نيست. فرمود آن طور كه خيال كردى نبود آن سفر مرگ بود كه خود را آماده آن مسافرت ميكردم زيرا (استعداد للموت) آمادگى براى مرگ یکی به اين است كه از حرام خود دارى كنى و دیگری بخشیدن مال و نیکوکاریست. علل الشرائع، ج‏1، ص: 231 «امام جعفرصادق(عليه‌السلام)»: به ياد آن ساعتي باش که بندبند تو در قبر از هم جدا مي‌شوند و دوستانت بعد از به خاک سپردن از سر خاکت برمي‌گردند. اين تذکر، تو را از هم و غم روزگارت تسلّي مي‌دهد. (المحجّة‌البيضاء، ج ٨، ص ٢٤١) اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎆عاقبت بخیری با محبت به اهل بیت علیهما السلام بسم الله الرحمن الرحیم ✅مرحوم آیت الله العظمی آقای مرعشی نجفی می‌فرمودند: در زمان سابق که قم این قدر بزرگ نبود و وسیله نقلیه نداشت، یک شب مرا به مجلس عقدی دعوت کردند. پس از انجام مراسم عقد که در محله جوب شور بود، تنها به سوی منزل می‌آمدم در حالی که کوچه‌ها پر از برف و خلوت بود. ناگاه سر کوچه مردی که مست بود راه را بر من بست و گفت: سید باید یک روضه در این مکان برایم بخوانی! گفتم: روضه را باید روی صندلی خواند اینجا که صندلی نیست. یک مرتبه خم شد و گفت: این هم صندلی، بنشین روضه را بخوان و بهانه نیاور! من ناچار روی پشت او نشسته روضه‌ای خواندم. سپس گفت: من باید تو را به منزل برسانم، همراه من تا درب منزل آمد آن وقت مرا شناخت. پس از آن رفته بود بین خود و خدا توبه کرده و از آن کارهای نامشروع دست کشیده و یک عمر مؤمن و متعبد و متقی شد. دائماً در صف اول نماز جماعت حاضر می‌شد و این از برکت سفینه نجات حضرت سیدالشهدا و وجود محبت اهل بیت (ع) در دل است. 📚 با اقتباس و ویراست از کتاب حیات عارفانه فرزانگان اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ⚡✨⚡✨⚡✨⚡✨⚡ 🟥گروه داستان‌هاوحکمت‌های پندآموزدرایتا https://eitaa.com/joinchat/3409314105C446fc7291b 💠🌀💠🌀💠🌀💠🌀 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍃 کانال داستان https://eitaa.com/joinchat/894959749C24465c6bb5 @DastanD