eitaa logo
گنجینه داستان معبر شهدا
215 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
499 ویدیو
6 فایل
داستانهای اخلاقی - معرفتی - شهدایی - برای آموختن راه زندگی سالم کانال معبرشهدا https://eitaa.com/mabareshohada ارتباط با خادم کانال @HOSSEIN_14
مشاهده در ایتا
دانلود
✒️📃 📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے انتظار سخت و كشنده اى بود، لحظه به لحظه هم بيشتر میشد و وجودم را پر میكرد، احساس خفگى و بى تابى آزارم میداد، دلم مىخواست چشم میگشودم و او میآمد اما .... هر روز همين وقتها میرسيد، خورشيد كه وسط آسمان می ايستاد، صداى اذان كه از ماذنه ها به شهر عطر مى پاشيد، مدرسه ها كه تعطيل میشد، مدرسه اي ها كه دسته دسته می آمدند ... او هم میآمد و انتظار هر روزه ام را پايان میداد و من غرق در او میشدم. دلبندم بود، پاره تنم بود، اميد و آرزويم بود. نيامد. آفتاب هم خميد و چين برداشت، مثل قامت و پيشانى من، چشمهايم «دودو» میزد و شورى اشك به لبهايم هم میرسيد اما او از راه نرسيد. درد روى درد، انتظار روى انتظار و اضطراب، انگار قرار بود از پا در بيايم. آستانه در را رها كردم و دويدم به خانه. در ميان سر در گمى انديشه به ذهنم رسيد كه بروم سراغ دوستانش، چادرم را به سر انداختم و هراسان زدم بيرون، مرغ سر كنده اى را می مانستم كه نمیداند كدام سو برود، كشيده شدم به سوى خانه اى، هميشه با او می آمد، ضجه زدم: - فرشته از مدرسه آمده يا نه؟ مادر فرشته مثل من منتظر و بى تاب ناله سر داد: - نه، من هم منتظرم! هنوز اضطرابش را بدرستى مزمزه نكرده بودم كه صداى دختركش آبى بود بر آتش دل او و آتشى بر دل من. فرشته به آغوش مادر پريد، انگار حسادتم شد، كشيدمش پايين و گويى او عامل نيامدن «ريحانه» است تند پرسيدم: - ريحانه كو؟! انگشت اشاره اش را به لب گزيد و سكوت كرد، اين بار پر خشم پرسيدم: - گفتم ريحانه را نديدى؟! دخترك انگار ترسيد، دو قدم به عقب برداشت و قامت كوچكش كوچكتر شد. «من و منى» كرد و مادرش را نگريست، از نگاه زن خواندم كه به دخترش التماس میكند جواب مرا بدهد، او هم مثل من مادر بود ديگر! درد مادرى را میدانست. دخترك نفس زنان و بريده بريده گفت: - ريحانه ... و ايستاد، انگار از گفتن شرم داشت، ناليدم: - ريحانه چى؟! بگو ديگه! كاش دخترك میفهميد من يك مادرم، كاش میدانست من هستم و همان يكدانه دختر، كاش میدانست همان يكدانه دختر من كه تمام آرزويم بود عشقم ... - همه كلاس اولي ها آمدند يا فقط تو آمدى؟ انگار بار دل و انديشه دخترك كم شد كه گفت: - همه آمدند، ريحانه هم آمد ... چرخيد و نگاه به مادرش كرد در يك آن گفت: - افتاد توى چاه. و بعد هم به اشاره دست به بيرون خانه و راه مدرسه رانشان داد.... ✒️📃:امیرحسین انبارداران ا___________________ 🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿 ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✒️📃 📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے مُردم، توى دلم يك چيزى نيست شد. دنيا دور سرم چرخيد. ديوانه وار از خانه اى كه خبر به چاه افتادن دختركم را داده بودند بيرون دويدم به سوى مدرسه. در راه همه نگاهم مى كردند، چيزى نمی فهميدم، ديوانه بودم، دختركم در چاه افتاده بود. رسيدم به انبوه آدمها، حلقه زده بودند، زدم به ميانشان و رفتم جلو، رسيدم به چاه، افتادم روى خاكها و نگاهم را دواندم به سياهيهاى چاه، ظلمات بود. دلم میخواست بيفتم توى چاه. دستهايم را كشيدند و مرا به عقب بردند، ضجه زدم، خون گريستم و فرياد زدم: - يا عباس! منم خواهر جوانت زينب! خودت رحم كن و ديگر چيزى نفهميدم. نمى دانم خواب بود يا بيدارى. صورتم خنك شد، نگاهم به آسمان آبى بود و بر آفتاب خيره شد، نسيمى ملايم نوازشم داد، نگاهم را آوردم پايين، ريحانه - دختركم كه به چاه افتاده بود - نشسته بود روى پاهايم، سر و صورتش خاكى بود و موهايش آشفته. دستم را به صورتش كشيدم، خودش بود، لبخندى خسته و دردآلود بر لب داشت، مردم اطرافمان حلقه زده بودند و نگاهمان میكردند، دوباره دست كشيدم به صورت ريحانه، باورم نمى شد، بلندش كردم، ايستاد، سراپايش سالم بود، به آغوشش كشيدم، بوسه بارانش كردم، انگار از نبردى عظيم با امواج دريا رهيده و در پناه ساحل بودم. اگر مادر هستيد خودتان را به جاى من بگذاريد، جوان باشى، يكدانه دختر شيرين زبان هم داشته باشى كه كلاس اولى است، ظهر از مدرسه نيايد و تو در انتظار و اضطراب غرق شوى، بعد هم خبر رسد كه به چاه افتاد، بيايى بالاى چاه و ... دخترك روى پاهايت بنشيند و مردم هم عشق تو را به دخترك ببينند، چه حالى پيدا مى كنى؟! مردم بتدريج میرفتند و اطرافمان خلوت میشد كه شوهرم آمد، مرا و ريحانه را نگريست، دستهايم را گرفت و بلندم كرد، بعد هم ريحانه را در آغوش كشيد و بوسيد، عده اى هنوز مانده بودند و دلداريمان مى دادند، شوهرم هم راه افتاد كه برويم، ريحانه به يكباره بى تابى كرد، میخواست از آغوش پدرش پايين بيايد، شوهرم او را زمين گذاشت و هر دو به او خيره شديم، ريحانه به اين سو آن سو نگاه مىكرد، لا به لاى جمعيت مى گشت، حيرانش شديم، دنبال چه كسى مى گشت؟ ! به سويش رفتم، انگشت به دهان گرفته بود، پرسيدم: - دنبال كى میگردى مادر؟ با نگاهى كنجكاو مرا نگريست و گفت: - اون آقاهه كو؟! سر در گم پرسيدم: - كدوم آقاهه؟! ريحانه بى توجه به من در حالى كه به سوى لبه چاه میرفت گفت: - همون آقاهه ديگه! همون كه تو فرستادى پيش من كه مواظبم باشه .... ✒️📃:حسین انبارداران ا___________________ 🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿 ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃
✒️📃 📝داستان مهـــــــ 💕 ـــــدوے متعجب و حيران گفتم: - من؟! من كه كسى رو نفرستادم. ريحانه قيافه حق به جانبى گرفت و گلايه وار گفت: - مامان درغگو! او آقاهه خودش گفت من رو مامانت فرستاده. كلاف سر در گم انديشه ام لحظه به لحظه بيشتر به هم میپيچيد، ريحانه از كسى حرف مىزد كه روح من هم از آن بى خبر بود، مردمى كه در حال رفتن بودند بر جا ميخكوب شدند، شوهرم به كنار ريحانه آمد و مثل بقيه محو او شد، نا و توان حرف زدن نداشتم، شوهرم حرف دلم را بر زبانش آورد و گفت: - بابا جون! او آقاهه چه قيافهاى داشت؟ ريحانه به دستهاى خودش اشاره كرد و گفت: - اون كه اومد پيش من خيلى خوشحال شدم، نشستم كنارش، چون خيلى مىترسيدم باهاش حرف زدم، بهش گفتم آقا دست من رو بگير وببر بيرون، اون آقاهه گفت مامانت فقط به من گفته مواظبت باشم، اون كه میدونست من دست ندارم. به دستهايش كه نگاه كردم ديدم دست نداره، دلم میخواست بدونم او آقاهه كيه، بهش گفتم شما كى هستى، او آقا گفت: من عباسم، برادر زينب. همه چشمها خيس بود و .... وقتی عزیزمون یکم دیرمیکنه چقدر ناراحت و دلتنگش میشیم.چقدر مضطرب و بیقرارمیشیم.... اما..... یک عمره که مهدی فاطمه از انظار ما غایب هست و حس خاصی نداریم.😔 چرا؟؟؟ بیخالی... گناه.... درک نکردن حال الانمون و حال وهوای ظهور... چرای هرکسی متفاوته. چرای تو چه شکلیه؟؟ برای رفعش کاری کردی؟؟ سلامتی و تعجیل در فرج یوسف زهرا هرچنتا میخوای صلوات🌺🌺 ا___________________ 🌿🔔🔸🔸🔶🔸🔸🔔🌿 ↶【به ما بپیوندید 】↷ https://eitaa.com/dastanemabareshohada 👇👇 🌺🍃 @mabareshohada 🌺🍃