eitaa logo
داستان زیبا
167 دنبال‌کننده
164 عکس
222 ویدیو
52 فایل
داستان زیبا داستان های معصومین داستان های کوتاه داستان های مستند و علما وشهدا و .. کانال دیگر ما:قرآن وسنت، @ghoranvasonat کانال روانشناسی @ravan110
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹۰۰۰﷽۰۰۰🍃🌹 🌕🌕 ✍در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم شب های جمعه همه دور هم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن فعالیت نظامی و.. داشتیم. ☘ در پشت محل پایگاه، قبرستان شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقت ها دوستان خودمان را اذیت می کردیم. البته تاوان تمام این اذیت ها را در آن جا دادم. ☘یک شب زمستانی برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی میتواند الان به ته قبرستان بره و برگردد؟ ☘ گفتم: اینکه کاری ندارد. من الان می روم. او به من گفت باید یک لباس سفید بپوشی. من از سر تا پا سفید پوش شدم و حرکت کردم. ☘ صدای خس خسِ پای من بر روی برف از دور شنیده می‌شد. اواخر قبرستان که رسیدم صوت قران شخصی را شنیدم... ☘ یک پیرمرد روحانی از سادات بود شب های جمعه تا سحر داخل یک قبر مشغول قرائت قرآن می شد. ☘فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار با سید شوخی کنند! می خواستم برگردم اما با خودم گفتم که اگر الان برگردم رفقا من را به ترسیدن متهم می کنند. ☘ برای همین تا انتهای قبرستان رفتم هرچی صدای پای من نزدیکتر میشد صدای قرائت قرآن سید هم بلندتر می شد. از لحنش فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم. ☘ تا این که بالای قبر رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود. تا مرا دید فریاد زد و حسابی ترسید. من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم. پیرمرد رد پایم را در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. ☘وقتی وارد پایگاه شد حسابی عصبانی بود .ابتدا کردم اما بعد معذرت خواهی کردم و با بیرون رفت . حالا چندین سال بعد از این ماجرا در نامه عمل حکایت آن شب را دیدم! ☘نمی دانید چه بود وقتی یا را در نامه عمل می دیدم مخصوصاً وقتی کسی را کرده بودم از $درون_عذاب می کشیدم. ☘از طرفی در این مواقع از سمت چپ وزیدن می‌گرفت.طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن می شد. وقتی چنین عملی را مشاهده کردم و گونه آتش در نزدیکی خودم دیدم دیگر نداشت. ☘ همان موقع دیدم که این پیرمرد سید که چند سال قبل مرحوم شده بود از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت. سپس به آن جوان گفت: من از این مرد نمیگذرم او مرا کرد و ترساند. من هم گفتم به خدا من نمی دانستم که سید در دارد می کند. ☘ جوان به من گفت: اما وقتی نزدیک شد فهمیدی که دارد قرآن می‌خواند چرا برنگشتی؟ دیگر حرفی برای گفتن نداشتم... ☘خلاصه پس از من، دو سال از عبادت هایم را برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود. دوسال نمازی که بیشتر به جماعت بود... را دادم به و یک ...! ادامه دارد ... •┈┈••❥•🌺⁩•⁦⁦❥••┈┈• ╔═🦋🌿════╗ @dastane313 ╚════🌿🦋═╝