eitaa logo
داستان مدرسه
686 دنبال‌کننده
783 عکس
457 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
📜 مرتضی بهم گفت تو به سلامت برو برگرد چشم...از حرف مرتضی دلم گرم شد ،انگار مرتضی واقعا آدم حسابی شده بود..تموم مسیر دلگرم حرف مرتضی شده بودم،وقتی رسیدیم روستا اولین کسی که مثل همیشه اومد به استقبالمون آمنه بود،نمیدونم چرا امنه به این خوبی مرتضی گرم نميگرفت باهاش ولی من حسابی باهاش گرم گرفتم،بعد از اون خودمون رفتیم دم در اتاق حسین و اعظم خانوم مثل همیشه حسین داشت قلیون میکشید و اعظم و بچه هاش هم درگیر شلوغی بودن توی نیم متر جا،اول که اعتنایی بهم نکردن ولی وقتی مرتضی رو دیدن از جلومون بلند شدن اعظم خانوم سر و صورت مرتضی رو پر میکرد از بوسه ولی دست من رو به زور گرقت بعد هم پاکت سوغاتی هاش که پر بود از موادغذایی خارجی رو از دست مرتضی برداشت و برد ببینه توش چیه...تنها کسی که اومد منو بغل کرد الهام بود وقتی الهام منو بغل کرد احساس میکردم دست هاش داره میلرزه با تعجب بهش نگاه میکردم بدونم این دختر چشه ..توی همون حین صدای حسین رو شنیدم که به مرتضی میگفت زنت رو اوردی که نوه ام رو به دنیا بیاره خوب کاری کردی مرتضی ولی برش دار ببرش خونه باباش..با حرفی که حسین میزد چشمام از تعجب باز شده بود..مگه من چیکارشون کرده بودم ؟؟مرتضی ساکت بود و حرفی نمیزد اشاره ای به مرتضی کردم که چرا اینجوری حرف میزنه ولی مرتضی محکم دستمو پس زد..از کاری که مرتضی کرده بود و حرفی که حسین زده بود واقعا عصبانی شده بودم وقتی رفتیم توی اتاق خودمون به مرتضی‌گقتم مرتضی‌چرا حرفی نزدی مگه من نوه ی اونا رو باردار نیستم مگه من زن پسرشون نیستم این دیگه چه حرفی بود ،مرتضی که اخلاقش توی یک دقیقه از این رو به اون رو شده بود بهم گفت بسه حبیبه حق داره چون تو آبروی من رو بردی بینشون،چون اون داداشت اومده تموم مغازه ی پدرم رو پایین اورده سنگ ازش انداخته،گفتم گناه داداشم رو به پای من مینویسن؟عصبانی شد و بعد از ۸ماه سرم داد کشید بسه دیگه بساطتو جمع کن ببرمت خونه آقات اونجا زایمان کن..از حرف مرتضی آتیش گرفتم و گفتم بی آبرویی که نکردم ،گناهم نکردم شما دارید اینجوری باهام برخورد میکنید،کم کم بحثمون بالا گرقت و صدای مرتضی بالا رفت و صدامون به حیاط کشیده شد دیدم در اتاقمونو میزنن...مثل همیشه آمنه بود،گوشه ی اتاق نشسته بودم و با شکم بالا اومده اشک میریختم مرتضی در و باز کرد و سر امنه داد کشید امنه برو ،آمنه با صدای آروم همیشگیش گفت مرتضی پسرم این زن بارداره به ولله گناهه داری سرش داد میکشی....نبرش خونه آقاش چشمم کور من ازش مراقبت میکنم این حرفو که آمنه زد صدای حسین از درخت وسط خیاط سرد و خشک اومد ،پس خرجشم با خودت من پول ندارم برای مراقبت از این زن....خورد شدم له شدم با حرفی که زد ،حسین کمر بسته بود به خراب کردن زندگی من..آمنه برگشت و با طمأنینه گفت چشم ادویه درست میکنم میفروشم خودم خرجشو میدم مراقبت از زن زائو ثوابه..بعد مرتضی درو محکم بهم کوبید و از خونه بیرون رفت،آمنه اومد کنارم نشست و‌گفت مگه بهت نگفتم سر به سرش نذار؟ خونه ی اعظم نمیدونم چی داره که اخلاق همه عوض میشه ،بذار شوهرت زودتر برگرده اهواز بیا تو اتاق پیش من ،هق هق میزدم و میگفتم مرتضی اخلاقش خوب بود اومد اینجا بد شد..آمنه گفت اعظم مهره مار داره خاصیت خونشون همینه..میدونستم موندن پیش آمنه از همه جا بهتره ،و این رو هم میدونستم خانوم جونم منو تحویل نمیگیره چه برسه بخواد ازم مراقبت کنه ،شاید اگه مرتضی براش مواد غذایی میبرد و من پول ببرم براش که خرج خودمونو بدیم قبول میکردولی از صبح تا شب بهم سرکوفت و کنایه میزد پس موندنم اینجا بهتر بود..از فشار و استرسی که بهم وارد شده بود یه طرف شکمم شروع کرد به درد کردن و آمنه ماساژ میداد تا خوب بشم..یک هفته درد داشتم و توی این یکهفته فقط یه بار خانوم جونم اومد دیدنم اونم بهم گفت معلوم نبست چیکار کردی که این خانواده طردت کردن..دو سه بار طلعت اومد پیشم و در نهایت بهم گفت اگه بیشتر میام میترسم اعظم خانوم بدش بیاد و برگشت خونشون و توصیه بهم کرد به خاطر بچه ام بسازم..ولی مرتضی،یکهفته رو تماما رفت با رفیق هاش کوه و هربار میومد بوی مواد میداد و بس..کاری به کارم نداشت و شب آخری که خواست بره یه مقدار پول از توی جیبش بیرون اورد و بهم داد و رفت...این بود زندگی من ،یک روز عصر که کنار درخت نخل وسط حیاط نشسته بودم الهام آروم آروم اومد پیشم نشست و شروع کرد به حرف زدن.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 بهم گفت حبیبه از وقتی تو رفتی اهواز من برای سه هفته نرفتم سر قرار ولی به دوستم پیغوم داده بود اگه نرم آبروم رو میندازه توی دهن مردم ...منم ترسیدم و مثل گذشته رفتم ..تا اینکه الان سه ماهه من ،،،من،،ماهانه نشدم حبیبه و های های شروغ کرد به گریه کردن،با اینکه دل خوشی از اعظم نداشتم ولی همین که الهام این حرفو زد فشارم افتاد و گفتم یا امام حسین...چشمام سیاهی شد و چیزی ندیدم...وقتی به هوش اومدم دیدم آمنه با نگرانی داره روی صورتم آب میریزه ..با یاد اوری حرف الهام بازم قلبم به تپش افتاد دستمو به کمرم گرفتم و الهامو با خودم بردم توی اتاقم از ش خواستم برام توضیح بده چه اتفاقی افتاده..الهام شروع کرد به حرف زدن..محمود هربار که میرفتم مدرسه توی راه یا بهم متلک مینداخت یا تهدیدم میکرد ،تا اینکه یه روز بهم گفت اگه تو میای میرم سمت آبجی کوچیکه ات ،با این حرفش حالم بد شد و شبونه تصمیم گرفتم برم همه چی رو باهاش تموم کنم ،ولی وقتی رفتم محمود تنها نبود،و دستشو گذاشت روی صورتشو هق هق گریه کرد دستشو گرفتم گفتم کی بود الهام..با هق هق گفت مسعود....مسعود منو محکم گرفته بود دهنمو با شال بست،بعد هم محمود گفت حالا یادت میدم نتیجه ی منو سر کار گذاشتن یعنی چی ...از اونشب دیگه من ماهانه نشدم ...دارم میترسم حبیبه..دستمو به سرم گرفتم و گفتم الهام از من کاری بر نمیاد باید به داداشات یا خانواده ات بگی..با ترس بهم گفت حبیبه نه توروخدا،آبرو ریزی میشه خون و خونکشی راه میوفته گفتم اخه دیگه چیکار کنم .به آمنه بگو اون زن دلسوزیه....بازهم مخالفت کرد و بهم التماس میکرد تو فقط یه کاری کن من دوباره ماهانه بشم فقط همین حبیبه دارم میمیرم از استرس..بهش گفتم الهام این قضیه ناموسیه بخدا من نمیتونم دخالت کنم مگر اینکه به مرتضی بگم....الهام با ترس و‌لرز بهم گفت حبیببببه داداش مرتضی م‌منو میکشششه،بخدا اگه پدرم و خانوم جونم و بقیه بفهمن منو زنده زنده دفن میکنن...گفتم زنده زنده دفن کردنت بهتره از اینکه بی آبرو بشی یه بچه ی حر و م به دنیا بیاری،بعدشم صبر کن شاید ماهانه شدی ...ولی این حرف رو فقط برای دلداری خودم میگفتم...میدونستم سه ماه زمان کمی نیست برای باردار بودن....با فرض اینکه باردار نیست بهش یکم زعفرون و‌سیاه دونه ی دم کرده دادم بخوره ولی یک هفته گذشت و ماهانه نشد ،یه روز الهام اومد گفت حبیبه احساس میکنم یه چیزی توی شکمم سفت شده،نمیتونم غذا بخورم حالت تهوع دارم دستی به شکمش کشیدم ،حامله بود ،شکمش سفت شده بود و‌ از ته دلم براش زار میزدم ..دستم به هیچ جا بند نبود ،بهش گفتم میتونی محمود رو پیدا کنی؟باهاش دوباره حرف بزنی شاید اگه بدونه‌بچه داره بیاد خواستگاریت..دیدم اشکاش بیشتر شد و گفت میدونه،چند شب قبل اینکه داداش مرتضی‌تورو بیاره رفتم بهش گفتم‌ولی‌اون کتکم زد و گفت تو هرزه ای معلوم نیست اون بچه برا کیه اومدی داری به من نسبتش میدی حبیبه ..و شروع کرد های های گریه کردن..ای کاش الهام وارد این مخمصه نشده بود چیزی که به زودی مردم میفهمیدن و بی آبرو میشد.. •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
💢معرفی کتاب 📚 پیشنهاد برای مطالعه باهم کتاب بخوانیم😊 🌱کتاب "اطاق آبی" در بر گیرنده سه بخش از یک سرگذشت نیمه تمام است که سهراب سپهری در واپسین سال‌های حیات خود کار نگارش آن را در دست داشت. سپهری در این سرگذشت ضمن توصیف دوره‌های مختلف زندگی خود، به بیان نگرش‌هایی که پیرامون مباحث گوناگون داشته می‌پردازد‌.
🔹 جای من نزدیک معلم بود. پشت میزش نشسته بود. و ذکر می‌کرد. وجودش بطلان ذکر بود. آدمی بی رویا بود. پیدا بود زنجیره را نمی‌فهند، خطمی را نمی‌شناسد، و قصه بلد نیست. وقتی وارد کلاس می‌شد، ما از اوج خیال می‌افتادیم. در تن خود حاضر می‌شدیم. پرهای ما ریخته بود. ایکار سرنگون بودیم. تَرکه‌ی روی میز ادامه اخلاق او بود. بی ترکه شمایل او ناتمام می‌نمود. و ترکه همیشه بود. حضور ابدی داشت. ترکه‌ی تنبیه، ترکه انار بود. که در شهر من درختش فراوان بود. شلاق‌ها را می‌بریدند تا زور درخت را نگیرند. شلاقه گل نمی‌کرد. میوه نمی‌داد اما بی حاصل نبود: شلاق می‌شد. در تعلیم و تربیت آن روزگار، درخت انار سهم داشت...... 📚اطاق آبی، صفحه۳۰، سهراب سپهری
معرفی کتاب «مردی به نام اُوِه» نوشته فردریک بکمن معصومه تاوان فردریک بکمن با رمان مردی به نام اوه به دنیای نویسندگی معرفی شد و صد البته به شهرت استثنایی رسید. این روزنامه نگار و رمان نویس سوئدی که داستان رمانش را از مقاله ای به همین نام در روزنامه یافته بود و در وبلاگش درباره ی آن نوشت و بعد متوجه شد که قابلیت داستان شدن را دارد. این کتاب تابه حال به بیش از سی زبان ترجمه و منتشر شده است. اما استقبال از آن تنها محدود به علاقه مندان به رمان نیست و نظر حتی سرسخت ترین نویسندگان را هم به خودش جلب کرده است. هفته نامه ی معتبر اشپیگل در معرفی این کتاب نوشته: «کسی که از این کتاب خوشش نیاید بهتر است اصلا هیچ کتابی نخواند.» رمان درباره ی زندگی پیرمردی است کم حرف، سخت کوش و بسیار سنتی که اعتقاد دارد باید همه چیز سر جای خودش باشد و فقط احمق ها هستند که به کامپیوتر اعتماد می کنند. اوه داستان ما که بعد از مرگ زنش انگار به آخر خط رسیده زندگی اش یک روز صبح با برخورد ماشین زنی باردار به نام پروانه و شوهر خنگش به صندوق پستی او تغییر می کند و این می شود آغاز ماجرا. رمان بکمن روایتی است از برخورد دو جهان. برخوردی که به طنزی مداوم و تأثیرگذار می انجامد. مردی به نام اوه رمانی است زنده و جان دار که بعید است بتوان از خواندنش صرف نظر کرد رمانی است که قرار است تا عمق جان مخاطبش رسوخ کند و یک سرخوشی مداوم بیافریند. یکی از دردناک ترین لحظه های زندگی آدمی زمانی است که متوجه می شود به سنی رسیده که روزهایی که پیش رو دارد کمتر از روزهایی است که گذرانده و وقتی زمان زیادی در پیش نداشته باشد به خاطر چیزهای دیگری زندگی می کند. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
#درنگ_نکن_انجامش_بده(پارت۷).m4a
15.76M
📚کتاب صوتی: ✍🏻اثر: 🗣روای: 《《پارت هفتم》》 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
معرفی کتاب مرد داستان فروش کتاب مرد داستان فروش برخلاف دیگر کتاب‌های وی که حول و حوش مسائل فلسفی و پاسخ به پرسش‌های فلسفی‌ست؛ به روایت داستانی با ساختار مدرن می‌پردازد. گوردر در این اثر به روایت زندگی مردی می‌پردازد که از قوه تخیل بالایی برخوردار است و داستان‌هایی در ژانرهای مختلف خلق می‌کند اما خودش هرگز دست به قلم نمی‌شود، داستانی نمی‌نویسد و ایده‌هایش را به نویسنده‌های جوان می‌فروشد. به گفته مترجم کتاب «خانم خرمی پور»، در آلمان و سایر کشور‌های اروپایی مرد داستان فروش و دنیای سوفی از پرفروش‌ترین آثار این نویسنده‌ نروژی محسوب می‌شود. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
مرد_داستان_فروش.pdf
1.32M
📚 مرد داستان فروش داستان زندگی پیتر از زبان خودش است. پیتر ذهنی خلاق و پر از ایده دارد. او نماینده‌ی یک خیال‌پرداز درست و حسابی است که هرگز از داستان تعریف کردن خسته نمی‌شود. پیتر خیلی زود متوجه می‌شود که ایده‌های خیالی او می‌تواند مواد خوبی برای نوشتن یک داستان باشد اما خودش هرگز داستانی نمی‌نویسد. در عوض، پیتر این ایده‌ها را به نویسنده‌های دیگر می‌فروشد. رفته‌رفته بر تعداد مشتریان او اضافه شده و شبکه‌ای از نویسنده‌های خریدار ایده شکل می‌گیرد. ماهیت کلاه برداری این شبکه و تلقی پیتر از مشتریانش یکی از قسمت‌های جذاب داستان است که شخصیت واقعی پیتر را نشان می‌دهد. 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
4_5870678990313754702.mp3
19.77M
🔮موزیک بیکلام🌱 موزيک بیکلام Weightless توسط دانشمندان به عنوان آرامش بخش ترين موسيقى جهان معرفى شده است در هنگام گوش كردن به اين موزيک تپش قلب انسان به 60 بار در دقيقه ميرسد كه نزديک به ميزان تپش در خواب است 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
06-48-LAWS-AVAYeBUF-Wordpress-Com (1).mp3
19.7M
فصل ششم قسمت اول 🦋 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ کتابی که باعث میشه توی هیچ بحثی کم نیاری💪🏻 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh