eitaa logo
داستان مدرسه
690 دنبال‌کننده
851 عکس
496 ویدیو
188 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
📗 برنامه تاریخ ایران که در رادیو ایران تولید گردیده به بررسی وقایع شهریور ماه سال ۱۳۲۰ و اشغال ایران توسط متفقین توسط استاد خسرو معتضد می پردازد. خسرو معتضد، نویسنده، تاریخدان و مجری برنامه‌های تاریخ تلویزیون، متولد ۱۳۲۱ در تهران و دارای مدرک کارشناسی‌ارشد تاریخ است. وی بیش از ۵۰ عنوان کتاب درباره تاریخ معاصر ایران نوشته است. «جنگ نفت روی شن‌های داغ»، «کمیته مجازات»،‌ «ناکامان کاخ سعدآباد»، «در عصر دو پهلوی»، «از سوادکوه تا ژوهانسبورگ»، «شبکه نظامی حزب توده» و «مثل ثریا گریه خواهم کرد» برخی از کتاب‌هایی است که معتضد درباره تاریخ ایران نوشته است. @dastankadeh
Part01_تاریخ ایران خسرو معتضد.mp3
10.57M
📗 "از اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ به بعد" قسمت 1⃣ *تاریخچه سرود"ای ایران ای مرز پر گهر" *حادثه تلخ ۲۵ فروردین سال ۱۳۲۲ *آشنایی با حسین گل گلاب و استاد روح الله خالقی *آشنایی با سر لیدر بولارد سفیر انگلستان در ایران @dastankadeh
هدایت شده از قصه کودکانه
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود ننه سرما ، سوت و کور و بی صدا پشت ابرای سیاه روی بوم آسمون نشسته بود ننه سرما چاقالو مهربون و توپولو دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید وقتی که بیدار میشد پا میشد تنهایی دست به کار می شد ورد می خوند، جادو میکرد هاا میکرد ، هوو میکرد هاا میکرد ابر سیاه پیدا میشد هوو میکرد، باد می اومد، سرما می شد بشنوید از اون پایین توی کوه، روی زمین کلاغا غار میزدند- غار ، غار ، غار می زدند توی ده جار می زدند- جار ، جار ، جار می زدند ننه سرما اومده- تیک و تیک و تیک سرده هوا درها رو محکم کنین، سرما نیاد تو خونه ها کرسی ها رو علم کنین منقل ها رو روشن کنین لحافِ کرسی پهن کنین شب های چله بزررگ ننه سرما ورد می خوند سنگ هارو یخ می زد و می ترکوند می نشست چاره  می کرد لحا ف پنبه ای شو پاره می کرد پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت رو زمین گوله گوله گوله برف میریخت منقل ها روشن می شد کرسی ها علم می شد شب یلدا می رسید، تو خونه مون غوغا می شد میوه های رنگ وارنگ همه جور، از همه رنگ پسته و آجیل شور همه چیز، از همه جور شب یلدا همگی بیدار می موندیم میوه و آجیل می خوردیم شعرای قشنگ مو خوندیم شب های چله کوچیک شب های تخمه شکستن، چیک و چیک شب های قصه های قشنگ قشنگ قصه های رنگ به رنگ قصه ی دیو و پری قصه ی خروس زری قصه  دختر شاه پریون... کم کمکک بوی  زمستون می اومد ننه سرما اون بالا با خوشحالی لباس  سفیدشو تکون میداد به تموم بچه ها برفای قشنگشو نشون میداد صدای پای زمستون میاومد ننه سرما اون بالا سلام میکرد به بچه ها دست می برد به گردنش زنجیر موراریدشو رو می کشید، پاره می کرد همه مرواریداش روی اون دهکده ی کوچیک و زیبا می بارید گوله گوله برفای نرم وسپید میبارید و میبارید بچه ها شادی کنان خنده و بازی کنان توحیاط جمع میشدن تا یواش یواش بابرفا بسازن آدمای برفی مهربونو ننه سرما مهربون از اون بالای آسمون نگاه میکرد به شادیشون همه ی مردم شهر شاد می شدن از غم آزاد می شدن زن و مرد و بچه و پیر و جوون دست به دست هم دادن همگی شادی کنون @ghesehayekoodakaneeh
کانال های 15 گانه مجموعه تدریس یار 👇👇👇👇👇👇 از ابتدایی تا متوسطه کانالهایی برای بهتر دیده شدن و بهتر بزرگ شدن. 👌👌👌👌👌👌👌👌👌 جهت سفارش تبلیغ شبانه و یا روزانه در ۱۵ کانال مجموعه تدریس یار با ما در ارتباط باشید @teacherschool ✅✅✅✅✅✅✅
به بزرگترین مجموعه دانش‌آموزی در بپیوندید. 🌺دریافت ، و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇 کلاس اولی ها 👇👇👇 @tadriis_yar1 کلاس دومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar2 کلاس سومی ها 👇👇👇 @tadriis_yar3 کلاس چهارمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar4 کلاس پنجمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar5 کلاس ششمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar6 کلاس هفتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar7 کلاس هشتمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar8 کلاس نهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar9 کلاس دهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar10 کلاس یازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar11 کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇 @tadriis_yar12 کانال کلی برای معلمان @tadriis_yar کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات @ltmsme کانال ایده و نقاشی و کاردستی @naghashi_ghese کانال فیلم و قصه کودکانه @ghesehayekoodakaneeh کانالی حاوی مطالب مفید فرهنگی و پرورشی ویژه اولیا و معلمان @madrese_yar کانال ترفند و خلاقیت @khalaghbashh کانال آشپزی و نکات جالب @ashpaziibaham کانال خانواده سبز @familygreen
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود. میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه! به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم. اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد. اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم. اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم. به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد. اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت. بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم. غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست. نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند. دلم به یکباره گرفت. باز احساس تنهایی کردم. از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم. هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود. با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم. ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... @dastankadeh
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅ رهـایے از شـب🌒 در راه زنگ خورد. با بی حوصلگی جواب دادم: _بله؟! صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد: _سلام عزیزم.خوبید؟! من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید. با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه. اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم. همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند. صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بی میلی جواب دادم: _بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟ یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت: -اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم. تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم. با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم: _عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد. فقط یک مشکل کوچیک وجود داره. واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر... وسط حرفم پرید و گفت: -بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم. مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی! یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت: _من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!! پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم: _و با اعتماد به نفس ترینشون... داشت میخندید. از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم: _عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم!! ✍ ف.مقیمے ادامه دارد... @dastankadeh
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁🍂🍁 🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 🍂🍁 🍁 رهـایے از شـب او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار داشت.. در تمام عمرم هیچ وقت همچین حسی رو نداشتم. قلبم تو سینه ام سنگینی میکرد. .ضربان قلبم اینقدر به شمارش افتاده بود که نمیدونستم باید چه کار کنم. خدای من چه اتفاقی برام افتاده بود.نمیدونستم خدا خدا کنم اوهم منو ببینه یا دعا کنم چشمش به حجاب زشت و آرایش غلیظم نیفته..!! اوحالا با من چند قدم فاصله داشت..عطر گل محمدی میداد..عطر پدرم... عطر صف اول مسجد! گیج ومنگ بودم. کنترل حرکاتم دست خودم نبود. چشم دوخته بودم به صورت روحانی و زیباش. هرچه نزدیک تر میشد به این نتیجه میرسیدم که دیدن من اون هم در این لباس وحجاب اصلن چیزی نبود که میخواستم. اما دیگر دیر شده بود.نگاه محجوب اوبه صورت آرایش کرده و موهای پریشونم افتاد. ولی به ثانیه نکشید نگاهش رو به زیر انداخت . دستش رو روی عباش کشید و از کنارم رد شد.من اما همونجا ایستادم. اگر معابر خالی از عابر بود حتما همونجا مینشستم و در سکوت مرگبارم فرو میرفتم و تا قیامت اون لحظه ی تلاقی نگاه و عطر گل محمدی رو مرور میکردم. شاید هم زار زار به حال خودم میگریستم.ولی دیگه من اون آدم سابق نبودم که این نگاه ها متحولم کنه.من تا گردن تو کثافت بودم.!!!!!!!! شاید اگر آقام زنده بود من الان چادر به سر از کنار او رد میشدم و بدون شرم از نگاه ملامت بارش با افتخار از مقابلش میگذشتم سرمو به عقب برگردوندم .و رفتن او راتماشا کردم.او که میرفت انگار کودکیهامو با خودش میبرد..پاکیهامو..آقامو.. بغض سنگینی راه گلومو بست و قبل از شکستنش مسیر خونه رو پیمودم . روز بعد با کامران قرار داشتم. طبق درخواست خودش از محل قرار اطلاعی نداشتم فقط بنا به شرط من قرار شد که ملاقاتمون در جای آزاد باشه. اوخیلی اصرار داشت که خودش دنبالم بیاد ولی از اونجایی که دلم نمیخواست آدرس خونم رو داشته باشه خودم یکی از ایستگاههای مترو رو مشخص کردم و اوطبق قرار وسر ساعت با ماشین شاسی بلند جلوی پام توقف کرد. ✍ادامه دارد... هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
06_(1).mp3
14.61M
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
07_(0).mp3
14.44M
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
02_(1).mp3
12.52M
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
04_(1).mp3
13.64M
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh