eitaa logo
داستان مدرسه
702 دنبال‌کننده
905 عکس
523 ویدیو
193 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۹ و ۲۰ ¤¤ ¤¤ ❤️امیرعلی -از فرهاد به امیرعلی، از فرهاد به امیرعلی بی‌سیم رو فشار دادم -فرهاد به گوشم -سوژه خودشو به منطقه رسوند -دریافت شد، تمام رو کردم سمت رامین -من میرم بالای تپه، هروقت بهت گفتم خودتو آماده کن -چشم از ماشین پیاده شدم و سریع خودمو به بالای تپه رسوندم، وقتی مطمئن شدم سوژه وارد کارخونه شده دستمو گذاشتم رو هندزفری نامرئی‌ای که تو گوشم بود -وضعیت سفیده، خودتونو برای عملیات آماده کنید از تپه رفتم پایین و سوار ماشین شدم، به همراه رامین و سروان حسینی وسایل مورد نیازمونو آماده کردیم و از ماشین پیاده شدیم، دستمو گرفتم بالا و به فرهاد علامت دادم، همینکه دستمو گرفتم پایین به همراه رامین و فرهاد و بقیه‌ی گروه وارد کارخونه شدیم، عده ای از قاچاقچیا با دیدنمون خواستن صلاحشونو دربیارن -اینجا محاصره‌س، بهتره خودتونو تسلیم کنید صدای شلیک از طبقه بالا اومد و ما وارد عملیات شدیم، به همراه چندنفردیگه رفتیم طبقه بالا و یه عده رو دستگیر کردیم، چشم چرخوندم تا بلکه اون شخصی که لقب خودشو گذاشته سلطان رو پیداکنم، همون لحظه نگاهم به سایه‌ی مردی کشیده شد، آروم آروم سمتش رفتم، همینکه یکم بهش نزدیک شدم سمتم چرخید و بهم شلیک کرد، سوزش بدی تو بازوم حس کردم، خواست فرارکنه به پاش شلیک کردم و تعادلشو ازدست داد و افتاد رو زمین، فرهاد با ترس سمتم اومد -چیشده امیرعلی؟ -هیچی... بدو بهش دستبند بزن از درد لبمو به دندون گرفتم و نشستم روزمین فرهاد به سلطان دستبند زد و بلندش کرد و دادزد: -سریع آمبولانس خبر کنید. سریع آمبولانس رسید و منو سوارش کردن، رامین همراهم سوار آمبولانس شد -الان میرسیم داداش -بد داره میسوزه -اشکال نداره این همه تو عملیات ها تیرخوردی اینم روش -ممنون بابت دلداریت -خواهش میکنم وظیفه‌س تک خنده زدم اونم خندید -دیوونه -خیلی خب دیگه اینقدرحرف نزن اینهمه داری دردمیکشی ❤️سارا داشتم قهوه‌مو می‌خوردم که یهو یه نفر زد رو شونه‌م، نرگس و مبینا اومدن روبه روم نشستن مبینا: -اینقدر که قهوه خوردی دیگه منم حالم داره به هم میخوره -خوابم میاد نرگس: -حتما دیشب هم تا لنگ صبح بیدار بودی -وای آره، داشتم درس میخوندم، این ترم بنظرم خیلی درساش سخت ترشدن واقعا دیگه نمیتونم مبینا: -آره، ترم اول بهتربود، هعیی نرگس: -پاشید ببینم، خدا دوتا تنبل نصیب من کرد، پاشید کلاس استاد حیدری شروع شد ایندفعه دوباره بعدازاون وارد کلاسش بشیم حتما ردمون میکنه این روزها همش به ما گیرداده دستمو گذاشتم جلوی دهنش -باشه بابا خوردیمون عه کیفمو برداشتم و انداختمش رو دوشم، به همراه مبیناونرگس وارد کلاس شدیم، خداروشکر استاد هنوز نیومده بود،منم مثل همیشه به پسرای کلاس بی توجهی بودم و نشستم سرکلاس. استاد وارد شد و هممون به احترامش ایستادیم و به گفتن بفرمایین از جانب استاد، نشستیم، اونم شروع کرد به حضور غیاب، نوبتم که رسید خواستم یجوری بگم هستم تا بهش نشون بدم من اهل دیر کردن نیستم، همین که گفت رستگار گفتم بله، اما... از پشت سرم صدای یه پسر اومد، سرمو چرخوندم و با دیدن ایلیا نزدیک بود شاخم دربیاد، من اولش با تعجب نگاش میکردم بعد اخم کردم اما اون لبخند از لب هاش کنار نمی‌رفت، خدایا دارم درست می‌بینم؟! چرااولین بار متوجهش نشدم!؟ باصدای استاد سرمو برگردوندم و با کلی علامت سوال به فکر فرو رفتم، درس امروز رو هم نفهمیدم. با گفتن خسته نباشید استاد سریع وسایلمو جمع کردم تا از کلاس برم بیرون، نمیخواستم باهاش رو دررو بشم،ازدستش عصبانی بودم، از کلاس زدم بیرون، به ایلیا که داشت صدام میزد توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، همون لحظه اومد و مقابلم ایستاد -برید کنار -وایسین کارتون دارم -من با شما کاری ندارم فهمیدین؟ برید کنار -ساراخانم خب یه لحظه وایسین -اقا ایلیا بخدا نرید کنار همینجا دادوبیداد راه میندازم ها اخم کرد و گفت: _مگه اتفاقات دوسال پیش تقصیرمن بودن؟ تنها اشتباهم این بود که رفتم، میدونم، میخواین به پاهاتون بیفتم بگم غلط کردم؟ اصلا میخواین همینجا دادبزنم جلوی این جماعت ازتون معذرت بخوام؟ بابا یکم انصاف داشته باشین، من مجبور بودم که برم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
❤️رمان شماره : 131 ❤️ 💜نام رمان : عاکف 💜 💚نام نویسنده: مرتضی مهدوی 💚 💙تعداد قسمت : 94 💙 🧡ژانر: امنیتی_گاندویی_مستند داستانی🧡 💛با ما همـــراه باشیـــــن💛 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱ و ۲ 📌 از دشمن در قلب مراکز و کشورمان برای ضربه زدن به متخصصان و دانشمندان‌ جوان ما بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم زخمی و با هزار گند و کثافت خودم و از توی فاضلاب‌های شهر کشیدم بیرون. ساعت نمیدونستم چند بود. چون زیر شیشه ساعتم پر از لجن فاضلاب بود. بدنم تیر میکشید. دوست داشتم همونجا بمیرم. چندتا از بچه‌هامون شهید شدن. منم که زخمی. رسیدم سر کوچه‌ای که «کاظم محمود» از بچه های سوری شهید شده بود و منم همونجا زخمی شده بودم. سه شبانه روز توی فاضالب بودم. همه جا خرابه بود. چشمم افتاد به یه ماشین. رفتم سمتش. دورو برم و چک کردم. همش دود بود و سیاهی. با اون چشمای خستم چراغ قوه رو گرفتم سمت ماشین و یه اسلحه آکا ۱۲ رگباری داشتم فوری گرفتم سمت تویوتای جنگی. دیدم یه جنازه افتاده داخلش. درو باز نکردم. اول با چراغ قوه همه جارو بررسی کردم ببینم تله انفجاری چیزی نباشه. مطمئن که شدم باز کردم درو. جنازه رو کشیدم بیرون. جنازه یه تکفیری بود. پلاک ماشین و بررسی کردم دیدم پلاکش سعودی هست. بماند که چیشد من و بچه ها اونجا گیر افتادیم. ماشین با پلاک سعودی به کار میومد. خداروشکر به راحتی روشن شد. منطقه رو بچه های مقاومت زده بودند. فقط همین قدر بدونید که ما بعد از شناسایی و درگیری موقع برگشتن به کمین خوردیم. منتهی گرا رو داده بودیم به بچه ها زدن اون منطقه رو که داعشی ها کلا توی اون منطقه بودند. توی درگیری‌های تن به تن «امیر و ابورافع و عرفان و حسین» شهید شدند. منم زخمی شدم عجیب. منتهی چندروزی رو هم توی فاضالبای زیر زمینی زندگی کردم تا اوضاع عادی بشه و... جنازه رو انداختم بیرون و سوار ماشین شدم. نقشه رو از جیب روی زانوی شلوارم آوردم بیرون. بررسی کردم از کدوم سمت برم. یا اسارت بود یا شهادت ته این جاده. نمیدونستم راه سومی هم وجود داره یانه. هیچ ارتباطی هم نمیتونستم بگیرم ، با بچه های محور و قرارگاه برای نجاتم.چون بیسیم توی آب رفته بود و سوخت. تنها سلاحم یک نقشه بود و یه اسلحه آکا ۱۲ با ۸ تا فِشنگی که مونده بود. با هزار زحمت تا یه جاهایی اومدم و رسیدم به یه آبادی. از خوب روزگار رسیدم به بچه های فاطمیون. موقعی که رسیدم خیال کردند داعشی هستم. محاصره کردند ماشینم و. به هر زحمتی بود کارت ترددی که دولت سوریه بهمون داده بود و حق تردد با سلاح رو همه جا داشتیم و از توی لباس زیرم کشیدم بیرون و بهشون فهموندم من خودی هستم. این کارت خیلی مهم بود. نباید کسی میفهمید من کی هستم و چه ملیتی دارم. اونا هم کارت و کدش و با بچه‌های ایرانی مستقر در خاک سوریه چک کردند دیدند درسته . من ایرانیَم. خلاصه رسیدم به مخفیگاهِ خودم توی حلب. ماشین و گذاشتم ۱۰۰ متر قبل از مخفیگاهم، توی یه خونه نیمه مخروبه. صلاح نبود ببرم. چون پلاکشم سعودی بود. پیاده رفتم سمت خونه. اسلحم و گذاشتم روی رگبار با همون تیر کمی که داشتم،رفتم داخل. اول زیر زمین و گشتم و الحمدلله خبری نبود. رفتم بالا. مستقیم رفتم سمت کمد لباس و با همون دست کثیف لباسا رو زدم کنار.چوب داخلی کمد و محکم کشیدم سمت خودم و رفتم داخل. چون پشت کمد یک اتاق بود. یه راست رفتم سمت میز کار. لب تاپ و برداشتم و آنلاین شدم. انگار منتظرم بودن ونگران. چون ارتباطم باهاشون قطع شده بود چند روزی. یه نقطه(.) فرستادم براشون!! بعد از ۱۴ ثانیه دیدم یه نقطه هم اونا فرستادن یعنی بنویس!! توی ارتباطات مجازی از راه دور ما امنیتی‌ها با رمز صحبت میکنیم. بعد اینکه اونا جواب نقطه من و با نقطه دادن نوشتم: _شرمنده ام که در به درت کرده ام پدر... نوشتن: 400/1000:_بدان که چشم همه از فراق تو خون است.. متوجه شدم توی این چند روز از ایران نگران شدند. جواب دادم: 1000/400:نفس کشیدن اگر خود نشان زندگى است / به دوستان برسان: زنده ام، ملالى نیست نوشتن: 400/1000:_گوهر اشکی که پروردم به چشم انتظار / در تماشای تو از دست نگه غلتید و رفت ✍ادامه دارد.... 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۳ و ۴ منظورش و متوجه شدم. باید می رفتم سفارت ایران و بچه‌های ما منتظر بودند. باید پاسپورتم و میگرفتم و با چند تا اسکورت بخاطر اسناد مهم و سری اطلاعاتی-امنیتی می‌اومدم فرودگاه تا مستقیم با پرواز بیام به سمت وطن. جواب دادم: 1000/400:_به بام انس تو خو کرده‌ام چون کفتر جلدی / که از هر گوشه ای پر وا کنم، پیش تو می آیم نوشتن: 400/1000:_من قانعم شبانه به خوابی ببینمت / اما فقط بیا که حسابی ببینمت... فهمیدم که باید فقط میرفتم از سوریه. {نکته: ۱۰۰۰ کد من بود و ۴۰۰ بچه های داخل ایران.} پاهام و بستم و فوری یه آتیش توی همون اتاق روشن کردم و با وسایل بهداشتی مثل پَنس و... تیرو از توی ماهیچه پام کشیدم بیرون و با یه دستمال مشکی محکم بستمش تا برم سمت سفارت ایران. وسیله هام و جمع جور کردم و از دیوار پشتی مخفی گاهم پریدم زدم بیرون و حرکت کردم از راهی که قبلا شناسایی کرده بودم برای برگشت به سمت سفارت، تا یکی از بچه هامون من و تحویل بگیره و بعدشم عازم بشم سمت وطن. شاید باورتون نشه. خونم توی یکی ازمحله هایی بود که داعش اونجا مستقر بود و تحت تصرفشون بود. من روزانه بینشون زندگی میکردم و در بین اونها بودم و در نماز جماعتاشون حضور داشتم. این چند خط کوتاه برای سوریه بود... اما اینجا ایران... تازه از عملیات برون مرزی که توی خاک سوریه بود برگشته بودم. خیلی خسته و کلافه بودم. به خاطر اتفاقات حلب و خان‌طومان و قنیطره و دیرالزور و المیادین و مَریَمِین و جاهای دیگه و شهرها و روستاهای دیگه ی این کشور جنگ زده و مسائلی که برای مرد ها و زن ها و بچه ها پیش اومده بود. گاهی اوقات شاید حالم از هرچی آدم به هم میخورد. یک نیروی اطلاعاتی باید از برخوردار باشه و نباید تحت تاثیر احساسات قرار بگیره. منم به خاطر وظایف امنیتی که داشتم از روحیه بالایی برخوردار بودم. دلیلش هم سال‌ها کار اطلاعاتی درون مرزی و برون مرزی در غرب آسیا یعنی خاورمیانه و بعضا در قلب اروپا بود و قبل از اون هم زندگی با دوستان امنیتی. ولی به هرحال منم آدم هستم ، و یه جاهایی نمیتونم خودم و کنترل کنم و دلم میشکنه. بگذریم... وقتی رسیدم فرودگاه بین‌المللی امام خمینی تهران، «سید رضا» و «بهزاد» طبق دستور معاونت با پرادوی اداره اومدن دنبالم. بعد از اینکه سلام علیک کردیم سریع سوار ماشین شدم. سیدرضا خیلی جوون خوش مَشرِبی هست. بهزاد هم دست کمی از سیدرضا نداره. سر صحبت بعد از سلام و احوالپرسی باز شد. _حاج عاکف مامویت چطور بود؟ {عاکف اسم سازمانی من هست و بچه های تشکیلات هم سالهاست با اینکه چندتاییشون اسم اصلیم و میدونن ولی طبق میل من و عادت خودشون و اقتضای امنیتی، من و به این اسم صدا میزنن} داشتم میگفتم...سیدرضا ازم پرسید حاج عاکف مامویت چطور بود؟ +قربونت برم سیدرضاجان، خودت که توی کار و تشکیلاتی و آگاه هستی داره چه جنایتی توی دنیا میشه. بهزاد گفت: _حاجی خیلی وضعیت سوریه پیچیده هست. کمِ کمِ این خسارتی که آمریکا و اسراییل و آل سعود و قطر و ترکیه و اردن و... از طریق این حروم زاده های داعشی به این کشور زدند، حداقل ۱۰ تا ۱۵ سال زمان میبره تا سوریه دوباره روی پای خودش بِایسته... +میدونم بهزاد جان، دلیلش هم اینه که راه ارتباطی ما با و بچه های هست. آمریکا میخواد سوریه رو بزنه تا ارتباط ما با خط مقاومت و قطع کنه و امنیت اسراییل و از اون طرف تامین کنه و بعدش هم عراق و تجزیه کنه و دور ایران رو خالی کنه تا بتونه، راحت تر ایران و بزنه. البته مستقیم نه. بلکه با داعش. الآن هم ,,میشل عون,, که اومده سرکار میتونه امتیاز خوبی برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران و حزب‌الله لبنان و سوریه به حساب بیاد. سیدرضا گفت: _حاجی خودت که میدونی، این مردک، پسرِ حریری که معروف به جریان ۱۴ مارس هستند گرایش شدیدی به غرب و آل سعود داره و به عنوان نخست وزیر هم انتخاب شده. باید خیلی ریاست جمهوری لبنان این و بِ پّا باشه تا به باد نده همه چیزو ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۵ و ۶ +نمیدونم بچه‌ها خدا بخیر کنه. پیش‌بینیِ من اینه در آینده‌ای نه چندان دور عربستان این و علیه حزب‌الله و ایران و محور مقاومت حرکت میده. باید منتظر بود. {پیش‌بینی ما در این مستند درست از آب در آمد و چندماه بعد سعدحریری در عربستان بازداشت شد تا علیه حزب‌الله و ایران اقدام کند.} و یه چند لحظه ای به سکوت گذشت. چون زیاد حال حرف زدن نداشتم. سرم و تکیه داده بودم به صندلی و به جنایاتی که توی سوریه داشت میشد فکر میکردم. یه هویی سید رضا که صندلی عقب نشسته بود دستش و گذاشت روی شونم و گفت: _حاجی داشتیم می‌اومدیم، «حاج کاظم» (معاونت تشکیلات)گفت گوشی عاکف رو هم برید از خونش بگیرید و ببرید فرودگاه. {خوبه درمورد حاج کاظم اینجا یه کم توضیح بدم... حاج کاظم خیلی هوام و داشت. چون همرزم پدر شهیدم توی جنگ بود. رابطه خانوادگیمون هم در حد تیم ملی بود و کلی سر و سِر داشتیم باهم. طوری که دختراش بهم میگفتند داداش. یا نوه های پسریش من و عمو صدا میکردند و دخترش هم هنوز متاهل نبود. چریک بود توی جنگ. از همرزمان حاج قاسم و شهید و و و و... بود. مُخ مسائل اطلاعاتی و ضدجاسوسی بود. خیلی از پروژه‌های کلان اطلاعاتی امنیتی توی مشتش بود و اون توی کشور حل کرده بود و احدی هم قرار نبود بفهمه. چندبار توی عراق اسیر شد. به جرات می تونم بگم نصف رگ‌های بدنش سوخته بود. به خاطر دردی که داشت، هر دو سه روز ۲۰ تا مُرفین میزد. در جنگ شیمیایی شد. نخاعش آسیب دید. بازم از جنگ دست نمیکشید. چون عاشق بود. بعد از امام هم با حضرت بیعت کرد. و مستقیما پیش آقا گفت اگر لایق نبودم در رکاب امام به شهادت برسم، حالا حاضرم در رکاب شما امام بزگوار حضرت خامنه ای کبیر باشم تا شربت شهادت رو بنوشم. حدود ۸ سال قبل بازنشسته شده بود. ولی اداره بهش نیاز داشت. نمیزاشتن بره. چند بار با مقامات عالی رتبه ی امنیتی کشور حرف زد. بهشون میگفت نمیتونم. دارم میبُرَّم. بزارید برم آخر عمری یه کم زندگی کنم. جغرافیا خونده بود و اینکه دکترای آی تی و علوم سیاسی هم داشت، باز هم با این مریضی هاش، اداره نمیزاشت بعد از بازنشستگیش بره.} گوشی و گرفتم از سیدرضا و روشن کردم. دیدم خانمم توی این چند دیقه اخیر، ۵ بار زنگ زده. {یه نکته ای رو هم بگم... توی کارهای برون مرزی که زمانش طولانی هست گوشی و خط شخصی نمیتونیم داشته باشیم. بخصوص توی سوریه که در حال حاضر شده چراگاهِ جاسوسان. چون ریسکش بالاست. چون جدای جنگ ، یک جنگ عظیمی هم وجود داره که شما تصور کنید، آمریکا و عربستان و انگلیس و فرانسه و قطر و اردن و ترکیه و... یک طرف که باید اسمش و گذاشت ناتوی اطلاعاتی غربی_عربی. از طرفی ایران و حزب‌الله هم یک طرف.روسیه هم که به خاطر منافع خودش مجبور هست کنار ایران بمونه.} هم گوشی‌ها و هم سیم‌کارت‌ها رو تشکیلات خودمون تعیین میکرد و مدت خاصی هم داشت استفاده ازش. و هرجایی که خودم احساس می کردم داره وضعیت منفی میشه، و یا داخل ایران تشخیص میدادن دایره امنیت داره کِدِر میشه باید اون گوشی و سیم کارت نابود میشد. گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ زده. چون دیگه مامویت من توی سوریه بعد از ۶ ماه بنا بر دلایلی به پایان رسید و باید تیم بعدی برای انجام تکمیلی اون مرحله وارد میشد. توی این ۶ ماه با خانمم اونم به طور امن و خیلی کوتاه چندبار صحبت کردم. نه میتونستیم دوتا کلمه حرف عاشقانه بزنیم، و نه میتونستیم قربون صدقه هم بریم. ارتباطِمونم به درخواست من هر دوهفته یکبار، و طبق نظر داخل ایران به مدت ۳ دقیقه برقرار میشد و مستقیم تماس نداشتیم. اول با داخل کشور هماهنگ میکردم، اونها مارو به هم وصل میکردن. توی شرایط خوبی نبودم از لحاظ امنیتی چون اوضاع سوریه روز به روز وخیم تر میشد. همسرم و سپرده بودمش دست خدا و اونم سپرده بود من و به مادرسادات. داشتم میگفتم،... گوشی و روشن کردم دیدم توی این چند دیقه اخیر خانمم ۵ بار زنگ زده. روم نمیشد به خانمم زنگ بزنم. توی همین لحظه دیدم باز خودش زنگ زد. فکر کنم از اونطرف یحتمل ۴،۵ تا بوق خورد. با صدای آروم جواب دادم: _سلام، شرمندتم عزیزم. یه لحظه گوشی دستت. به بهزاد گفتم: _بزن کنار. پیاده شدم از ماشین. بهزاد و سید رضا هم برای مراقبت پیاده شدند، که با ابرو و چشام اشاره زدم نیازی نیست. شروع کردم به صحبت: +سلام فاطمه جان، خوبی نفسم. خوبی عمرم. شرمندتم به مولا. ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
🔻زنگ آغازِ نَصْرُالله 🔴 آشنایی با جریان مقاومت و رهبران مقتدر آن به ویژه شهید سید حسن نصراللّه 🟠 زمان:چهارشنبه ۱۱ مهر ماه زنگ اول کلاسهای درسی در مدارس سراسر کشور معلمان مدارس ایران اسلامی جهت دریافت محتوای کلاس،به کانال @akharashe در پیام‌رسان شاد مراجعه نمایند. ✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ltmsme
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪگیمان ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﺕ ﻗﺮﺍﺭ می‌دهیم ﻭ به ﺗﻮ ﺗﻮکل می‌کنیم که ﭼﺮﺍﻍ ﻭ ﻫﺪﺍﯾﺘﮕﺮ ﺭﺍهمان ﺑﺎﺷﯽ. 🍂بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍂     🍁 الهـی بـه امیـد تــو 🍁 صبح آمده غم‌های جهان دور بریز در نغمه هر پرنده‌ای شور بریز لبخند بزن سلام کن با گل سرخ خورشید من از پنجره‌ات نور بریز یک باغ سلام یک جهان زیبائی یک عمر سرافرازی یک تبسم ناز یک تن سالم یک دل خوش یک صبح دلنشین همه تقدیم شما اگه نتونستی فوتبال را زنده ببینی دیگه مشکلی نداره بیا خلاصش را ببین😉 @footballsummary
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۱ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 02 October 2024 قمری: الأربعاء، 28 ربيع أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️10 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️12 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️36 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️44 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
6.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 با این کتاب به مبارزۀ تمامی مشکلاتتان بروید جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۷ و ۸ یهویی بغضش تِرکید و با صدای گرفته و اشک آلود خیلی آروم گفت: _سیدمحسن (اسم اصلیم هست) بخدا خسته شدم دیگه. منم آدمم. منم دل دارم. منم جوونم. میخوای منم به سرنوشت مادرت دچار بشم.؟ تو یه نگاه به خودت کن ببین تازه ۳۰ سالته. من ۲۴ سال سنمه.این چه وضعیه درست کردی برای زندگی من و خودت؟ از ۱۹ سالگیت حاج کاظم بَرِت داشته برده توی تشکیلاتشون. چون هوش و زکاوت فوق العاده ای داشتی، زود پیشرفت کردی توی کارت. اما قرار نیست... حرفش و قطع کردم و گفتم : _خانم!!! پشت تلفن رعایت کن لطفا. تو که میدونی من محدودیت دارم. بزار برسم خونه، حرف میزنیم. صداش و یه کم برد بالا گفت: _سید محسن بخدا باید گوش کنی. بدجور ازت شاکی هستم. قبل سوریه عراق بودی. اون وضعیت برات پیش اومد. تیر زدن به زیر قفسه سینت. به زَر به زور زنده موندی به لطف خدا و با هزار نذرو نیاز. یک ماه و نیم ادارتون بهت مرخصی داد، توی خونه شدم پرستارت. وظیفم بود. بازم خدایی نکرده اتفاقی بیفته من هستم. تو رو میکنم. من با ماموریت رفتنت مخالفتی ندارم. روز اول پی یِه همه چیزو به تنم مالیدم و گفتم با یه میخوام زندگی کنم. پس باید باشم. ولی دیگه نه تا این حد. یه روز لبنانی. یه روز نمیدونم کجایی. یه روز میری اروپا. یه روز میری دبی. یه روز میری عربستان. یه روز میری فلان جا. بابا بسه دیگه. با این حرفای فاطمه خیلی به غرورم برخورد. چون ناموسم بود. دلم به حالش سوخت. خیلی و سربازان گمنام امام زمان سختی میکِشن و دارن. یه خرده چشام تَر شد. دیدم بهزاد اومد سمتم، بلافاصله چشام و پاک کردم. گفت:_حاجی اگر میشه برید توی ماشین، صلاح نیست بیرون راه برید صحبت کنید. شما برید داخل ما بیرون می‌مونیم.حرفاتون و زدید بهمون بگید میایم داخل. ظاهرا بهزاد فهمیده بود خانمم هست. رفتم روی صندلی عقب ماشین نشستم. به صحبتامون من و فاطمه ادامه دادیم: +فاطمه جان حق باتوعه. واقعا شرمندت هستم. هرچیزی بگی حق داری. روم سیاهه پیشت. حلالم کن. خودت که میدونی کارم چطور هست. _ببین محسن، اینبار بخوای ماموریت بری، من راضی نیستم. دیشب به زینب خانم (همسر حاج کاظم) گفتم با حاجی صحبت کن محسن این بار اومد بیخیالش بشن. یکی دیگه بره یه مدت. چرا همش این بره. +وای وای وایییییییی. فاطمه تو چیکار کردی؟؟ چرا گند میزنی به حیثیت من. _محسن به خاک حاج علی(پدر شهیدم و میگفت) بخوای ادامه بدی دیگه نگات نمیکنم. +باشه حالا عصبی هستی عشقم، شما ناراحت نشو. الآن هم که من خستم. دارم میام خونه. بزار اومدم حرف میزنیم. بچه ها بیرون ایستادن توی سرما خوب نیست. یاعلی. زدم به شیشه و گفتم سوار شید. سوار شدن و رفتیم اداره. توی حیاط از سیدرضا و بهزاد جدا شدم. وارد سالن ورودی کارمندان نهاد شدم. دستم و گذاشتم روی سیستمِ تایید هویت. صورتمو بردم جلوی دستگاه. تایید اولیه رو داد و رمز دادم وارد شدم. بعدش مستقیم رفتم دفترم. خیلی خسته بودم. چند تا کاغذ با سربرگ و مُهر اون رَده ای که بودم و گرفتم و گزارش کاری نوشتم. همین طور نوشتم و نوشتم و نوشتم. سیستم عصبیم به هم داشت میریخت از اون وضعیت. یه ۴۵ دیقه میشد داشتم می نوشتم.دستم درد گرفته بود. دیدم تلفن دفترم به صدا در اومد. کُد روی صفحه رو دیدم، متوجه شدم کجاست. گفتم یا حضرت عباس، بخیر کن. فهمیدن من اومدم الان معلوم نیست با این تنِ خسته باید باز چه جلسه ای برم. باید سریع برم خونه. فاطمه الاناست که دیگه دادش درمیاد.تلفن داشت زنگ میخورد. جواب دادم تلفن و. مسئول دفترمعاونت خارجی بود. ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۹ و ۱۰ _آقای عاکف سلام برادر. خوبی؟ رسیدن بخیر!! +سلام. بفرما؟ _مانیتورتونُ روشن کنید بیاید روی مانیتور. «حاج آقای حق پرست» با شما کار دارن. بدون خداحافظی تلفن و قطع کردم. مانیتور و on کردم و دیدم دست انداخته زیر چونَش حالش خوب بود انگار. +سلام علیکم حاج آقا. _سالم برادر عاکف.گزارش؟؟ +همونطور که مستحضرید تازه رسیدم و دارم مینویسم.. ان شاءالله می.... حرفم و قطع کرد و گفت: _پس سریعتر. +چشم. حاج آقا، فقط میتونم بدم مسئول دفترم بیاره.؟ یه تاملی کرد و گفت: _میخوام باهات حرف بزنم بیا اتاقم.نمیخوام از روی مانیتور حرف بزنیم. +چشم، میرسم خدمتتون. مانیتور OF شد... گزارش و نوشتم و در اتاقم و قفل کردم و داشتم میرفتم سمتِ اتاقش. توی طبقه ۸ اداره یهویی چشمم خورد به حاج کاظم که داشت با عصا قدم زنان می رفت سمت آسانسور. حاج کاظم ۵۶ سالشه ولی بخاطر شرایط بد جسمانی که بالاتر گفتم، مجبوره عصا داشته باشه و یه خرده تعادلش و حفظ کنه عین پیرمردها.. رفتم سمتش... +سلام حاجی _سلام عاکف جان.منتظرت بودم. {حاجی هم توی اداره من و به اسم اصلیم صدا نمیزد، حتی پیشمون یکی نبود. چون دیوار موش داره و موشم گوش داره.} +حاجی شرمنده هستم. فاطمه دیشب زنگ زد، به حاج خانم. کلی گلایه کرد. امروز فهمیدم. بابت اینکه بچه ها رو فرستادید موبایلم و بیارن فرودگاه، بهم بدن، تا با فاطمه سریعتر صحبت کنم ، ممنونم . آهی کشیدو گفت: _خدا بیامرزه علیُ {پدر شهیدم و میگفت.} اونم خیلی وابسته به مادرت بود. گاهی اوقات خیلی سربه سرش میزاشتم به خاطر اینکه خیلی عاشق مادرت بود. ببین عاکف جان، من حرفی ندارم و از خدامه تو برون مرزی نری. چون درون مرزی هم که میری من برات نگرانم. چه برسه خارج از کشور. ولی توی بعضی مسائل از من کاری ساخته نیست، نه اینکه نباشه. میتونم با (.....) حرف بزنم تو رو توی بعضی ماموریت های این چنینی قرار ندن. ولی نظر و دستورِ تشکیلات و مقامِ بالاتر و تیم مشورتیِ کارشناسان بر اینه که تو، چون جوون با تجربه‌ای هستی و عقلِت بیشتر از سنت کار میکنه، و سابقه‌ی ماموریت‌های طولانی رو داری و خوب امتحان پس دادی، باید حضور داشته باشی. عاکف جان، پسرم، اینجا خیلی از بچه ها مشکل تو رو دارن و خانماشون هم مشکل فاطمه رو. ولی نمیتونیم و و خارجی و داخلی خودمون و فدای خواسته های زن و بچه هامون کنیم. متوجه‌ای چی میگم که؟ +آره حاجی. ولی باور کن... حرفم و قطع کردو گفت: _میدونم، تو مشکلی نداری. فاطمه مشکل داره با این وضعیت. اون با ماموریت های طولانی و خارجی تو مشکل داره و نمیدونم چیکار باید کرد. حق داره به نظرم. ولی کاری هم نمیشه کرد. منم بهش حق میدم. به تو هم حق میدم. من خودم نمیتونم ۳ روز از زینب خانم دور باشم. تو هم که ۶ ماه از فاطمه دور بودی.اونم چی، برای چهارمین بار. قبلشم که توی عراق نزیک بود افسرای اطلاعاتی سیا روی تو عملیات ربایش انجام بدن که خداروشکر زود فهمیدیم اما خب یه جای دیگه توی درگیری تیر به قفسه سینت خورد. تا پای شهادت رفتی. یهویی یه نگاه به ساعت انداختم و دیدم دیر شده..گفتم: +حاجی من باید برم پیش حق پرست (معاونت خارجی) گزارش کار بدم. _برو.. بعدا بِهم میرسه و میخونم. +پس حاجی، فعلا یاعلی. _یاعلی یه توضیحی هم بدم اینجا براتون،... {حاج کاظم معاون تشکیلات هست.معاونت خارجی یکی از رده ها هست که مربوط به عملیات های برون مرزی میشه. یعنی کشورهای خارجی. حالا میخواد اروپا باشه، یا آسیا. یا در قلب فلسطین اشغالی.} سوار آسانسور شدم ، رفتم دفتر معاونت خارجی و به مسئول دفترش گفتم اومدم گزارش کار بدم به حاج آقای حق پرست. گفت:_چندلحظه. میخواست هماهنگ کنه، حاجی از داخل داشت با دوربین می دید، دکمه قفل درِ اتاقش و زدو منم بدون اینکه به دفتر دارش نگاه کنم کَلِه کردم رفتم داخل. +یا الله، سلام علیکم. _سالم حاج عاکف. چطوری جوون. بفرما بشین. رفتم جلو گزارش و گذاشتم روی میز حق پرست. رفتم عقب ترو نشستم روی مبل اتاقش. خیلی خسته بودم. توی فکر فاطمه و حرفاش بودم. حق پرست یه دستش چای بود و یه دستش گزارش من. به شوخی بهم گفت : _سوغاتیت فقط اینه؟ لبخندی زدم و چیزی نگفتم بهش. توی دلم گفتم توی جنگ حلوا خیرات میکنند مگه برات یه بشقاب بگیرم بیارم بخوری. یه چند دقیقه ای بخشی از گزارش ۳۲ صفحه ای من و خوند و بهم گفت: _خسته نباشید. میتونید برید. تعجب کردم و گفتم: +حاج آقا ببخشید، ظاهرا کارم داشتید دیگه، درسته؟ ✍ادامه دارد.... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh