eitaa logo
داستان مدرسه
731 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
378 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
27.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑‍🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @koodaks
40.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 همون لحظه بود که خانم از مرتضی پرسید مادر بلاخره خونه گیرت اومد حبیبه را ببری با خودت؟ مرتضی کمی من من کرده و گفت: آره مادرجان یه خونه نزدیک سوپری پیدا کردم محله باصفایی داره یه خونه دوره ای که..... هنوز حرف مرتضی تمام نشده بود که خانم جونم گفت خونه دوره ای؟؟؟ خونه دوره ای که امنیت نداره مادر.... مرتضی که انگار بدش اومده بود دیگه چیزی نگفت.... تا اینکه خانوم جونم خودش گفت همونم خوبه جوونای الان کی میتونه زنش رو همراه خودش ببره توی شهر ؟خیلی هم همت کردی ....حبیبه نشنوم شکایت کردی از مرتضی به خاطر خونه یا...... خوب میدونستم که خانوم جونم به خاطر دل مرتضی داره این حرف ها رو میزنه وگرنه خونه ای دوره ای توی شهر اصلا امنیت نداره اونم برای یه دختری مثل من که خودم تنها بودم..... بعد هم مادرم شروع کرد به تعریف و تمجید از اعظم خانم واقعاً این همه تعریف کرد از اعظم خانوم کردن منو به عذاب درمی‌آورد..... موقع رفتنش وقتی مرتضی نبود دست خانم جونم گرفتم و گفتم خانوم جون فکر نکن پدر من نیازمنده یا این بچه‌ها ندیده چند شکلات و بند و بساط تو اون پاکت ها هستند ....پدر من خیلی هم داره خواهش می کنم این همه تعریف و تمجید از مرتضی و خانوادش انجام نده ....من که میدونم تو چرا داری این حرف ها رو میزنی... خانم جونم دوباره شروع کرد به زاری کردن و گفت بله باید هم دست مادرت رو بگیری و چشماتو تند کنی بهش، از طلعت یاد گرفتی.... بشکنه این دست که نمک نداره و اجازه داد که تو با یه مرد ازدواج کنی که پولداره و دستش تو جیب خودشه و وگرنه یکی زن یکی می شدی مثل بهمن آس و ندار..... گفتم زن بهمن شدن آس و ندار بودن صد شرف میارزه به کسی که نشناسی چه جور آدمیه خانم جونم چشماشو سرخ کرد و گفت حبیبه ساکت شو تو از این مرد مگه چی دیدی هنوز دو روز هم باهاش زیر یک سقف نبودی نکنه حرفهای جواد مختو زده بشنوم صدات از توی این خونه بلند شده آقا جونت میگم بیا یه گوله حرومت کنم به خانوم‌جونم گفتم همیشه که نباید از شوهر باشه ....انقدر تعریف از اعظم خانوم نکن اونحور که تو فکر میکنی نیست .... خانوم جونم رو راهی خونه کردم و رفتم پیش مرتضی که توی اتاق بود .‌... دست خودم. نبود از وقتی اونجوری جلو خانواده اش مورد مسخره قرار گرفتم دلم ازش چرکی بود ‌... ولی مرتضی که شوق دیدنم رو‌ داشت آغوشش رو برام باز کرد و فاصله ی بینمون رو از بین برد‌..... عصر مرتضی بهم گفت اگه وسیله ای چیز. دارم جمع کنم چونکه قراره پس فردا بریم اهواز .‌.... از حرفی که زد داشتم بال در میاوردم اهواز رفتنم مساوی بود با آزادی داشتنم.... توی اون خونه چیزایی مثل ایمان و نماز و تمیزی نبود اگر از آمنه و دخترش بگذریم ،فقط تنها چیزی که بود خاطرخواهی بین اعضای خانواده اشون بود.....عشق‌خواهر برادری بین اعضای چ خانواده و پدر مادر و بچه ها زیاد بود..... مرتضی از وقتی اومده بود رفته بود توی اتاق پدرش و با خواهراش سرگرم بود مخصوصا زیبا که کلی سوغاتی داشت .... هرموقع موقع غذا میشد حالم بد میشد کنارشون غذا بخورم هیچکس بهداشت رو رعایت نمیرد ولی با خودم گفتم این دیگه اخرین شامه اینجام.... شب شده بود و منتظر مرتضی بودم بیاد اتاق....ولی وقتی اومد بهم گفت قراره شب با دوست هاش بره کوه ....بی توجه به نظر من لباسش رو عوض کرد و بهم گفت دوستم داره بیدار باشم تا وقتی برمیکرده و رفت..... بغض گلومو فشار میداد منی که تازه عروسشم نباید شب اول اومدنش تنهام میذاشت مرتضی هنوز حنای روی دست من رو هم ندیده بود.... هربار از این پهلو به اون پهلو میشدم اما خبری از مرتضی نشد از اومدن مرتضی دیگه نا امید شده بودم .... خوابم برد ...همونطور که حدس میزدم صبح شده بود و مرتضی نیومده بود... بازهم شیطون رو لعنت کردم و رفتم دست و صورتم رو شستم و روونه ی مطبخ اعظم‌خانوم شدم ... ولی کفش های مرتضی که افتاده بود دم اتاق اعظم خانوم توجه ام رو جلب کرد اونقدر اون اتاق همه چیش بهم‌ریخته بود و همه تو هم بودن که رغبت نمیکردم برم سمتش....فقط فهمیدم که مرتضی اومده ولی پیش من نیومده.‌ آمنه رو دیدم که زیردرخت نخل تو حیاط نشسته بود و داشت سبزی پاک میکرد. زن تمیز و با ایمانی بود اکثر روزها هم رنگ سفید پوشیده بود ....از کنارش نسشتن حال دلم خوب میشد ،رفتم پیشش نشستم .. امنه با همون صدای اروم‌ش شروع کرد به صحبت کردن... ۲۳سال پیش بود که پدر مرتضی،حسین یه شب اومد خونه ی داداشم سعید و مثل همیشه شب نشینی داشتن... اونموقع حسین مرتضی و امیر رو داشت بچه های دیگه هنوز به دنیا نیومده بودن.... 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh