34.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_دهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_هشتم توی اون لحظه دنیا داشت رو سرم خراب میشد .....
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_دهم
بهش گفتم طلعت توروخدا برای من یه کاری کن من اصلااماده نبستم که امشب برم خونه اعظم خانوم اینا ....
طلعت با ناراحتی اومد دستمو گرفت گفت حبیبه،خواهر نازم تو که میدونی اگر من این حرف رو بزنم خانوم جون بهم میگه خودت شب عقدت بهت اجازه ندادم بری خونه بهمن الان داری حسودی حبیبه رو میکنی ....
طلعت راست میگفت کاری ازش برام ساخته بود ،در اخر طلعت که دید اشکام داره میریزه بهم دلداری داد و گفت خواهر خوبم تو الان داری عقد میکنی خوشحال باش داری میری یه شب رو خونه ی شوهرت بمونی این که گناه نیست و ثوابه ،دیگه بیخیال زنای محله بشو ...جلو چشم همه که نمیخای بری ،آخر شب که مهمونا رفتن میری ....
میدونستم داره فقط آرومم میکنه ولی حرفای بعد زنای محله گزنده تز از نیش هر مار و عقربی بود.....
طلعت بهم گفت حالام آماده شو که عاقد داره میاد ...دستم رو گرفت و برد توی مجلس نشوند اون موقع میز و صندلی نبود توی دوستای ما و دوتا زیرپایی پهن بود که یکی برای داماد بود یکی برای عروس من نشستم روش ومنتظر اومدن مرتضی شدم ...
صدای کل زدن های خانومانشون از اومدن داماد رو داشت ....
از خجالت نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم ...ولی احساس میکردم مرتضی مثل همیشه موهای سیاهش رو حسابی براق کرده و به یه طرف صورتش ریخته ....
مثل همیشه بوی عطر مرتضی خیلی تند بود ...سرم رو تا جایی که راه داشت پایین انداخته بودم و داشتم به آینده ام فکر میکردم یا شاید هم به حرف های زن های محله ....که یهو یکی با آرنج بهم کوبید بگو بله دیگه زلیل مرده ....خانوم جون بود که مثل همیشه هول بود و الانم عجله. داشت زودتر بگم بله....
منم هول شده گفتم بله ....دیدم بعضی ها سر به گوش هم گذاشتن و دارن میخندن گفتم لابد دارن به هول شدنم میخندن که دختره نگفت با اجازه پدر و مادرم و از هوولش فوری گفت بله ....
نوبت به حلقه ها رسیده بود و مرتضی دستش رو آورد جلو که حلقه رو بندازه دستم یه لحظه با خودم فکر کردم من توی این مدت فقط یکبار با مرتضی حرف زدم که اونم خودش حرف زده بود و اولین حرفش پوشیدن لباس سفید عربی بود....
دستم رو با لرز بردم جلو و مرتضی رو حلقه رو با خنده های بلندش که توسط خواهرزاده هاش مورد شوخی قرار میگرفت انداخت توی دستم ...
برخلاف من مرتضی اصلا شرم یا لرزش دست نداشت ....شاید هم من به واسطه ی دختر بودنم این احساس رو داشتم....
توی تمام طول مراسم مرتضی کنارم نشسته بود و میخندید ولی من سرم پایین بود ...هنوز عشقی توی دلم نبود ولی ناراضی هم نبودم تنها دلخوشی من آشنایی مادرم و اعظم خانوم بود مادرم خیلی ازش تعریفمیکرد....
وقت دادن کادوها رسید دیدم خانوم اومد جلو و گردنبندی رو از جعبه ی توی دستش بیرون آورد و انداخت گردنم ولی دم گوشم جوری که مرتضی هم بشنوه گفت این برا جاریته فردا بیا بهم پسش بده ...
از حرفی که زد متعجب نگاشون کردم ...
مرتضی انگار خواست جمع و جورش کنه لبخندی بهم زد و گفت خیلی تو فکرش نرو پدر مادرمچیزی نداشتن بهت بدن اونو آوردن خودم برات بعدا یه چی بهتر میگیرم ...
بغض راه گلومو گرفته بود که باید گردنبند جاریمو مینداختن گردنم....
طلعت که انگار فهمیدهبود اومد آروم پیشم و گفت ای وای چی شده حبیبه نمیبینی اینجا پر از مهمونه؟؟؟
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
38.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_دهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#طلاق
#قسمت_دهم
توی خونه با متکای سفید و زیر پایی های سفید و قرمز پر شده بود در عین سادگی همه چیز نو بود .بوی خوبی توی خونه میومد و نشون از ناهاری بود که این خانم مهربون پخته بود..اون روز رو توی خونه ی اون زن که حالا میفهمیدم اسمش شریفه است موندم و شب رو با کلی غم و غصه سرم رو گذاشتم روی بالش و به اینده و فردای نامعلومم فکر میکردم که بازهم برم سراغ جواهر و التماسش کنم که اجازه بده بیام تو خونه اش..نیمه های شب یا دم دم های صبح بود که احساس کردم صدایی داره توی اتاق کناریم میاد صدا واضح نبود و انگار ی نفر داشت ی چیزی زیر لب میخوند..یه لحظه به خودم نهیب زدم فیروزه پیرزن بدبخت بهت جا و مکان داده فضولی دیگه نکن و دوباره رفتم خوابیدم فردا صبحش بازهم روونه ی خونه ی جواهر شدم ولی دست از پا درازتر برگشتم...جواهر رفتم تو
حس شرمندگی سرشکستگی همه وجودمو گرفته بود حس مزاحمت داشتم پیرزنه گفت بیا دخترم تو هم مثل آسیه من یه دختر دارم ماه عین خودت الان میاد اینجارو رو سرش میزاره پیرزنه حس کرده بود من خجالت میکشم این حرف های میگفت من به اصطلاح یخم آب شه
من معذرت میخام بخدا خانوم کنیزتونو میکنم من معذرت میخام ببخشین این حرف ها رو پشت سر هم میگفتن ولی اون با مهربونی دلسوزی نگام میکرد
عزیزکم منم مثل مادرت بهم بگو خاله راستی عزیزم اسمت چیه
تیکه داده بودم به پشتی ولی سرم پایین بود آروم گفتم فیروزه
سرمو بلند کردم با نگاه خیره مرد سپاهی روبرو شدم وقتی نگاهم گره خورد به نگاهش سریع سرشو پایین انداخت هول شد پیره زنه گفت به به چه اسم زیبایی فیروزه جان مادرت فوت شده؟؟شنیدم جواهر خانوم میگفت زن بابات
شرمم میشد بگم نه زنده اس خنده دار ترین چیز تو عمرم فقط همین بود که زنده مادرم شرمنده بشم گفتم نه طلاق گرفت از بابام رفت با کسی دیگه ازدواج کرد منو کلا فراموش کرد بغضم شکست پلکی زدم رودی از اشک از چشام جاری شد مرد سپاهی گفت مادر من میرم بیرون چیزی لازم نداری که پیرزنه گفت نه و مرد رفت
پیرزنه دستمو گرفت قربونت بشم عزیزکم من هستم منم مادرتم اصلا خاله نگو بگو مادر نه مادر هم نگو بگو مامان بین خودمون بمونه من همیشه دوست داشتم بچه هام بهم بگن مامان ولی نشد میگن مادر زیادم صمیمی بشن میگن ننه بعد اخم تصنعی کرد آخه نگاه دخترم بهم میاد من ننه باشم
یهو بین اون همه غم کوهی از غصه یه خنده ریز به لبم اومد
افرین دخترم بخند خنده خوشگلترتر میکنه
چقدر خوب و مهربون بود پس آدمای مهربون هم تو زندگی من پیدا میشه یلد اوایل منیژه افتادم که مهربون بود آهی کشیدم بغض کردم دلم برای پسرکم تنگ بود دلم میخاست ابراهیم نفرین کنم ولی .....
آه پی در پی میکشیدم پیرزنه که حالا بش میگفتم مامان شریفه بهم گفت پاشو بریم اتاقتو نشونت بدم استراحت کن تا آسیه میاد بعدش دیگه نمیتونی دلم خواب عمیق میخاست از اون خواب های که چشاتو میبندی دیگه باز نمیکنی پشت مامان رضوان رفتم ساکمو گذاشتم کنار تخت دراز کشیدم مامان شریفه رفت بیرون حالا تنهای تنها بودم میتونستم یه دل سیر گریه کنم به اشکام اجازه جاری شدن دادم چقدر تنها بودم ایقدر باریدم تا بیهوش شدم نمیدونم چند ساعت شد با درد عجیب سینه ام بیدار شدم دیدم سینه ام پر شیر شده باد کرده درد عجیبی تو وجودم پیچیده بود انگار این درد دوباره یادم انداخت چقدر بدبختم
میخاستم جیغ بکشم ولی زبونم قفل شده بود با چشای از حدقه دراومده به مرد رو ب روم خیره بودم هزارتا فکر خیال سرم اومد ولی توانایی تکون دادن خودمم نداشتم که یهو در با تقی باز شد اون مرد سپاهی وارد شد اول نگاهی به چشای ترسیدم کرد زیر لب چیزی شبیه معذرت خواهی گفت دست مرد هیکلی گرفت گفت بیا داداش بیرون بیا ولی مرد هیکلی چرت پرت میگفت مرد سپاهی کشون کشون برد بیرون در این هنگام مامان شریفه که تازه بیدار شده بود و دختری جوانی که فک کنم آسیه بود شاهد ماجرا بودن از صدای دو مرد بیدار شده بودن انگاری مامان شریفه دستی به سرش زد وای بر من تو ذلیل شده چرا رفتی تو اتاق مهمون شرم کن کریم باز مرد هیکلی که توی کارش ناکام مونده بود که الان فهمیدم اسمش کریمه داد میزد میگفت مادر من به تو چه بگیر بخواب این لندهورت هم بگو ولم کنه بعد داد زدابوذر ولم کن تازه فهمیدم فرشته نجات من اسمش ابوذر
دست کریم گرفت برد بیرون آسیه که بخودش اومده بود اومد جلو تو..... فیروزه توای مادرم از سرشب از زیبایت و خانوم بودنت تعریف میکنه لبخندی زدم مامان شریفه گفت دخترم ببخش کریم سرش هوا داره دیونه اس تقصیر منم هست اجازه دادم تنها بخوابی باید مامان دختری باهم بخوابم آسیه خانوم شب بخیر بعد دستی بهش تکون داد دستمو گرفت باهم رفتیم تو اتاق لحظه ای بعد آسیه با پتو و بالش اومد تو ...بیا مادر من شب بخیر..
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
29.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_دهم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
223_62621655687242.mp3
12.04M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴ماجرای غمانگیز شهادت حسن آقا و یارانش در انفجار ملارد😔
🔵 حسن آقا با امام رضا(ع)💚 مناجات کرد و گفت: من میخوام این موشک🚀 رو بسازم تا شیعیان قوی بشن و دست رهبرم پر باشه. لطفاً به من کمک کنید...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#قسمت_دهم
#آغاز_نصرالله
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
229_64242271276930.mp3
11.63M
┈┅❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔴 شروعِ جنگِ اسرائیل علیه حزب الله لبنان...
🪖 💣🔥
🔵 سید حسن، حاج قاسم و عماد مغنیه رفتن به یه ساختمان ؛ که بیسیم حاج قاسم به صدا درآمد و گفت:
"موقعیت لو رفته فوراً فرار کنید•••"
❌️ 🗣
#شهید_سید_حسن_نصرالله
#قسمت_دهم
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
197_64385406462733.mp3
13.83M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای جذاب حدیث کساء و تسبیحات📿 حضرت زهرا(س)
🔸خداوند متعال از طریق جبرئیل فرمودند: من تمام دنیا🌎 را به خاطر محبّت این پنجتن آفریدهام.
#قسمت_دهم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
197_64385406462733.mp3
13.83M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹ماجرای جذاب حدیث کساء و تسبیحات📿 حضرت زهرا(س)
🔸خداوند متعال از طریق جبرئیل فرمودند: من تمام دنیا🌎 را به خاطر محبّت این پنجتن آفریدهام.
#قسمت_دهم
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
207_66077121933844.mp3
13.12M
✨┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈✨
🟠سفر مخفیانه حاج قاسم برای
جنگ باآمریکاییها🇺🇸
🔴 حاج قاسم به رزمنده ها گفت:
امام خمینی به ما یاد داد که خدا از همه قوی تره و آمریکا هیچ غلطی نمیکنه
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_دهم
┅═┄⊰༻💠༺⊱┄═┅
🔹قصه قهرمان ها🔸
جملات ادبی🧑🌾
خاطرات مدرسه 👣
داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠
در کانال داستان مدرسه
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh