29.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_سیویکم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_سیویکم
اونقدر شوق گردنبندم رو داشتم از پیش مرتضی مستقیم رفتم پیش ملیحه،ملیحه زن حسودی نبود خیلی برام خوشحال شد و در اخر سر بهم گفت بدبین نباشم نسبت به زندگیم با اصرار ملیحه شب رو موندگار شدم خونشون و منتظر موندم مرتضی بیاد دنبالم باهم برگردیم.اونشب کنار خانواده مرتضی واقعا حالم خوب شد و اخرشب باهم برگشتیم خونمون .دو روزی بود مرتضی برگشته بود به روال قبلی و من هم راضی بودم.پنجشنبه صبح بود که ناهارم رو درست کردم چادرمو گذاشتم روی سرم و بردم سوپری برای مرتضی.مثل همیشه سوپری شلوغ بود،یکم اونطرف اینطرف نگاه کردم دیدم مرتضی داره با یه خانمی حرف میزنه ،بهش نگاه که کردم دیدم بهاره است.نمیدونم چرا بیخودی حساس شده بودم.برای همین رفتم پشت سرش وایسادم شنیدم به مرتضی میگفت بیار خونمون دیگه .مرتضی میگفت باشه فعلا برو و به من چشمک مینداخت.فکر میکردم هوای منو داره بعد فهمیدم به بهاره اشاره میداده.بهاره انگار منو هنوز نمیشناخت برای همین بی تفاوت از کنارم رد شد و کیسه ی برنج رو با پاش کنار زد و رفت.با خودم گفتم مگه میشه آدم اینهمه برنج بخوره.دونفر بیشتر که نیستن.احمد از پشت ویترین بیرون اومد یکم بهم ریخته بود ولی سعی میکرد بهم بخنده و میگفت زن داداش چی درست کردی اوردی برامون،با لحن شوخ احمد خنده ام گرفت و گفتم برای شماست قورمه پختم ..مرتضی اومد پیشم و قابلمه رو فوری ازم برداشت و دستشو گذاشت پشت کمرم و گفت دستت درد نکنه حبیبه الان برگرد خونه من باید برم از سوپری بیرون ..تعجب زده گفتم باسه برو من میمونم ولی مرتضی اصرار داشت به رفتنم ،در نهایت من توی سوپری موندم..مرتضی رفت ساعت شده بود ۵بعد از ظهر ولی مرتضی نیومد،احمد بهم گفت زن داداش داره غروب میشه شما برگرد خونه مرتضی هم میاد ،با دل گرمی احمد رفتم خونه ولی ساعت شده بود ۱۲شب مرتضی هنوز نیومده بود،زنگ خونه رو زدن دیدم احمده ...گفتم احمد تو اینجا چی میخوای.
از اینکه احمد رو توی چارچوب در میدیدم تعجب کرده بودم....
گفتم احمد تو اینجا چی میخوای ؟؟
سرش پایین بود و هیچی نمیگفت...
گفتم نکنه برای مرتضی اتفاقی افتاده ها ؟؟؟
با صدایی که به زور از ته چا بیرون میومد گفت زن داداش خسته ام گفتم امشب بیام اینجا استراحت کنم....مرتضی مغازه مونده کار داشته.
گفتم احمد مطمعن باشم ؟؟
گفت آره زن داداش.
کل ساعتی که بیدار بودیم احمد اخم هاش توی هم بود و در نهایت سرش رو کرد زیرپتو و خوابید.
ولی من ذهنم تماما پیش مرتضی بود..
صبح قبل از اینکه احمد بیدارشه ،بلند شدم و صبحونه رو چیدم برای احمد و خواستم از خونه بیرون برم که احمد صدام زد زن داداش کجا میری؟
گفتم میرم سوپری پیش مرتضی
گفت نه من الان میرم مرتضی رو میفرستم خونه
گفتم احمد من هم همرات میام ،
احمد گفت نه خواهش میکنم بیای اول صبح اونجا چیکار خب؟؟؟ تا یکساعت دیگه مرتضی رو میفرستم
هر جوری بود اجازه نداد من برم ولی تقریبا سه ساعت از رفتن احمد میگذشت و مرتضی هنوز نیومده بود دیگه عصبانی شدم و چادرمو انداختم رو سرم و رفتم دیدم اصلا مرتضی توی سوپری هم نیست.
احمد سرش پایین و بودسر احمد داد زدم و گفتم من میدونم کجاست..
با دو میرفتم سمت خونه ی در رنگ سبز ،
احمد هرچی دنبالم افتاد نتوست بهم برسه یه سنگ برداشتم و تا میتونستم کوبیدم به در خونشون..کسی در رو باز نمیکرد،
ایندفعه همینطور که سنگ میزدم به در داد میزدم مرتضی میدونم اون داخلی بیا بیرون...کل محله صدام پر شده بود دادم میزدم مرتضی از اون خونه بیا بیرون
هرچقدر به در میکوبیدم کسی در رو باز نمیکرد،ولی اینبار با قدرت بیشتری به در کوبیدم ،سنگ بعدی رو خواستم بزنم که در باز شد،مادر بهار بود..دست به کمر و عصبانی داشت نگام میکرد با لحجه اش گفت چیه چی میخوای اینجا!؟؟ چرا پشت سر هم در میکوبی؟گفتم من زن همون کسی ام که شوهرش الان تو خونه ات ،برو به مرتضی بگو بیاد اول خودش رو به نفهمی زد و گفت ما اصلا اینجا مرتضی نداریم عصبانی شدم و کنارش زدم رفتم توی خونه و داد زدم مرتضی بخدا اومدی ،نیومدی فردا طلاقمومیگیرم ..خواستم از خونه شون برم بیرون که مادر بهار دستم رو گرفت و گفت تو واقعا زن مرتضی هستی؟؟خیلیییی خوشگلی ..از حرفش حالم بد شد موقع برگشتم احمد رو دیدم که سراسیمه دنبالم بود،احمد خواست همراهیم کنه که سرش داد زدم برو میخوام تنها باشم ،با نگرانی که تو صداش موج میزد گفت زن داداش برو بخدا خودم مرتضی رو میارم..
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh