eitaa logo
داستان مدرسه
727 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
378 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
29.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📜 مرتضی میگفت امیر و احمد پول هاشو بالا کشیدن یا احمد صرف دوست دختر بازی هاش کرده ،خیلی ناراحت بودم فرداش رفتم پیش ملیحه و گفتم ملیحه طلاهایی که پوشیدی تو‌از پول بچه های منه تو که خیلی مهربون بودی ازت توقع نداشتم ...اشک میریخت میگفت بخدا من خبر ندارم امیر میگفت مرتضی حقوقمو زیاد کرده , امیر تو فکر خرید خونه بود میگفت حبیبه منو ببخش من هیچ کاره ام..البته بهش حق میدادم چون مرتضی به جای هوس هاش اگر یک مقدار به فکر زن و بچه هاش بود و سرگرم کارش بود الان اوضاعش این نمیشد ،به هفته نکشید بند و بساطمونو جمع کردیم و دست از پا دراز تر برگشیتم روستا..توی خونه ی اعظم داخل اتاق دومتریم نشستم..هرروز با اعظم به مشکل برمیخوردم مخصوصا دختر بزرگش شکوفه که خواستگاری نداشت و همه تو خونه عصبی شده بودن...مرتضی به مواد مجدد روی اورده بود و شبها همیشه به خاطر بوی مواد تو خونه دعوا داشتیم ...داشتم توی اون خونه کلافه میشدم که یه روز بساطمو جمع کردم رفتم خونه ی طلعت ،برام مهم نبود که زن باباش و‌جاریش چه فکری میکنند..برام اعصابم از همه چی مهمتر بود،طلعت داشت خونه میساخت چون بهمن یه مرد تمام عیار بود..بهمن وقتی مشکلم رو فهمید بهم گفت خونه ی یکی از دوستام رو براتون اجاره میکنم با مرتضی حرف بزن پول پیشش رو من میدم اجاره اش رو خودتون استین بالا بزنید ..مردانگی بهمن در حق من تمام و کمال شد ..با لطف بهمن از خونه ی آشوب گر اعظم بلند شدیم و رفتیم توی خونه ی اجاره ای داخل محله ی قدیمی روستا...خوب ترین مزیتش این بود که مرتضی شب ساعت ۸خونه بود..مرتضی توی روستا کار نداشت و برای اجاره خونه باز هم دست به دامن بهمن شدم....بهمن گفت براش کار جور میکنم ،بهمن به مرتضی کار جوشکاری رو پیشنهاد کرد ولی تماما مرتضی بعد یکماه ی سال ولش میکرد،مرتضی اصلا اهل کار کردن نبود توی خونه همیشه بد اخلاق بود همیشه میگقت دوست ندارم زیر دین بهمن باشم و منم میگفتم کاری باش رو پای خودت وایستا تا زیر دین بهمن نباشی ...اونقدر مشکلات بینمون و نداری رومون فشار اورده بود که فقط همدیگه رو تحمل میکردیم.تا اینکه جواد بعد ار ۸سال اجاره نشینی من برام فکر یه خونه کرد خونه ای که جواد برام خریده بود و به نام خودش زده بود مبادا مرتضی ازم برداره...کم کم دخترهام بزرگ شدن و موقع نامزدی شون رسید همیشه نگران بودم نکنه شوهر براشون پیدا نشه مثل عمه هاشون...به خاطر اخلاق خانوادگی شون هیچکدوم شوهر نکردن .... ولی خدا بهم توجه داشت دخترهام مثل خودم تربیت شدن و از پسر عموهای پدرم دوتا پسر اومدن خواستگاری دخترهام...مرتضی دو سال پیش به من گفت بهار عروسی کرده اون روز که این خبر رو بهم داد خیلی ناراحت بود ولی دیگه بهش اهمیت ندادم و گفتم مهم نیستی برام مزتضی دخترهامو روونه ی خونه ی بخت کردم الان منم و تو که تو هم اونقدر مصرف کردی که دیگه نایی برای نفس کشیدن نداری چه برسه به زن گرفتن ...این داستان رو از این جهت نوشتم که الان به خاطر بیماری ام اسی که ناشب از فشار و استرس هایی که مرتضی به روم آورده بود اومدم اهواز برای درمان ،اهواز خونه ی دختر طلعت هستم ،ماشالله طلعت و بهمن به مال و منال رسیدن دخترشون بهترین همسر رو داره ،امیر و احمد با پول های حرومی که از ما کشیدن زندگی نکردن و پنج سال بعد ورشکسته برگشتن روستا...خانوم جون و آقام هنوزم همون آدم ها هستن هرگز به من حقی ندادند،امشب مرتضی برام زنگ زده بود باز هم یاد از عشق قدیمیش بهاره میکرد ،تقصیری نداشت عاشق شده بود و من سد راهش بودم من این حقیقت رو پذیرفتم ،ولی الان به امید اینده ی دخترهام زنده ام ... ولی از این حبیبه ی ۵۰ساله بشنوید ،دختراتونو توی سن کم بی پشتوانه و بدون استقلال مالی شوهر ندین ،دخترها از من ۵۰ساله بشنوید،الهام چشم و گوش بسته نباشید و عاقبتی مثل الهام برای خودتون رقم نزنید دوستی های پنهانی خطاست ،دوستی های پسر با دختر خطاست ،الهام قربانی بی خیالی مادرش شده بود ...این بود زندگی من میدونم انتظاری شیرین داشتید ولی زندگی من عاقبتی نداشت تنها مهره برنده من موندن به خاطر بچه هایی بود که با تمام توان درست تربیتشون کردم الان یکی شون محدثه علوم ازمایشگاهی قبول شده یکی پرستاره حدیث نازم... در پناه حق •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh