#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_دوم
حوصلۀ پرندۀ بیچاره سر رفت و خواست خودش را سرگرم کند. مدّتی این طرف و آن طرف پرید. کمی با خودش حرف زد. امّا این چیزها هم خستهاش کرد. پر زد و روی بالاترین قفسۀ مغازه نشست تا از آن بالا همۀ گوشه و کنارهای مغازه را تماشا کند.
بعد پر زد تا گوشۀ دیگری بنشیند که ناگهان نوک بالش به شیشۀ روغنی خورد که قیمتی و کمیاب بود و بقّال آن را بالای قفسهها قایم کرده بود. شیشۀ روغن از آن بالا افتاد پایین، شکست و روغنهای داخل آن روی زمین ریخت.
طوطی بیچاره ترسید و پرید روی زمین؛ امّا دیگر دیر شده بود. چند بار با بالش به سرش زد و گفت: «ای وای! دیدی چه خاکی بر سرم شد؟! حالاجواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست.
ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنها
ریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد.
جواب بقال را چه بدهم؟ اگر برگردد و بپرسد کهچرا شیشه روغن را شکستی، چه بگویم؟»
طوطی، ترسان و ،لرزان پرید و روی پیشخوان مغازه نشست. ساکت و ناراحت بود افسوس میخورد و به خودش بد و بیراه میگفت که چرا بازیگوشی کرده و مواظب نبوده که شیشه زمین نیفتند و نشکند؛ اما افسوس فایده ای نداشت شیشه شکسته و روغنهاریخته و قاتی خاک کف مغازه شده بود.
یک ساعتی گذشت تا این که سر وکله بقال پیداشد. با دیدن شیشهٔ شکسته و روغنهای ریخته همه چیز را .فهمید برگشت و سر طوطی فریادکشید و چنان ضربه ای به سرش زد که پرندهبیچاره از روی پیشخوان پرت شد ،پایین و اگر بال نداشت و نمیتوانست بپرد، حتماً استخوانهایش
شکسته بود.
بقال، شیشه های شکسته را جمع کرد و بیرون برد؛ اما ،طوطی از ضربهٔ مرد ،بقال، چنان به لاک خودش فرو رفت که دیگر نتوانست حرف بزند. پرید گوشه تاریکی نشست و در خود فرو رفت. یکی دو روز که گذشت پرهایش شروع کرد به ریختن یعنی،طوطی هم کچل شد و هم لال...
#ادامه_دارد...
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🦜طوطی و بقّال
#قسمت_سوم
چند روزی که گذشت بقال کم کم از ناراحتی درآمد رفت سراغ طوطی اش و با او حرف زد؛ اما پرنده جوابی نداد بقال فکر کرد طوطی با او قهر کرده کمی سر به سرش گذاشت؛ اما نه، طوطی نمی توانست حرف بزند انگار همه چیز از یادش رفته بود پرنده ،بیچاره مثل یک تکه سنگگوشه ای نشسته بود.
بقال با خود گفت حتماً طوطی ترسیده و زبانش بند آمده؛ اگر کمی ناز و نوازشش کنم دوباره حالشخوب می.شود اما بقال هر چه با او حرف زد، او به حرف نیامد حالا نوبت بقال بود که پشیمان شود و افسوس بخورد بقال با خود میگفت دیدی چه طور ناگهان عصبانی شدم و بر سر طوطیام زدم؟ چرااین کار را کردم؟ مگر آن شیشه روغن چه قدرارزش داشت که پرنده بیچاره را به این حال و روز انداختم همهٔ مغازه،ام فدای یک پر کوچک طوطی اما افسوس بیفایده بود.
وقتی مشتریها به مغازه میآمدندو میدیدند کهطوطی ساکت گوشه ای نشسته، علتش رامیپرسیدند و بقال میگفت: «کاش دستم شکستهبود و به او ضربه نزده بودم کاش زبانم لال شدهبود و او را دعوا نکرده بودم.»
بقال میدانست که رونق مغازه اش به خاطر طوطیشیرین زبان بوده و حالا میترسید که آنهمهمشتری را از دست بدهد بیشتر ناراحتی بقال، بهخاطر از دست دادن مشتری هایش بود. اتفاقاًحدسبقال درست بود. از وقتی طوطی لال شده بود و حرف نمیزد مشتریهایش هم دیگر به مغازه اشنمی آمدند و از او خرید نمی کردند.
بقال به فکر چارۀ دیگری افتاد. کلی نذر و نیاز کرد.
به فقیرها و بیچاره پول داد تا بلکه خداوند زبان طوطی اش را باز کند و دوباره پرنده زیبایش بهحرف آید.
مدت ها ،گذشت تا این که روزی از روزها، درویشپیری به مغازه بقال آمد؛درویشی با سر بیمو و طاس، و صورت آبله رو. وقتی طوطی به درویش کچل نگاه کرد، به یاد خودش افتاد که او هم پرهای سرش ریخته و کچل شده بود. انگار همدم و رفیقی پیدا کرده باشد، پر زد و نشست کنار درویش بیمو و از او پرسید: «ای درویش، تو هم شیشه روغن را شکسته ای که کچل
شده ای؟»
بقال که دید طوطی اش به حرف آمده، خوشحال شد و خندید؛ اما درویش که از ماجرای طوطی و کچل شدنش بیخبر بود، حیران و سرگردان به بقّال و طوطی نگاه کرد.
بقّال، قصۀ طوطی و علّت کچل شدنش را برای درویش گفت. درویش هم از کارها و حرفهای طوطی خندید. به این ترتیب، طوطی به حرف آمد و زبانش باز شد؛ امّا فکر میکرد که هر کس کچل است، مثل او شیشۀ روغن شکسته و کتک خورده است.
#پایان
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
داستان بچه قورباغه آوازهخوان
«بچه قورباغه آوازه خوان»
روزی از روزها یک بچه قورباغه همراه مادرش در جنگل زندگی می کرد. این بچه قورباغه آواز می خواند و صدای آوازش که بلند می شد تمام حیوانات جنگل دورش جمع می شدند و به صدای آوازش گوش می دادند. حتی لک لک ها هم که غذایشان قورباغه است، وقتی بچه قورباغه شروع میکرد به آواز خواندن ساکت می شدند و به آواز بچه قورباغه گوش میدادند.
چند روزی باران سختی آمد و بچه قورباغه نتوانست از خانه خارج شود، آن روز صبح هوا آفتابی بود و بچه قورباغه بعد از خوردن صبحانه از خانه خارج شد. مادر بچه قورباغه داشت حیاط خانه را که بعد از طوفان حسابی کثیف شده بود را جارو می کرد. به بچه قورباغه گفت: پسرم حواست باشه، عمو لاک پشت گفت که آب برکه بالا آمده و یک ماهی گوشتخوار وارد برکه شده، امروز لطفاً سمت برکه نرو.
آفتاب صبحگاهی بدن بچه قورباغه را گرم کرد و نگاهی به مادرش کرد و گفت: مادرجان من با آواز خواندنم حتی لک لک ها را وادار به گوش دادن می کنم این که یک ماهی بیشتر نیست.
مادر گفت: عزیزم اینقدر مغرور نباش درسته تو خیلی قشنگ آواز می خوانی اما دلیل بر این نیست که همه جا این توانمندی تو کار بکنه.
بچه قورباغه زیر لب قور قوری کرد و از حیاط خانه خارج شد. هوا بسیار عالی بود، خورشید در آسمان می درخشید، آواز چکاوکها از لابلای درختها به گوش می رسید. بوی عطر گلهای جنگی نشاط خاصی را به جنگل بخشیده بود.
بچه قورباغه همینطور که توی راه می رفت، خرگوش کوچولو را دید، خرگوش کوچولو در حالی که گاز بزرگی به هویجش می زد گفت: کجا میری؟
- میرم لب برکه، هوا خیلی خوبه یک دوری بزنم.
- مراقب باش می گویند یک ماهی گوشتخوار آمده در برکه
- نگران نباش، با آواز خواندن باهاش دوست می شوم.
بچه قورباغه رفت و رفت تا به لب برکه رسید. جستی زد و روی برگ نیلوفری نشست. برکه آرام بود، صدای دارکوبی که به درخت نوک می کوبید از دور می آمد. بوی گل نیلوفر به مشام می رسید. پرتو نور آفتاب روی شبنمهای گلهای کنار برکه منظره بسیار زیبایی را به وجود آورده بودند. بچه قورباغه از دیدن این همه زیبایی سر ذوق آمد و بادی بر گلو انداخت و آواز بسیار زیبایی را شروع کرد.
هنوز از قور قور دوم به قور قور سوم نرسیده بود که یک دفعه ماهی گوشتخوار بزرگی به زیر برگ زد و بچه قورباغه به هوا پرتاب شد و با سر داخل آب افتاد. بچه قورباغه درد شدیدی در ساق پای راستش احساس کرد ولی یک دفعه دید که ماهی گوشتخوار با دهان باز به سمتش می آید. سعی کرد شنا کند اما درد پایش اجازه نمی داد. چند سانتی متر بیشتر نمانده بود که ماهی گوشتخوار بچه قورباغه را بگیره که عمو لاک پشت آمد و با دست به صورت ماهی گوشتخوار کوبید و ماهی فرار را بر قرار ترجیح داد.
عمو لاک پشت بچه قورباغه را به ساحل آورد از سر و صداهای ایجاد شده تعدادی از پرنده ها و حیوانات به سمت برکه آمدند. بچه قورباغه درد شدیدی در پای راستش احساس کرد و نمی توانست راه برود. عمو لاک پشت به گنجشک گفت سریع برو و جغد حکیم را خبر کن و بگو پای راست بچه قورباغه آسیب دیده.
بچه قورباغه گریه می کرد و می گفت: چرا صدای آواز من روی ماهی تأثیری نداشت؟
لاک پشت گفت: پسرم هر ابزاری در هر جایی کار نمی کند. وقتی مادرت گفته که داخل برکه نرو تو باید گوش می کردی.
جغد حکیم با کیف مخصوصش سررسید و بعد از معاینه پای بچه قورباغه گفت: ساق پایش شکسته و باید گچ بگیرم چند هفته ای باید در منزل استراحت بکنه. بعد از گچ گرفتن حیوانات خداحافظی کردند و رفتند و عمو لاک پشت بچه قورباغه را روی لاکش سوار کرد و به سمت خانه آنها راه افتاد.
درد پای بچه قورباغه کمتر شده بود و آواز غم انگیزی را سر داد. از آنجا که لاک پشت خیلی آرام راه می رفت کم کم هوا داشت تاریک می شد و هنوز به خانه بچه قورباغه نرسیده بودند.
مادر بچه قورباغه دید که هوا تاریک شده و هنوز خبری از پسرش نشده، با نگرانی جلوی در خانه جست و خیز می کرد و نمی دانست کجا برود.
هوا کاملاً تاریک شده بود که صدای آواز غم انگیز بچه قورباغه را شنید و به سمت صدا جست زد. با دیدن پای گچ گرفته بچه قورباغه و شنیدن آواز، مادر زیر گریه زد اما عمو لاک پشت گفت، گریه نکن حالش خوبه بعد از رساندن بچه قورباغه، عمو لاک پشت خداحافظی کرد و رفت.
شب هنگام وقتی بچه قورباغه در تخت خوابیده بود از پنجره به بیرون نگاه کرد، قرص ماه کامل بود و به زیبایی در آسمان می درخشید. بچه قورباغه به مادرش گفت: مادر معذرت می خواهم که به حرفت گوش ندادم. مادرش بالای سرش آمد و بوسه ای بر گونه بچه قورباغه زد و در همان حال بچه قورباغه به خواب رفت.
سامان پاینده پور
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی