eitaa logo
داستان مدرسه
678 دنبال‌کننده
541 عکس
339 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
پای درس بی‌بی جان مریم جهانگیری زرگانی حوصله ام سر رفته، پای تلویزیون نشسته ام و کانال ها را بالا و پایین می کنم. هر شبکه ای را که می گیرم تبلیغی پخش می کند: «خرید اقساطی دارم، می شناسی جایی رو شما؟ فقط سرا... سرا از ما بازنشسته ها چک نمی خواد، ضامن با فیش نمی خواد... بابا بریم شهر فرش؟ شهر لوازم خانگی؟ بریم که چی بشه؟ که خریدم کنیم؟ دیجی شهر با شرایط اقساط ۶۰ ماهه... امروز فرش بخر، سه سال دیگه تسویه کن... می دونی تا پونصد میلیون تومن می تونیم خرید کنیم؟ این جوری باشه که یخچالمونم خیلی کهنه شده...» نگاهم به تلویزیون است و حواسم رفته پیش بی بی جان، مادربزرگ مادری ام. بی بی توی یک خانه کاه گلی قدیمی و پر از دارودرخت زندگی می کرد. خودش ترشی، مربا، سرکه، پنیر و ماست درست می کرد. نان مصرفی خانه را هم خودش می پخت. چیزی که از بی بی خیلی توی ذهنم مانده، خاطره بعدازظهرهای تابستان است. بی بی توی تارمه می نشست و تکیه می زد به پشتی. زیر لب برای خودش دوبیتی های غمگین می خواند و چیزهای پاره را وصله پینه می کرد. از جوراب های سوراخ شده تا پیراهن شلوارهای وصله پینه و دمپایی های پاره پوره و حتی بادبزن های حصیری خانه که عمرشان اندازه عمر دایی ها و خاله هایم بود. بی بی عادت داشت از هرچیزی تا جایی که توان دارد استفاده کند. کم پیش می آمد چیزی را دور بریزد، حتی از خرده غذاهای توی سفره هم نمی گذشت. جمع شان می کرد و می ریخت گوشه باغچه که خوراک پرنده ها شود. بی بی از جوانی پا به پای پدربزرگم کار کرده بود، توی باغ های میوه و مزرعه های کشاورزی عرق ریخته بود و نانش را از زمین خدا درآورده بود. بی بی درآمد زیادی نداشت، اما هیچ وقت هم بی پول نبود! برعکس حال و روز امروز ما که هرچقدر هم پول درمی آوریم باز هشت مان گرو نُه مان است. یکی را می شناسم که کارگر ساده است با ماهی ده میلیون تومان حقوق. زندگی اش با قسط و وام و... به سختی می گذرد. یک نفر دیگر را هم می شناسم که پست مهم استانی دارد با حقوق خدا تومان و شاید باورتان نشود، خودش می گوید آن قدر قسط هایم زیاد است که مجبورم شیفت های طولانی سرکار بایستم فقط برای این که یک وقت به خاطر بدهی هایم زندان نیفتم! نظر من را بخواهید، هیچ کدام از این ها عجیب نیست. عجیب کار ماهاست که افتاده ایم در دور باطل خرید کردن و نمایش دادن. می نشینیم پای تلویزیون یا گوشی، میان برنامه های تلویزیونی و کلیپ های سرگرمی و سریال های پرزرق و برق نمایش خانگی، کلی تبلیغات تماشا می کنیم که به ما حس کم بودن و کم داشتن می دهند و تشویق مان می کنند به خرید کردن: «این ظرف ها رو دور بریز چون از مد افتاده... این لباس ها رو دیگه نپوش چون دمُده شده... هنوزم کابینتای آشپزخونه ات فلزیه؟! هنوزم کیف فلان مدل دستت می گیری؟! هنوزم کفش بهمان مدل می پوشی؟!» کار به جایی رسیده که حتی پزشکان هم برای عمل های زیبایی و تزریق ژل به گونه و لب و این ور و آن ور آدم، شرایط پرداخت ِاقساطی گذاشته اند! و من حس می کنم گم شده ایم در شلوغیِ این را بخور، این را بخر، این را بپوش، این را ببین! کاش به خودمان بیاییم. کاش دست برداریم از این همه به تماشای دنیا نشستن. کاش تلویزیون را خاموش کنیم، گوشی را کنار بگذاریم، یک فنجان چای ایرانی با چند پر بهارنارنج برای خودمان بریزیم، تکه ای سوهان کنارش بگذاریم و ذهنمان را بفرستیم به گذشته ها، کنار بی بی های مهربانمان که زندگی شان بر پایه های قناعت استوار بود. انگار فرشته ها هرروز صبح کنار گوش شان این کلام پیامبر عزیزمان را زمزمه می کردند: «قناعت سلطنتى است كه از بين نمى رود و مركَب رضايت خداوند است كه صاحبش را به خانه خدا سوق مى دهد.» 📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور در کانال داستانکده ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
برای مردانِ مردستان کرمان مریم جهانگیری زرگانی مرد را خدا آفرید که سنگ زیرین آسیاب باشد. که سایه ای امن باشد بالای سر خانواده. سایه ای و پناهگاهی برای زن که امیرمؤمنان علیه السلام ریحانه اش نامید. المرأة ریحانه...! همیشه این مردها هستند که به دل جنگ با موشک ها و بمب ها و گلوله ها می زنند و زن ها، ریحانه ها می مانند تا در رسالتی زینبی، پرچم سرخ مردانشان را بالا نگه دارند. و مرد به قدر دردهایش قدر و منزلت دارد. به قدر سنگینی باری که بر دوش می کشد. هرچه سنگین بارتر مردانه تر. ولی این روزها همه چیز این دنیا عجیب شده. این روزها، ریحانه ها با همه ظرافت و لطافت شان، با چادرهای سیاه شان یا حتی با کاپشن های صورتی و گوشواره های قلبی شان، تأسی می کنند به آن مردی که نامزد گلوله ها بود و تن می سپارند به ترکش های داغی که تن شان را می َ درَد و گلوهای نازکشان را علی اصغروار پاره می کند. و مردها، می مانند که ناباورانه تابوت ریحانه هایشان را بر دوش بکشند. و چه دردی دارد برای مرد که خودش بماند و ریحانه هایش غرق خون شود. شاعرها بیخود که نگفته اند صد پسر در خون بغلتد، گم نگردد دختری... مردانِ مردستان کرمان! این روزها چه بر شما می گذرد؟! مردان ریحانه ها از دست داده، بابای دخترکان در خون غلتیده... شمایی که ترکش های انتحاری به جان گلستان تان افتاد و گل هایتان را پرپر کرد؟ چه ریحانه هایی... چه داغی... بابای دخترک کاپشن صورتی! کار انگار برای تو از همه سخت تر بود. توی عکس ها دیدمت که متحیر نشسته بودی. دست زده بودی زیر چانه ات و نگاه سنگینت به تابوت ها بود. به چه فکر می کردی؟ به عروسی که با لباس سفید به خانه ات آمده بود و به همین زودی با کفنی خونین داشت به خانه ابدی می رفت؟ به خواهرانت که همراه کودکانشان توی تابوت ها خوابیده بودند؟ به پسرت که می خواستی مرد شدنش را ببینی و دامادش کنی؟ یا به دخترکت ریحانه؟ دخترکی که هنوز تنش بوی شیر می داد و هنوز درست و حسابی زبان باز نکرده بود و یک دل سیر بابا صدایت نزده بود؟ راستی از گوشواره های قلبی و کاپشن صورتی ریحانه چه خبر؟! چه کسی گوشواره ها را از گوش دردانه ات درآورد؟ چه بر تو گذشت مرد، وقتی گوشواره ها و کاپشن صورتی اش را دستت دادند؟ می گویند مرد اگر دختر نداشته باشد لذت پدری را آن طور که باید و شاید نمی چشد! و تو فقط یک سال و نیم بابای دخترت بودی. چه فکرها که در این یک سال و نیم در ذهنت نگذشته. حتما توی ذهنت بزرگ شدنش را تصور کرده ای و حتما عروس شدنش را در خیال دیده ای. شاید با خودت فکر کرده ای طاقت دوری از دخترت را نداری. لابد هرکسی که گفته ریحانه عروس من است، در جواب گفته ای آدم که یک دانه دخترش را شوهرش نمی دهد. چطور یکی یکی کف پاهایشان را بوسیدی و گذاشتی بروند؟ چطور زنده ماندی زیر بار این داغ؟! و من راستش را بگویم همه اش به پنجشنبه که روز مرد است فکر می کنم. به مردهایی که گل به دست به دیدار قبور ریحانه های تازه شهیدشان می روند... و شما ای مردان ِمردستان کرمان! مردان زادگاه سردار دل ها! چقدر شبیه مردی شده اید که روز میلاد مبارکش را به نامتان زده اند. همان مردی که در سکوت و تاریکی شب، یاس کبودش، ریحانه ی پرپر پیغمبرش را پنهانی به آغوش خاک سپرد. چقدر این روز برازنده ی شماست. چقدر به شما می آید که روز میلاد امیرالمؤمنین علیه السلام روز شما باشد. مردان مردستان کرمان... نه نه... بگذارید جور بهتری بگویم... سایه ی بالای سر ریحانه های پرپر! روزتان مبارک... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh