eitaa logo
داستانکده 📚
92 دنبال‌کننده
350 عکس
9 ویدیو
0 فایل
مجموعه داستانهای پیامبران،ائمه معصومین، طنز جبهه ها، پندآموزو...
مشاهده در ایتا
دانلود
ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🍂 🦋 شادی و غم ──────┅═❥⋅⊰🌼⊱⋅❥═┅────── 🍃 مردی که شهر خود را ترک کرده بود، برمی‌گردد و متوجه می‌شود که خانه‌اش در آتش است. آن خانه یکی از زیباترین خانه‌های شهر بود و آن مرد خانه را بیشتر از هرچیزی دوست داشت! خیلی‌ها حاضر بودند برای خانه قیمت دو برابر پیشنهاد بدهند، اما او هرگز با هیچ قیمتی موافقت نکرده بود و حالا خانه جلوی چشمانش در حال سوختن است. هزاران نفر جمع شده‌اند، اما کاری نمی‌توان کرد، آتش چنان گسترش یافته است که حتی اگر سعی کنید آن را خاموش کنید، چیزی نجات پیدا نخواهد کرد (همه چیز سوخته بود). بنابراین او بسیار غمگین شد. پسرش دوان دوان می‌آید و چیزی در گوشش زمزمه می‌کند: «نگران نباش. دیروز فروختمش با قیمت خیلی خوب. پیشنهاد خیلی خوب بود، نمی‌توانستم منتظرت بمانم. من را ببخش.» پدر گفت: «خدا را شکر، الان مال ما نیست!» سپس آرام شد و مانند 1000 ناظر دیگر به عنوان یک ناظر ساکت ایستاد. سپس پسر دوم دوان دوان می‌آید و به پدر می‌گوید: «داری چه کار می‌کنی؟ خانه در آتش است و تو فقط سوختن آن را تماشا می‌کنی؟» پدر گفت: "مگر نمی‌دانی برادرت آن را فروخته است." او گفت: «ما فقط یک مبلغ پیش پرداخت گرفته‌ایم، نه اینکه به طور کامل تسویه شود. اکنون شک دارم که آن مرد قصد خرید آن را داشته باشد.» اشکی که ناپدید شده بود دوباره به چشمان پدر آمد و قلبش تند تند تپید. و سپس پسر سوم می‌آید، و می‌گوید: «آن مرد مردی است که به قول خودش عمل می‌کند. من تازه از طرف او آمده‌ام.» گفت: «خانه سوخته یا نه مهم نیست، مال من است. و من بهایی را که با آن توافق کرده‌ام، پرداخت می‌کنم. نه تو می‌دانستی و نه من می‌دانستم که خانه قرار است آتش بگیرد.» 😪 سپس همه ایستادند و بدون نگرانی سوختن خانه را تماشا کردند. ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🍂 🌼🍂 🍂🌼🍂 🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼🍂
┏⊰✾🌹✾⊱━━━━━━─━━━━━━━┓ 🔴 ازدواج وبهلول ┗━━━━━━─━━━━━━━⊰✾🌹✾⊱┛ 🌹جوانی نزد بهلول آمد و پرسید:من از بدبختی دائم در فکرم که چه خاکی به سر کنم! سبب چیست که پدر می گوید:زن بگیر، درست میشود! بهلول گفت:حکمت آن است که پس از ازدواج دوتایی فکر خواهید کرد که چه خاکی به سر کنید. ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨═══════•❁🌺❁•══════✨ 🍃🌼 نیرنگ زنی حیله گر ✨═══════•❁🌺❁•══════✨ ✳️ زنی فتنه گر شیفته و دلباخته نوجوانی از انصار گردید، ولی هر چه کوشید جوان پرهیزکار را جلب توجه و عطف نظر کند نتوانست، از این رودر صدد انتقامجویی بر آمده و تخم مرغی را شکسته با سفیده آن جامه خود را از بین دو ران آلوده ساخت و بدین وسیله جوان پاکدامن رامتهم کرده او را نزد عمر برد و گفت: اي خلیفه! این مرد مرا رسوا نموده است. عمر تصمیم گرفت جوان انصاري را عقوبت دهد، مرد پیوسته سوگند یاد می کرد که هرگز مرتکب فحشایی نشده است و از عمر می خواست تا در کار او دقت و تحقیق نماید، اتفاقا امیرالمومنین علیه السلام در آنجا نشسته بود، عمر به آن حضرت علیه السلام رو کرده و گفت: یا علی! نظر شما در این قضیه چیست؟ آن حضرت به سفیدي جامه زن به دقت نظر افکنده وي را متهم نموده و فرمود: آبی بسیار داغ روي آن بریزند و چون ریختند سفیدي جامه بسته شد، پس امام علیه السلام براي فهماندن حاضران اندکی از آن را در دهان گذاشت و چون طعمش را چشید آن را به دور افکند و سپس به زن رو کرده، او را سرزنش نمود تا این که زن به گناه خود اعتراف نمود و از این راه مکر و خدعه زن را آشکار کرد و به برکت آن حضرت،مرد انصاري از عقوبت عمر رها گردید. و نیز زنی با سفیده تخم مرغ رختخواب هووي خود را آلوده ساخت و به شوهرش گفت: اجنبی با او همبستر شده است، ماجرا نزد عمرمطرح گردید، عمر خواست زن را کیفر دهد، امیرالمومنین علیه السلام فرمود: آبی بسیار داغ بیاورند و چون آوردند دستور داد مقداري روي آن سفیدي بریزند چون ریختند فورا جوش آمده و بسته شد، آن حضرت جامه را به نزد زن انداخت و به او فرمود: این از نیرنگ شما زنان است و مکرتان بسیار است. آنگاه به مرد رو کرده و فرمود: زنت را نگهدار که این از تهمتهاي آن زنت می باشد، و فرمود: تا بر زن تهمت زننده حد افتراء جاري کنند. 📚بر گرفته از کتاب قضاوت‌های امیرمومنان حضرت علی (ع)، نوشته محمدتقی شوشتری ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✾"💠 ✾ 💠"✾  ═══════════╗ 🔵 تفاوت احترام مردم به مدّرس و رضاشاه ╚════════════  ✾"💠 ✾"💠 ✾
🔷ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌🔷 ⃣ یک بار مدّرس به اصفهان مسافرت کرده بود. پس از بازگشت به تهران رضاشاه در دیدار با او گفت: در این سفر چیز به خصوصی توجّه شما را جلب نکرد؟ مدرّس متوجّه شد مقصود رضاخان، جلال و جبروت قشون اصفهان است ولی گفت: چرا، یک چیز خیلی توجّهم را جلب کرد. شما باید بدانید که در تمام ایران مردم از شما می‌ترسند. رضاشاه پرسید: راجع به شما چه فکر می‌کنند؟ مدرّس پاسخ داد: خدا نکند روزی کسی از من بترسد و از ترس به من احترام گذارند. من شاهد بودم همه‌ی مردم به من احترام می‌گذارند و آن به خاطر این است که من را خدمتگذار خودشان می‌دانند. هنگام غروب که هوا به شدّت سرد ‌شد، اتومبیل ما در راه خراب شد. چوپانی که به روستایش بازمی‌گشت، وقتی من را شناخت گفت: تا وقتی که ماشین شما درست شود، همین جا می‌مانم. چوپان از هیچ کمکی مضایقه نکرد، حتّی وقتی هوا سردتر شد، پوستین خود را از تن درآورد و با اصرار به من پوشاند و صبح هم به دِه رفت و برایمان شیر گرم آورد. امّا اگر مردم نصف شب شما را در بیابان گیر بیاورند با شما چه رفتاری خواهند کرد؟ 🔷ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌𖣐ᬼ❄‌🔷 ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
هدایت شده از دین پژوهی
38.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 مقام حضرت علی‌اکبر(ع) 🌺 🔹آقای یکی از شفایافته‌های امام حسین(ع) و حامل از طرف حضرته! 🔹در جلسه روضه ای دیدیمش و این فیلم همونجا ضبط شد.جریان شفا گرفتنش در اصفهان معروف و در کتاب جرعه ای از کرامات امام حسین(ع) هم اومده. ایشون چند سال قبل با حال مریضی میره کربلا. بعد از برگشت، بخاطر شدت بیماری و عفونت داخلی، بلافاصله در بیمارستان بستری میشه. همون شب به حضرت سیدالشهداء(ع) متوسل میشه؛ 🔹در خواب آقا رو می بینه و حضرت ضمن شفای بیماریش، پیغامی بهش میدن و می‌فرمایند که پیغام رو به بقیه بگو. حالا پیغام‌ چی بوده؟ پیغام امام حسین(ع) گله‌مندی از برای حضرت علیه السلام و مردم از مقام آقازاده‌اش هست! حضرت به این بنده خدا میگن: ⭕️ چرا برای علی اکبر من کم میزارید؟؟ علی اکبر من خیلی مقام داره، خیلی! ⭕️ 🔹با این تاکید سه باره‌ای که امام حسین(ع) به مقام حضرت علی اکبر(ع) کردند، دیگه جایی برای توجیه کم کاری ها نیست. اینکه امام حسین(ع) باشند، واقعا اسباب . شما هم پیغام حضرت رو به باقی امام حسینی ها برسونید، تا از مقام پسرش غفلت نکنند. ان شاءالله توسل همه ما به شهزاده علی‌اکبر(ع) بیشتر از قبل بشه. به سما قمر، به نبی ثمر، به فاطمه دُر، به علی گهر به حسن جگر، به حسین پسر، چه نجابتی چه اصالتی.. https://eitaa.com/dinpajouhi
ـ🍃🍀🍃🍀 ـ🍀🍃🍀 ـ🍃🍀 ـ🍀 💫🌟🌙سرخر 🌙🌟💫 ┅━❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀🪴❀━┅ 🌺روزی مرد مومنی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر می رفت،در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند،راه را بر او می بندنند، یکی از آنها جامی را پر از شراب کرده و به او تعارف میکند! مرد استغفرالله گویان سرباز زد اما جوانان دست بردار نبودند و وی را تهدید کرده که اگر شراب را نخورد کشته خواهد شد، مرد برای حفظ جانش راضی شده و با اکراه جام را گرفته و سپس روی به آسمان میگوید؛خدایا تو میدانی که بخاطر حفظ جانم راضی به خوردن این شراب شده ام ! چون جام را به لب نزدیک کرد،ناگهان خرش شروع به تکان دادن سر خود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت ! در این هنگام مرد با ناراحتی گفت؛ فرصتی پیش آمده بود که شرابی حلال بخوریم اما این سر خر نگذاشت... ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🍀 🍃🍀 🍀🍃🍀 🍃🍀🍃🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂 ـ⁣⁣⁣⁣🍂 ☘️ بهلول وکفشدوزک ──────┅═❥⋅⊰🌼⊱⋅❥═┅────── 💫بهلول در خرابه‌ای مسکن داشت و جنب آن خرابه کفشدوزی دکان داشت که پنجره‌ای از کفشدوزی به خرابه بود. بهلول چند درهمی ذخیره نموده بود و آنها را در زیر خاک پنهان کرده و گه‌گاه پول‌ها را بیرون آورده و به قدر احتیاج از آنها بر می‌داشت. از قضا روزی به پول احتیاج داشت؛ رفت و جای پول‌ها را زیر و رو نمود، اثری از پول‌ها ندید. فهمید که پول‌ها را همان کفشدوز که پنجره دکان او رو به خرابه است برده است. بدون آنکه سر و صدایی کند نزد او رفت و کنار او نشست و بنا نمود از هر دری سخن گفتن و خوب که سر کفشدوز را گرم کرد، آنگاه گفت: رفیق عزیز برای من حسابی بنما. کفشدوز گفت: بگو تا حساب کنم. بهلول اسم چند خرابه و محل را برد و اسم هر محل را که می‌برد مبلغی هم ذکر می‌نمود تا آخر و آخرین مرتبه گفت: در این خرابه هم که من منزل دارم فلان مبلغ. بعد جمع حساب‌ها را از کفشدوز پرسید که دو هزار دینار می‌شد. بهلول تأملی نمود و بعد گفت: رفیق عزیز الحال می‌خواهم یک مشورت هم از تو بنمایم. کفشدوز گفت: بکن. بهلول گفت: می‌خواهم این پول‌ها را که در جاهای دیگر پنهان نموده‌ام تمامی را در همین خرابه که منزل دارم پنهان نمایم آیا صلاح است یا خیر؟ کفشدوز گفت: بسیار فکر خوب و عالی است و تمام پول‌هایی را که در جاهای دیگر داری در این منزل پنهان نما. بهلول گفت: پس فرمایش تو را قبول می‌نمایم و می‌روم تا تمام پول‌ها را بردارم و بیاورم و در همین خرابه پنهان نمایم و این را بگفت و فوراً از نزد کفشدوز دور شد. کفشدوز با خود گفت: خوب است این مختصر پولی را که از زیر خاک بیرون آورده‌ام سرجای خود بگذارم؛ بعد که بهلول تمامی پول‌ها را آورد به یک‌باره محل آنها را پیدا نمایم و تمام پول‌های او را بردارم. با این فکر تمام پول‌هایی را که از بهلول ربوده بود سر جایش گذاشت. پس از چند ساعتی که بهلول به آن خرابه آمد و محل پول‌ها را نگاه کرد دید که کفشدوز پول‌ها را باز آورده و سر جای خود گذارده است. پول‌ها را برداشت و شکر خدای را به جای آورد و آن خرابه را ترک نمود و به محل دیگری رفت ولی کفشدوز هرچه انتظار بهلول را می‌کشید اثری از او نمی‌دید. ┏━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🦋 🦋 @Dastankadeh20 داستانکده ┗━━━━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━ 🍂 🌼🍂 🍂🌼🍂 🌼🍂🌼🍂 🍂🌼🍂🌼🍂