هدایت شده از مدرسه من
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از مدرسه من
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از مدرسه من
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#یار_مهربان
معرفی کتاب «اوژنی گرانده» نوشته اونوره دوبالزاک
ماه منیر داستانپور
قناعت خوب است، اما تا جایی که به خساست کشیده نشود. اینکه به فکر جمع کردن مال و اموال و ساختن آینده ات هم باشی نکوهیده نیست. اما آدمی باید مراقب باشد دچار حرص نشود. درست مثل بشکه ساز پیر یا همان پدر اوژنی که ثروت اندوزی چشم هایش را برای دیدن سختی های زن و فرزندش کور کرده است. همسرش هم انقدر قناعت می کند که کم مانده به ورطه ی خساست بیفتد. این وسط بیچاره اوژنی که مجبور است با وجود دارایی اش مثل فقرا زندگی کند. ثروتی که پدر جمع کرده به علاوه ی زیبایی و لطافت اوژنی خانواده های کروشو و دگراسن را که هر دو وابسته به بورژوازی شهر هستند، برای ازدواج با او ترغیب می کند؛ تا اینکه سروکله ی شارل گرانده یکدفعه در شهر پیدا می شود.
کتاب «اوژنی گرانده» یکی از رمان های بی نظیر «انوره دوبالزاک» است که از بدو انتشار با اقبال منتقدان روبرو شد، به گونه ای که بالزاک از تعریف ها و تمجید هایی که از این رمان می شد به ستوه آمد و آن را در شمار شاهکارهای خرد و کوچک خواند. در بخشی از این کتاب که نوشته ی اونوره دوبالزاک است می خوانیم:
«اوژنی که بیشتر حواسش به سواحل زیبای رود لوار بود و توجهی به حساب و کتاب های پدرش نداشت، چیزی از زبان دفترخانه دار شنید که مجبور شد شش دانگ حواسش را به گفتگوی آن ها بدهد. کروشو گفت: «خب آقای گرانده عزیز! بالأخره دامادی را که می خواستید از پاریس آوردید. حالا دیگر همه ی سوموری ها موضوع را می دانند و من باید در اسرع وقت قباله ی ازدواج آن ها را تنظیم کنم. مبارک است!» گرانده که هیچ وقت این قدر جدی نشده بود، با لحنی محکم گفت: «پس شما صبح به این زودی آمدها...ی...د که به من این را بگویید! باشد رفیق قدی...م...ی. من هم چیزی را که دوست دارید بشنوید، به شما می گویم. مطمئن باشید من دخترم را توی لوار می اندازم ولی به پسرعمویش نمی دهم. این حرف آ...خ...ر من. زود باشید بروید و این را به هر کسی که دلتان می خواهد بگویید. اصلا برایم مهم نیست که دیگران چه خواهند گفت.» این جواب مثل یک نور شدید، چشم های دخترک را نابینا کرد و مثل یک پتک توی سرش خورد. او در یک آن خودش را مثل گلی دید که پرپر می شود. تمام آرزوها و نقشه هایی که با خودش در تمام طول شب کشیده بود نقش بر آب شد. از این لحظه به بعد زندگی دیگر برایش معنا نداشت.»
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
#بر_سر_دوراهی
این خانه، خانه آخرت من است
فرزانه مصیبی
گاهی فکر می کنم این خانه می شود خانه ی آخرت من. از هجده سالگی پا گذاشتم توی این
خانه و تا الان که ۴۶ ساله شدم هنوز در این خانه ام. حالا بگذریم از قدیمی بودن خانه که هر روز یک جایش خراب است. یک روز لوله ی حمام می گیرد و یک روز آب از زیر سینک ظرفشویی می زند بیرون. این ها همه یک طرف، این قدر لوله های آب قدیمی است که همه را جرم گرفته و آب کم شده. وقتی می خواهم ظرف بشویم انگار شیر سماور باز است. انقدر توی حمام بی آب ماندیم که بالأخره همسرم پمپ آب گذاشت توی حیاط. اما... هی، چه بگویم. مادر همسرم مدام می رود پمپ را از برق می کشد و می گوید صدایش اذیتم می کند. چند بار توی حمام با سر و بدن کفی ماندم و هیچ کس هم خانه نبوده تا بگویم برود پایین و پمپ آب را وصل کند...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
این خانه، خانه آخرت من است.pdf
حجم:
623.8K
#بر_سر_دوراهی
نویسنده: #فرزانه_مصیبی
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
#داستان
آش یلدا
رویا حسینی
بوی هل و دارچین، چای داغ، چیزی از بوی تند پیاز نگینی شده، کم نمی کند. لیوان چای را کنار اجاق گاز می گذارم و به جلیزوولیز پیازها گوش می دهم. لبخند کجی می زنم و در دلم می گویم: «اون موقع که اشکم رو درآوردید، به اینجاش فکر نکرده بودید، نه؟!»
نوبت حبوبات است. خط لبخند روی صورتم، مسیر جویبار جاری از چشمم را کمی تغییر می دهد، اما باز هم اشک ها می چکند و درست می افتند وسط قابلمه حبوبات خیس خورده. اشکم با آب مخلوط می شود.
ـ چه معجونی بشه این! اینم اکسیر غصه! خبرتو بیارن برام ایشالا.
بی درنگ دست راستم را روی تعویذ چرمی کوچک آویزان از گردنم می گذارم؛ و بین دو انگشت شست و اشاره ی دست چپم را گاز آرامی می گیرم که مبادا یک سر نفرین، دامن خودم را بگیرد. سودابه جنی گفته بود این تعویذ مرا از عواقب نامیمون طلسم حفظ می کند...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
آش یلدا.pdf
حجم:
1.27M
#داستان
نویسنده: #رویا_حسینی
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
داستان مدرسه
📜 #سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوپری. #قسمت_یازدهم طلعت که دید اشکم دم مشکمه اومد جلوم پشت مه
📜 #سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوپری.
#قسمت_سیزدهم
به اتاق و اطراف نگاهی کردم ....یه اتاق بود که درش به اتاق دیگه باز میشد انگار اونجا اتاق خواب بود از اتاق خواب بود که توی اون دوتا تشک پهن بود و مقداری مواد خوراکی روی میزی گذاشته بودن ،توی این اتاق همه چیز نو و جدید بود....
بوی گچ تازه که به دیوارا کشیده شده بود نشون از نو شدن اتاق ها بود ...
هنوز همونطور سرجام نشسته بودم و به اطراف نگاه مینداختم که صدای مرتضی رو کنار گوشم شنیدم که میگفت مورد پسندته عروس من؟....با شنیدن صداش قلبم به تپش افتاد مرتضی صورتی کشیده داشت و لاغر داشت ولی نحیف نبود ...چشم مو مشکی بود و این به نظرم جذابش کرده بود...توی چشماش برق شادی بود ولی توی دل من هزار دلهره بود توانایی نگاه کردن به چشماش رونداشتم....
مرتضی دستم رو بین دستاش گذاشت و زمزمه کرد استرس داری؟...جوابی که نشنید گفت حبیبه ...گفتم کاش بیشتر باهم حرف زده بودیم ...
مرتضی منو به خودش نزدیک کرد و با خنده گفت خب باهم حرف میزنیم زمان که از دست نرفته ...از اینکه مرتضی اینهمه ملایمت داشت ، برعکس آقام که همیشه باهامون عصبانی بود، خوشحال شدم...شاید آقام هم با خانوم جونم اینطوری بود کسی چه میدونست....
انگار ویژگی مثبتش رو پیدا کرده بودم ...
مرتضی هربار منو بیشتر به خودش نزدیک میکرد و تلاش میکرد که با من حرف بزنه حتی مرتضی سن من رو هم نمیدونست....از چادر سفیدم شروع کرده بود و هربار سوالی ازم میپرسید یه تکه روکنارم میذاشت وقتی رسید به روسریم یک مقدار این پا و اون پا کردم ولی مرتضی بهم اجازه نداد بیشتر معطلش کنم و دستم رو پایین برد و با تعجب گفت حبیبه؟؟ سرم رو انداختم پایین که دوباره شروع کرد و گفت شرم عروسم رو هم دوست دارم...
شاید اونشب برای من که یه دختر چشم و گوش بسته و پاک بودم قشنگترین شب زندگیم بود ولی همیشه باخودم میگم ای کاش مرتضی اجازه داده بود شیرینی این خاطره تا همیشه همراهم باشه.....
همیشه با خودم حسرت اون شب رو میخورم و میگم اگه راهنما داشتم یا اگه طلعت قبلش باهام حرف زده بود و بهم گفته بود نباید اجازه بدم از دنیای دخترونگی بیرون بیام شاید اتفاق های بعدش رخ نمیداد.....
همیشه حسرت یه مادر راهنما به دلم موند ...
من دختری چشم و گوش بسته بودم که از بعد ازدواج چیزی نمیفهمیدم پس دلم رو سپردم مرتضی ...اونشب شرعا و عرفا زنش شدم ...مرتضی خوابش برده بود ولی من بیدار بودم و منتظر بودم زودتر صبح بشه برم پیش طلعت ...
ولی کم کم چشمام خواب گرفت و صبح با صدای در زدن بیدار شدم به اطرافم نگاه کردم دیدم مرتضی نیست ...نمیدونستم کجا رفته دستی به سر و صورتم کشیدم و در رو باز کردم ...
با لبخندی به پهنای صورت آمنه روبرو شدم که مجمعی از صبحونه برام آورده بود ...با لبخند وتشکر مجمع رو ازش برداشتم و بهش گفتم بیاد داخل اتاق،،
ولی امتناع کرد و گفت میره غذا بپزه ....
نگاهی به حیاط انداختم که حالا صبح شده بود یه درخت نخل بزرگ وسط حیاط بود و کف حیاط کاملا گلی و خاکی بود ...
فقط آمنه و زهرا توی حیاط بودن زهرا داشت با شلنگ به درخت های توی باغچه آب میداد و آمنه توی آشپزخونه...
راستش یک مقدار ناراحت شدم ،اگه آمنه زن دوم بود پس چرا اعظم خانوم خودش برای عروسش صبحونه نیاوررده بود...نگاهی به طرف اتاق های دیگه انداختم که به نسبت اتاق های آمنه قدیمی نبود....چندتا دمپایی و کفش دم اتاق بود ..ترجیح دادم تا مرتضی میاد از اتاق بیرون نرم و صبحانه رو باهم بخوریم ...کم کم داشتم احساس ضعف میکردم ولی مرتضی هنوز نیومده بود،تصمیم گرفتم صبحونه ام رو بخورم لقمه ی اولی رو گذاشتم دهنم که در اتاق باز شد و مرتضی اومد داخل ، مرتضی که زیادی خوشحال بود بهم گفت اووه الان چه وقت صبحونه خوردنه؟؟میدونی من کی خوردم؟؟
با تعجب گفتم خوردی؟؟کی!!؟ولی من که از اول صبح بیدار بودم...
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
47.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال
#آرایشگاه_زیبا
#قسمت_پنجم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#ضرب_المثل
🟩زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است
🔹️در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.»
مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟»
شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب
35.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_داستان_زندگی
#هانیکو
#قسمت_سیوششم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب