🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_3
بعد از رسیدن به سن تکلیف فکرکنم فقط سه یا چهاربارتو مسجد در صف نمازگزاران خانوم ایستادم
ولی آنجا بودنم هیچ لطفی نداشت.
چون کسی منو سیده خانوم صدا نمیکرد!
چون هیبت آقام کنارم نبود.
از طرفی چندبار این حاج خانومهایی که کنارم نشسته بودن از نمازم ایراد میگرفتن .یکیشون که آخرین سری برگشت با لحن بد بهم گفت :
-دختر تو که بلد نیستی درست نماز بخونی چرا میای صفهای اول،نماز ما هم بهم میریزی؟.
پاشو برو عقب.!!!
بعد با سرعت جانمازمو جمع کرد بازومم گرفت بلندم کرد و باصدای نسبتا بلندی روبه عقب صدا زد:
-خانوم حسینی جان بیا اینجا برات جا گرفتم.
وبدون اینکه به بغض گره خورده تو سینه ی من فکر کنه و اشک چشمهامو ببینه شروع کرد برای خانوم حسینی از اشکالات نمازی من صحبت کردن..
و اینقدر بلند تعریف میکرد که صفهای عقب و جلو هم توجهشون به سمت من جلب شد و شروع کردن به اظهار فضل کردن..
و من در حالیکه داشتم از شدت خجالت آب میشدم به سمت آخرین صف نمازگزاران پناه بردم و در طول نماز فقط اشک میریختم .
اون شب آخرین حضور من در مسجد رقم خورد ودیگه هیچ وقت نرفتم و هرچقدر آقام بازبون خوش وناخوش میگفت گوشم بدهکار نبود که نبود.
میگفتم یا میام پیش خودت نماز میخونم یا اصلن حرفشو نزن.!!!
البته اگر دروغ نگم یکبار دیگه هم رفتم مسجد.
پانزده سال پیش واسه فوت آقام.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
@dastankadeh
هدایت شده از Ltms
هدیه همراه اول را با شمارهگیری ستاره ۱۰۰ستاره ۶۴۱ مربع در دوشنبه سوری دریافت نمایید.
✅جهت انجام آزمون ضمن خدمت ؛
https://eitaa.com/teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ltmsme
هدایت شده از آشپزی با هم
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
رهـایے از شـب
#پارت_چهار
آقام که رفت سیده خانومم رفت....
غیر از پیش نماز اون سالها فقط آقام بود که سیده خانوم صدام میکرد.
بقیه صدام میکردن رقی(مخفف اسم رقیه)
اینقدر منو با این اسم صدا زدند که دیگه از اسمم بدم میومد.
هرچقدر هم آقام میگفت این اسم مبارکه نباید شکستش کسی برای حرفش تره خورد نمیکرد.
البته در حضور خودش رقیه خطابم میکردند ولی در زمان غیبتش من رقی بودم و دلیل میاوردن که ما عادت کردیم به رقی.
رقیه تو دهنمون نمیچرخه!!
اول دبیرستان بودم که به پیشنهاد دوست صمیمیم اسمم رو عوض کردم و تو مدرسه همه صدام میزدند عسل!!!
دوستم عاطفه،عاشق این اسم بود و چون به گفته ی خودش عاشق منم بود دلش میخواست همه منو به این اسم صدابزنند.
عاطفه بهترین دوست وهمدم من بعد ازمرگ آقام بود.
من فقط سیزده سال داشتم که آقام تصادف کرد و مرد.
مامانمم که تو چهارسالگی بخاطر هپاتیت ترکم کرد و از خودش برای من فقط یک مشت خاطره ی دست به دست چرخیده و یک آلبوم عکس بجا گذاشت که نصف بیشتر عکسهاش دست بدست بین خاله هام و داییهام پخش شد واسه یادگاری! !!
از وقتی که یادم میاد واقعا جای خالی مادرم محسوس بود.
هرچند که آقام هوامو داشت و نمیذاشت تو دلم آب تکون بخوره.
ولی شاید بزرگترین اشتباه آقام این بود که واسه ترو خشک کردن من، دست به دامن دخترعموی ترشیده ش شد وگول مهربونیهای الکیشو خورد و عقدش کرد.
تا وقتی که مهری بچه نداشت برام یکمی مادری میکرد ولی همچین که بچه ش بدنیا اومد بدقلقی هاش شروع شد و من تبدیل شدم به هووش.
مخصوصا وقتی میدید آقام از درکه تو میاد برام تحفه میاره آتش حسادت توچشمش زبونه میکشید
ولی جرات نداشت به آقام چیزی بگه چون شرط آقام واسه ازدواج احترام ومحبت به من بود.
✍ادامه دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
رهـایے از شـب
#پارت_پنج
مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.
میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه!
به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.
اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.
اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.
به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد.
اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.
بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.
غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.
دلم به یکباره گرفت.
باز احساس تنهایی کردم.
از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.
هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.
با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم.
✍ادامه دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
📗#معرفی_برنامه
برنامه تاریخ ایران که در رادیو ایران تولید گردیده به بررسی وقایع شهریور ماه سال ۱۳۲۰ و اشغال ایران توسط متفقین توسط استاد خسرو معتضد می پردازد.
خسرو معتضد، نویسنده، تاریخدان و مجری برنامههای تاریخ تلویزیون، متولد ۱۳۲۱ در تهران و دارای مدرک کارشناسیارشد تاریخ است. وی بیش از ۵۰ عنوان کتاب درباره تاریخ معاصر ایران نوشته است. «جنگ نفت روی شنهای داغ»، «کمیته مجازات»، «ناکامان کاخ سعدآباد»، «در عصر دو پهلوی»، «از سوادکوه تا ژوهانسبورگ»، «شبکه نظامی حزب توده» و «مثل ثریا گریه خواهم کرد» برخی از کتابهایی است که معتضد درباره تاریخ ایران نوشته است.
@dastankadeh
Part01_تاریخ ایران خسرو معتضد.mp3
10.57M
📗#تاریخ_معاصر_ایران
"از اشغال ایران در شهریور ۱۳۲۰ به بعد"
قسمت 1⃣
*تاریخچه سرود"ای ایران ای مرز پر گهر"
*حادثه تلخ ۲۵ فروردین سال ۱۳۲۲
*آشنایی با حسین گل گلاب و استاد روح الله خالقی
*آشنایی با سر لیدر بولارد سفیر انگلستان در ایران
#خسرو_معتضد
@dastankadeh
هدایت شده از قصه کودکانه
#داستان_شب_یلدا
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
ننه سرما ، سوت و کور و بی صدا
پشت ابرای سیاه
روی بوم آسمون نشسته بود
ننه سرما چاقالو
مهربون و توپولو
دُشَکِش ابر سیاه، لحافش ابر سفید
ننه سرما نُه ماه از سال می خوابید
وقتی که بیدار میشد
پا میشد تنهایی دست به کار می شد
ورد می خوند، جادو میکرد
هاا میکرد ، هوو میکرد
هاا میکرد ابر سیاه پیدا میشد
هوو میکرد، باد می اومد، سرما می شد
بشنوید از اون پایین
توی کوه، روی زمین
کلاغا غار میزدند- غار ، غار ، غار می زدند
توی ده جار می زدند- جار ، جار ، جار می زدند
ننه سرما اومده- تیک و تیک و تیک سرده هوا
درها رو محکم کنین، سرما نیاد تو خونه ها
کرسی ها رو علم کنین
منقل ها رو روشن کنین
لحافِ کرسی پهن کنین
شب های چله بزررگ
ننه سرما ورد می خوند
سنگ هارو یخ می زد و می ترکوند
می نشست چاره می کرد
لحا ف پنبه ای شو پاره می کرد
پنبه ها رو مشت مشت پایین می ریخت
رو زمین گوله گوله گوله برف میریخت
منقل ها روشن می شد
کرسی ها علم می شد
شب یلدا می رسید، تو خونه مون غوغا می شد
میوه های رنگ وارنگ
همه جور، از همه رنگ
پسته و آجیل شور
همه چیز، از همه جور
شب یلدا همگی بیدار می موندیم
میوه و آجیل می خوردیم
شعرای قشنگ مو خوندیم
شب های چله کوچیک
شب های تخمه شکستن، چیک و چیک
شب های قصه های قشنگ قشنگ
قصه های رنگ به رنگ
قصه ی دیو و پری
قصه ی خروس زری
قصه دختر شاه پریون...
کم کمکک بوی زمستون می اومد
ننه سرما اون بالا با خوشحالی
لباس سفیدشو تکون میداد
به تموم بچه ها برفای قشنگشو نشون میداد
صدای پای زمستون میاومد
ننه سرما اون بالا سلام میکرد به بچه ها
دست می برد به گردنش
زنجیر موراریدشو رو می کشید، پاره می کرد
همه مرواریداش
روی اون دهکده ی کوچیک و زیبا می بارید
گوله گوله برفای نرم وسپید
میبارید و میبارید
بچه ها شادی کنان
خنده و بازی کنان
توحیاط جمع میشدن
تا یواش یواش بابرفا بسازن
آدمای برفی مهربونو
ننه سرما مهربون
از اون بالای آسمون
نگاه میکرد به شادیشون
همه ی مردم شهر شاد می شدن
از غم آزاد می شدن
زن و مرد و بچه و پیر و جوون
دست به دست هم دادن
همگی شادی کنون
@ghesehayekoodakaneeh
هدایت شده از تدریس یار پایه دوازدهم
کانال های 15 گانه مجموعه تدریس یار
👇👇👇👇👇👇
از ابتدایی تا متوسطه
کانالهایی برای بهتر دیده شدن و بهتر بزرگ شدن.
👌👌👌👌👌👌👌👌👌
جهت سفارش تبلیغ شبانه و یا روزانه
در ۱۵ کانال مجموعه تدریس یار با ما در ارتباط باشید
@teacherschool
✅✅✅✅✅✅✅
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #ایران
هدایت شده از تدریس یار پایه دوازدهم
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و کاردستی
@naghashi_ghese
کانال فیلم و قصه کودکانه
@ghesehayekoodakaneeh
کانالی حاوی مطالب مفید فرهنگی و پرورشی ویژه اولیا و معلمان
@madrese_yar
کانال ترفند و خلاقیت
@khalaghbashh
کانال آشپزی و نکات جالب
@ashpaziibaham
کانال خانواده سبز
@familygreen
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_5
مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.
میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه!
به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.
اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.
اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.
اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.
به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد.
اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.
بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.
غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست.
نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.
دلم به یکباره گرفت.
باز احساس تنهایی کردم.
از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.
هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.
با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم.
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
@dastankadeh
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❅ঊঈ✿🍂♥️🍂✿ঈঊ❅
رهـایے از شـب🌒
#پارت_6
در راه زنگ خورد.
با بی حوصلگی جواب دادم:
_بله؟!
صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:
_سلام عزیزم.خوبید؟!
من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.
با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.
اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم.
همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.
صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟
با بی میلی جواب دادم:
_بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟
یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه!
واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم.
با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم:
_عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.
فقط یک مشکل کوچیک وجود داره.
واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر...
وسط حرفم پرید و گفت:
-بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم.
مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی!
یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:
_من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم!
بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!!
پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:
_و با اعتماد به نفس ترینشون...
داشت میخندید.
از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:
_عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم.
گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم!!
✍ ف.مقیمے
ادامه دارد...
@dastankadeh