4_5884080160155633342.mp3
5.08M
📖کتاب صوتی🎙
#فصل چهاردهم قسمت دوم 🤍
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#کاردستی #هنر #آموزش
🍃☘چطوری نه بگیم؟🌹🌱
اگه نه گفتن براتون در بیشتر مواقع سخته، برای شروع بهتره ازجملات زیر استفاده کنید :
- میشه چند لحظه بهم فرصت بدید؟
- الان یه مقدار گرفتارم چطوره بعدا باهم صحبت کنیم؟
- اجازه میدید یه مقدار درموردش فکر کنم بعدا بهتون خبر میدم.
- خیلی دوست دارم بهتون کمک کنم، ولی متاسفانه نمیتونم.
با این جملات شما میتونید فرصت بیشتری برای تمرین نه گفتن به خودتون بدید.✅✅
✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@naghashi_ghese
#کاردستی
46.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ایرانی
#افسانه_سلطان_وشبان
#قسمت_نهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_چهل
برای دومین بار باردار شدهبودم
واقعا توی اون شرایط من بچه دار شدنم اشتباه بود،گریه های پی در پی حدیث و حالت تهوع های خودم باعث شده بود عصبی بشم ،ماه چهارم بارداری بودم هرموقع میرفتم سوپری میدیدم مرتضی نیست ،احمد توی مغازه بود همیشه هم یه دختری کنارش
حوصله ی پرسیدن نام و نشون دختر رو نداشتم چون میدونستم با احمده ولی نگران نبود مرتضی بودم ،هرموقع میپرسیدم کجا رفته بودی میگقت رفتم مسجد بازار ،مرتضی نماز خون نبود برای همین عجیب بود برام ،تا اینکه میدیدم قفسه ها کم کم داره خالی میشه ولی جایگزین براش نمیاد ،از طرفی ملیحه و امیر رو میدیدم که هرروز یه طلا داره میخره و میپوشه،مرتضی مثل اوایل بی محبت شده بود و بار خونه و بچه رو دوش خودم بود،برای همین خونه که میومد هم بی حوصله بود هرچی ازش میپرسیدم مرتضی چی شده کم محلی میکرد..ماه نه بارداری بودم حدیث رو بغل کرده بودم وداشتم میرفتم توی محله قدم بزنم اینبار به درخواست مرتضی من نرفتم روستا تا خاطره های بد برام تداعی نشن ،ولی بدتر از اون به سرم اومد،نزدیک های غروب بود داشتم با حدیث میرفتم پارک سر کوچه،یک آن دیدم مرتضی به چشمم اومد و به سمت کوچه ی نحس مادربهار رفت....انگار قرار نبود پای این دختر از زندگی من کوتاه بشه،پشت دم خونه نشستم و توی دلم دعا میکردم مرتضی نباشه..توی هوای گرم اهواز با یه بچه تو شکمت و یکی توی بغلت اونم توی همچین موقعیتی واقعا سخت بود،حدیث گریه میکرد چادرمو میکشیدم روی سرمو آرومش میکردم اونقدر گریه کرد تا بالخره خوابش برد سه ساعتی میشد از رفتن مرتضی به اون خونه گذشته بود که دیدم بالاخره در خونه باز شد،اول مادر بهار اومد بیرون یه نگاهی به اطراف انداخت و دید کسی نیست در کمال ناباوری دیدم مرتضی از خونه اومد بیرون ...داشت لباسشو مرتب میکرد شاد وخندان از مادر بهار خداحافظی کرد،قبل از اینکه بره رفتم جلوش و وایسادم ..با دیدنم ماتش برد , خنده دیگه روی لبش نبود گوشه ی چادرمو با دندونم گرفته بودم حدیث توی بغلمخواب بود ...و اشکام از چشام میبارید،اینبار داد نزدم هوار نکشیدم هیچی نگفتم....خوب که نگاهش کردم چادرمو کنار زدمشکممو بهش نشون دادم و گقتم ببین مرتضی،بچه ات داره تو شکمم لگد میزنه
حدیث ونشون دادم و گفتمببین مرتضی بچه ی یه ساله ات رو دستم از بی قراری خوابش برده..بعد گفتم به روح الهام که از خودش پاک تر نبود و درگیر هوس یه مردی مثل تو شده بود قسم دیگه نمیبخشمت..و حدیث رو روی دوشم انداختم و رفتم..سه روز گذشته بود و مرتضی به خونه نیومده بود امیر میگفت مغازه است ،توی همون روزها بود که بازهم درد زایمان اومده بود سراغمنصف شب ساعت۳بود که دردم شروع شده بود توی خونه من بودم و حدیث از اون روز دیگه مرتضی رو ندیده بودم....درد هام شروع شده بود و اونموقع از شب به کسی راه نمیبردم..ساعت سه نصف شب به کی رو بزنم...حدیث و تو بغلم گرفتم و از پله ی اولی رفتم پایین روی پله ی دوم دردم گرفت
تونستم ادامه بدم همونجا نشستم دوباره که آروم شدم رفتم پایین ولی دم در درد بدی تن و بدنمو گرفت و جیغ کشیدم تنها کسی که اونجا بود همون پیرمرد بود که مرتضی گفت نمیخام رقت و آمد داشته باشیم..وقتی منو تو اون اوضاع دید پشت سرهم فحش به مرتضی میداد و از حرف هاش متوجه شدم که این مدتی که مرتضی شهر بوده به خوبی اونو میشناخته دلیل مرتضی هم برای نرفتن من به خونه اش گذشته ی پر از ننگشه..توی اون لحظات بهش التماس کردم منو برسون بیمارستان یا ببر پیش ملیحه آدرس ملیحه رو ازم برداشت و رفتم خونه ی ملیحه ..گلوله گلوله اشک میریختم و به حال خودم غصه میخوردم نه شوهر نداشتم نه مادر ..زایمان دومم بود و بچه به بغل ..وقتی ملیحه و امیر اومدن یه لحظه به حال ملیحه حسودیم شد خانومی بود برای خودش ...ملیحه بچه ها رو به امیر سپرد و راهی بیمارستان شدیم..بعد از تحمل ۵ساعت درد زایمان دومم هم انجام دادم...بیهوش روی تخت افتاده بودم و دختر دومم کنارم دراز کشیده بودوقتی فهمیدم دختره زدم زیر گریه و به ملیحه گفتم خدا چرا هربار به من دختر میده ؟؟که مثل مادرشون بدبخت بشن؟؟ که زایمان کرده باشه و خبری از شوهرش نباشه؟؟که بعدا خواستگار نداشته باشن بگن پدرش فلانیه؟؟اشک میریختم و ملیحه دست میکشید به سرم و اونم هم پای من گریه میکرد و میگفت تحمل کن ملیحه بخدا درست میشه ،مرتضی درست میشه...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
📜#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سوپری
#قسمت_چهلویکم
همانطور که داشتم با ملیحه درد و دل می کردم صدای کفش های صدادار حدیث رو شنیدن که داره میاد به سمت من رو برگردوند و حدیث را دیدم که دست و دست مرتضی با گل و شیرینی دارند یا حالم از دیدن مرتضی به هم میخورد ولی عشقی که به حدیث داشتم باعث شده بود با اون زخم های زایمان اثر جان بلند بشم و بغلش کنم. مرتضی وقتی اومد بالای سرم رو ازش برگردوندم و حرفی برای گفتن نمانده بود تا اینکه دیدم مرتضی به ملیحه گفت. بره بیرون وقتی ملیحه رفت بیرون مرتضی اومد بالای سرم و گفت به روح همون کسی که قسم بهم دادی قسمت میدم این بار هم منو ببخشید به روح الهام قسم میخورم دیگه دوره بهاره رو خط بکشم. این حرف که از مرتضی شنیدم از عصبانی شدم و گفتم دفعه پیش هم همین حرف رو زدی اما عمل نکردی جایی برای بخشش وجود نداره. مرتضی گفت به خدای احد و واحد این چند شب رو که من پیش شما نبودم. داشتم به کارهای بدم فکر میکردم ...به اینکه زن به این زیبایی دارم و ولش کردم گفتم این حرف ها فایده نداره مرتضی تا زمانی که پای این دختر در میان باشه زندگی ما به همین صورت اما مرتضی اصرار داشت که من زندگی رو خوب می کنم فقط یکبار دیگه به من فرصت بده بعد به من گفت نگاه به دخترت بکن تو دوتا دختر داری ..دلت میاد تنهاشون بزاری گفتم چطور تو که پدرشونی دلت میاد اونا رو تنها بزاری بری با زن غریبه آبرویشان توی دهن مردم بیفته....مرتضی گفت باشه بحث رو ادامه نمیدم تو فقط حالت خوب بشه بیا خونه دو ماه از زایمانم گذشته کم کم راه افتاده بودم و هنوز همون طور به مرتضی بی اعتنایی می کردند اما میدیدم شبها مرتضی که بخونه میاد کلافه است عصبیه یک بار جریان را از احمد پرسیدم و فهمیدم بله مرتضی ورشکست داره میشه.... اما دلیلش چی بود که این رو باید از مرتضی خودش می پرسیدم.بودن با یه مردی که پولداره و خیانت میکنه بهتر از بودن با همون مرد ولی بی پولش بود..با اینکه دل خوشی از مرتضی نداشتم ،اما حدیث و دختر دومم که اسمش رو گذاشته بودم محدثه رو خوابوندم و منتطر اومدن مرتضی شدم ..ساعت ۹شب امد خونه و پشت به ما خودشو انداخت توی اتاق ،انگار کلافه و عصبی بود،از این دست به اون دست میشدبی مقدمه گفتم مشکلت چیه ؟مغازه چه خبره...در ناباوری گفت احمد و امیر توی این چند وقته مغازه تو دستشون بوده نمیدونم پولای مغازه رو چیکار کردن نه جنس دارم نه پول قفسه ها خالی شده توان خرید از دبی و جاهای دیگه رو ندارم ..گفتم مگه خودت کجا بودی که هوای دخلت رو نداشتی..دیدم سکوت کرد ،فهمیدم چیه حرفش،عصبیشدم و گفتم بله مشخصه کجا بودی صبح تا شب زیر دل اون زنیکه و مادرش بودی حالم ازت بهم میخوره ،حیف که پدر این دوتا طفل معصومی،،مرتضی سرجاش نشست و گفت روح الهام رو برات قسم خوردم دیگه نکوب تو سرم
بعد هم گفت باید برگردیم روستا من توانایی موندن اینجا رو ندارم ...مرتضی واقعا آدم ضعیفی بود ،گاهی اوقات با خودم فکر میکنم بهاره چی داشت که مرتضی به خاطرش به من چنین حرفی رو زد ،مرتضی ادامه داد ....هم مغازه ام کار و کاسبیش مشخص نیست هم اینکه اگه میخای دور بهاره رو خط بکشم باید برگردیم روستا ،حبیبه دست من نیست من میخام تورو حفط کنم ولی وقتی بهاره رو میبینم حالم عوض میشه..اونشب رو با بغض خوابیدم باید به خودم میقبولوندم که شوهرم عاشق یه زن دیگه شده و برای حفظ من میخاد زندگیش رو اینجا ول کنه درامدشو ول کنه برگرده روستا....
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#خانواده
#آرامش
🔹دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ میزنم و حالش را میپرسم.
موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم.
گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی".
وقتی که گوشی را قطع کردم هقهق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است.
دیشب خواهرم به خانهام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته.
گاز را شسته، قاشق و چنگالها و ظرفها را مرتب چیده و....
وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود...
و منو از نگاهها و کمکهای با توقع رها کرد...
امروز عصر با مادرم حرف میزدم،
برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنیست. گفتم: بستنی را که دیدم یادت افتادم...
برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی".
و من
نشستهام و به کلمهی "خانواده" فکر میکنم،
که در کنار تمام نارفاقتیها،
پلیدیها و دوروییهای آدمها و روزگار،
تنها یک کلمه نیست،
بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است💚
قدر خانوادههامون رو بدونیم...🌸
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان
هدایت شده از Ltms
به بزرگترین مجموعه دانشآموزی در #ایتا بپیوندید.
🌺دریافت #نمونهسوال، #جزوه و کلی اطلاعات دیگر برای افزایش نمره شما ✈️ 👇
کلاس اولی ها 👇👇👇
@tadriis_yar1
کلاس دومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar2
کلاس سومی ها 👇👇👇
@tadriis_yar3
کلاس چهارمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar4
کلاس پنجمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar5
کلاس ششمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar6
کلاس هفتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar7
کلاس هشتمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar8
کلاس نهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar9
کلاس دهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar10
کلاس یازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar11
کلاس دوازدهمی ها 👇👇👇
@tadriis_yar12
کانال کلی برای معلمان
@tadriis_yar
کانال ضمن خدمت و اطلاع از مسابقات
@ltmsme
کانال ایده و نقاشی و داستان
@naghashi_ghese
هدایت شده از Ltms
با سلام و عرض ادب
بنا به درخواست دوستان و همکاران و اولیا
گروه درسی پایه های مختلف درسی تشکیل میشود.
لینک را به همکاران گرامی بدهید .
پایه اول دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2838561015C9b93b1c1bd
پایه دوم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/2346058024C62b0905ada
پایه سوم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2348548343Ccc7ed234f2
پایه چهارم دبستان
https://eitaa.com/joinchat/3129409822C99b9231cd9
پایه پنجم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/4038852895C73efe08774
پایه ششم ابتدایی
https://eitaa.com/joinchat/2426208538C231a05d739
پایه هفتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/3152085278Cb69fdb9dd1
پایه هشتم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2360607016Cd3b70332c6
پایه نهم متوسطه
https://eitaa.com/joinchat/2469003546C8ef86ce53b
برای رفاه حال همکاران عزیز
گروه ضمن خدمت فرهنگیان نیز ایجاد گردید
لطفا لینک را برای سایر همکاران نیز ارسال کنید
https://eitaa.com/joinchat/4057465145C48dce29c89
گروه درسی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/2882535809C38eafe0144
گروه تبادل و تجربه رشته ریاضی پایه دهم
https://eitaa.com/joinchat/1326056022Cbf9dab867d
بنا به اصرار دوستان
گروه پایه دهم مختص رشته تجربی
https://eitaa.com/joinchat/4017357328C231f520f64
گروه پایه دهم مختص رشته انسانی
https://eitaa.com/joinchat/3406234129Cbd8ec73677
گروه درسی پایه یازدهم
https://eitaa.com/joinchat/2898329985Cdde9923434
گروه درسی پایه دوازدهم.
https://eitaa.com/joinchat/2899509633Ca8a135c550
گروه هنر و ایده نقاشی و کاردستی
https://eitaa.com/joinchat/1079640406C7505d58e34
هدایت شده از Ltms
مجموعه کانالهای بانوان و کودکان
مطالب مفید علمی و فرهنگی
پرورشی و ایده های ناب مخصوص اولیا . دانش آموزان و همکاران فرهنگی
@madrese_yar
#لبیک_یا_خامنه_ای #امام_زمان #معلم
✅ مجله کودکانه
فیلم،قصه،کلیپ ومطالب جالب در مورد فرشته های کوچولو
آنچه شما دوست دارید 🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
کلیپ های زیبای آشپزی ایرانی و خارجی
ایده ها و ترفندهای خانه داری
@ashpaziibaham
#آشپزی #خانواده #آموزش
یه کانال پر از ایده ها و مطالب جالب
با ما خلاق شو
@khalaghbashh
#ایده #خلاقیت #آموزش
هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
✅ یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑🎄
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
⭕️داستان
روزى در يك دهكده كوچك، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اوّل خود خواست تا تصوير چيزى را كه نسبت به آن قدردان هستند، نقاشى كنند. او با خود فكر كرد كه اين بچههاى فقير حتماً تصاوير بوقلمون و يا ميز پُر از غذا را نقاشى خواهند كرد؛ ولى وقتى «داگلاس» نقاشى ساده كودكانه خود را تحويل داد، معلم شوكه شد!
او تصوير يك «دست» را كشيده بود، ولى اين دست چه كسى بود؟
بچههاى كلاس هم مانند معلم از اين نقاشى مبهم، تعجب كردند! يكى از بچهها گفت: من فكر مىكنم اين دست خداست كه به ما غذا مىرساند و يكى ديگر گفت: شايد اين دست كشاورزى است كه گندم مىكارد و بوقلمونها را پرورش مىدهد. هركس نظرى مىداد تا اينكه معلم، بالاى سر داگلاس رفت و از او پرسيد: اين دست چه كسى است، داگلاس؟
داگلاس در حالى كه خجالت مىكشيد، آهسته جواب داد: «خانم معلم، اين دست شماست.»
معلم به ياد آورد از وقتى كه داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود، به بهانههاى مختلف نزد او مىآمد تا خانم معلم دست نوازشى بر سر او بكشد.
نکته: شما چطور؟! آيا تا به حال بر سر كودكى يتيم، دست نوازش كشيدهايد؟ بر سر فرزندان خود چطور؟
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
#کتاب #داستان #رمان
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سریال_ترکیه_ای
#کلید_اسرار
#قسمت_چهارم
📚هر روز یک پارت داستان و معرفی کتب مشهور
در کانال داستانکده
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@dastankadeh
ولی ما با همون چهارتا دونه بازی کاغذی خیلی کمتر حوصله هامون سر میرفت نسبت به بچه های الان با انواع بازی های موبایلی ...
من تواسم فامیل خیلی مهارت داشتم اکثرا غذاهام طالبی پلو و اشیا هم طالبی پلاستیکی بود😄کیامثه من خیلی خلاقانه بازی میکردن😌🙋🏼♀
✅جهت سفارش #تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛
@teacherschool
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@tadriis_yar