eitaa logo
داستان مدرسه
689 دنبال‌کننده
818 عکس
476 ویدیو
187 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان قومی که خداوند میمونشان کرد! 🔹خداوند در قرآن نام گروهی از یهود را اصحاب شنبه نامیده است. ماجرا از این قرار است که این گروه در دهكده‌اى نزديک دریا بودند و دستور الهی بر این بود که غیر از شنبه‌ها هر روز می‌توانستند ماهیگیری کنند. 🔹اما این یهودیان در روزهای هفته به‌سختی می‌توانستند ماهی بگیرند اما شنبه‌ها ماهیان به امر خداوند به روی آب آمده و حتی خود را از طریق رودها خود را نزدیک خانه‌های این گروه می‌کردند. 🔹این قوم با یک کلاه شرعی حوض‌هایی درست کردند تا وقتی ماهیان شنبه‌ها خودنمایی می‌کنند داخل این حوض‌ها بیفتند و بعد از شنبه ماهی‌ها را صید کنند. 🔹بعد این جریان این قوم ۳ گروه شدند؛ عده‌ای که این خلاف را انجام می‌دادند؛ عده‌ای که درباره‌ این موضوع ساکت بودند و گروهی که بقیه را از این خلاف نهی می‌کردند. در آخر ۲ گروه اول به عذاب الهی دچار و به میمون مسخ شدند و تذکردهندگان نجات یافتند. 🖼 تصویر با استفاده از هوش مصنوعی تولید شده است. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔴 تجربه های معلمین روایت انسانی (۱) حال خوب این روزها روایت قسمت تاریخ کتاب مطالعات اجتماعی هفتم، برگرفته از کتب تاریخ تمدن غربی هست. امسال برای تدریس مطالعات اجتماعی کلاس هفتم، تصمیم گرفتم از مباحث روایت انسان استفاده کنم. برای همین، قسمت تاریخ را با روایت خلاصه‌ای از خلقت آدم تا سرانجام قوم ثمود (محتوای فصل اول دوره روایت انسان) شروع کردم. مباحث خوبی در حاشیه این قسمت توی کلاس‌ مطرح شد. چون متن و جزوه‌ای هم نبود، صوت جلسات را ضبط کرده و بعد هر جلسه توی گروه کلاسی بارگذاری کردم. قسمتی از کلاس ارتباطی نگرفت اما استقبال تعداد قابل توجهی از بچه‌ها هم برایم جالب بود. به قدری که جلسه اولی که مجبور شدم کلاس را به صورت مجازی پیش ببرم، بالای 20 نفر از حدود 55 دانش‌آموز کلاس شرکت کردند؛ آن هم ابتدای تعطیلات و چند روز مانده به سال تحویل! (به دلیل مباحث گسترده و وقت کم، ناچارا کلاس را مجازی پیش بردیم. البته اجباری برای حضور دانش‌آموزها نبود.) حالا و بعد از تعطیلات، متن‌خوانی کتاب مطالعات اجتماعی را شروع کرده‌ایم و روایتش را همراه بچه‌ها سر کلاس قضاوت می‌کنیم. تناقض روایت کتاب درسی و روایت قرآن و احادیث برای بچه‌ها عجیب هست. کار به بحث و گفت‌وگو در مورد تحریف تاریخ و ظهور علوم جدید بعد از رنسانس هم کشیده! این وسط پیگیری بچه‌ها برایم جالب هست. از پیام‌ها و درخواست‌های بعد هر جلسه که :«استاد! خواهش می‌کنم صوت جلسه رو توی گروه بزارید.» تا همین الان که از فشار کمبود وقت، روایت انسان را تعطیل کردم و با درخواست‌های زیادی روبرو شدم که: «استاد! لطفا روایت انسان رو ادامه بدید.» «استاد! قصه حضرت ابراهیم و حضرت یوسف چی شد؟» و... این روزها حال خوبی دارم. همین که کلاسم به صورت روتین و تکراری برگزار نمی‌شود، برایم کافیست... (ان‌شاءالله تا چند روز آینده از بچه‌های کلاس حول مباحث روایت انسان نظرسنجی می‌کنم.) محمدصادق شریفی؛ دبیر مطالعات اجتماعی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🔴 تجربه ی معلمین روایت انسانی (۲) من دبیر کلاس دهم تا دوازدهم هستم، استقبال نوجوان‌ها چه درس‌خوان‌‌ترها، چه بازیگوش‌ترها، از این محتوا خیلی زیاد بود و زنگ‌ تفریح‌ها هم پای صحبت‌ها نشستند و با تعجب گفتند:« چرا تا به حال کسی زندگی انسان را به این شکل برای ما نگفته بود؟» روایت انسان یک گنجینه‌ی محتوایی برای آموزگارانیست که دغدغه‌ی  عزت‌مندی و هویت‌ یافتن دانش‌آموزانشان را دارند. روایت انسان آمده تا در تربیت نسلی که قدرت تشخیص حق و باطل را دارند، استدلال و تحلیل بلدند و آینده را می‌سازند، به آموزگاران کمک کند و کلاس‌های درسی را برای آنان جذاب و هیجان‌انگیز بسازد. آموزگاران زیادی تا امروز از این محتوا برای ارتباط بهتر با دانش‌آموزانشان بهره بردند، شما نیز می‌توانید به آن‌ها بپیوندید! جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۷ و ۸ مامان:-چیشده مگه بلاخره بابا از کنارم رفت ، و من بلاخره تونستم نفس بکشم، یه لحظه سیاهی جلو چشمامو گرفت، نشستم رو راه پله و بی صدا اشک ریختم بابا: -فقط همین کم مونده بود اون پسره بیاد بیمارستان آبروریزی کنه، اونم جلوی کی؟ جلوی برادرم!!!! مامان: -حرف حسابش چیه خب؟ بابا: -اومده بیمارستان میگه من و مائده به هم علاقه داریم، مائده نمیخواد با پسر عموش ازدواج کنه، شماها دارین بهش زور میگین مامان: -یا زهرا، علی‌آقا هم فهمید؟ بابا:-بله خانم، بلههه فهمیییید...!!! دوباره اومد روبه روم ایستاد و گفت: -خب، خانم خانما، یا تو میگی دیشب چیا پشت اون تلفن بهش گفتی یا من بگم؟ از جام بلندشدم، ولی جرعت اینو نداشتم به چشماش نگاه کنم -م... من... بابا:- تو چی هااا؟ مائده، تو که به امیرعلی علاقه ای نداشتی واسه چی گفتی بیان خواستگاری ها؟ چرا با دل اون بیچاره بازی کردی؟ -من... بخاطر خانوادمون گفتم بیان خواستگاری بابا: آخه برای چی ها؟؟؟مارو بازیچه‌ی خودت کردی؟؟ تو آبرو برام نذاشتی مائده -پس چرا هروقت آرمان میومد خواستگاریم اونو ردش می‌کردین ها؟ مگه اون چشه؟ شما بخاطر اینکه من با امیرعلی ازدواج کنم اونو ردش میکردین، فقط به فکر خواسته خودتون بودین،یه بارم شده از من بپرسید نظرم چیه؟پرسیدین؟ یهو بابادستشو بالابرد تا بزنه اما با صدای مامان دستش تو هوا معلق موند مامان: -آقا مهدی توروخدا همون لحظه در باز شد و ایلیا اومد داخل و بهت زده بهمون نگاه کرد ایلیا: -چه خبره اینجا؟ خونه رو گذاشتید رو سرتون، صداتون داره تا بیرون میاد زشته بابا: -به جهنم ایلیا: -خب یکی به من بگه چیشده بابا: -ازاین بپرس دیگه نتونستم طاقت بیارم، از پله ها رفتم بالا و وارد اتاقم شدم وودررو بستم. چرا هیچکس به فکر من نیست؟ الان امیرعلی مهمه یاآینده‌ی من؟ من بخاطر دل شماها باید بسوزم و بسازم؟؟ چندتقه به در خورد و ایلیا وارد اتاقم شد و دررو بست ایلیا: -بابا، راست میگه؟ واقعا تو هم مارو، هم امیرعلی رو بازیچه خودت کردی مائده؟ آخه برای چی؟ -تو دیگه شروع نکن ایلیا -ای کاش همینقدر که به فکر خودت بودی، به من و سارا هم فکر میکردی -قضیه تو و سارا چه ربطی به من داره؟! -توخودت بهتر میدونی، دیگه رابطه خانوادگیمون مثل قبل نمیشه مائده.خیلی خودخواهی..!!! بعداز اتمام حرفاش اتاقو ترک کرد، " من چون دوست ندارم با امیرعلی زیر یه سقف برم کجاش میشه خودخواهی؟؟چرا اینا نمیفهمن من چی میگم.." با عصبانیت گوشیمو برداشتم و شماره آرمان رو گرفتم، بعد از چند تا بوق جواب داد -سلام مائده عصبی گفتم -علیک، آرمان تو امروز رفتی بیمارستان؟ -آره خب -واسه چی رفتین آبروی بابامو بردی هااا؟؟؟ -من خیلی آروم باهاش حرف زدم، پدرت آبروی منو برد جلوی همه سنگ رو یخم کرد، منم مجبور شدم، دعوات کرد؟ -کلی تیکه بارونم کرد، نزدیک بود کتک هم بخورم -ببخشید، تقصیر منه، ولی مائده، برو خودتو واسه امشب آماده کن -برای چی -خواستگاری دیگه -هه، شوخی میکنی -نه خیرم کاملا جدی‌ام -نکنه میخوای بابامو جادو کنی -شما دیگه به اونجاش فکرنکن -من که چشمم آب نمیخوره -ولی اگه واقعا امشب اومدیم خاستگاری، بهم بدهکار میشی هااا -ببینیم و تعریف کنیم -کاری نداری؟ -نه خداحافظ -خداحافظ ❤️سارا هرچی جزوه بود رو ریختم رو زمین تا بخونمشون، به همشون که زل زدم نزدیک بود اشکم دربیاد، همون لحظه گوشیم زنگ خورد و شماره ایلیا رو صفحه گوشیم نمایان شد، جواب دادم -سلام آقا ایلیا -سلام ساراخانم، خوبین -شکر خوبم، شما خوبید؟ -ممنون، میگذرونیم -چیزه شده اقا ایلیا؟ چرا صداتون بنظر ناراحت میاد -میشه همو ببینیم؟ باید باهاتون حرف بزنم، خیلی مهمه سارا خانم -درمورد چی؟ -امیرعلی و مائده -اتفاقی افتاده؟؟ -ساراخانم میاین یا نه؟ -خیلی خب باشه، ساعت چند؟ -نیم ساعت دیگه، بام شهر منتظرم -باشه -میگم، عمو محمد خونه‌س؟ -نه، از صبح که رفته بیمارستان نیومده، کارش امروز طول کشیده -آها... باشه فعلا تماس رو قطع کردم، دلهره‌ی عجیبی سراغم اومده بود، یعنی چه اتفاقی افتاده؟ ایلیا چرا ناراحت بود و سراغ بابا رو می‌گرفت؟ سریع لباسامو عوض کردم و از اتاقم رفتم بیرون مامان: -کجا میری سارا؟ -مامان، ایلیا زنگ زد گفت یه کار مهم داره بایدبرم -کار مهم؟ -آره، نگران هم بود، میگفت درمورد امیرعلی و مائده‌س -وا، یعنی چیشده -نمیدونم، من دیگه برم، فعلا سریع یه اسنپ گرفتم و رفتم بام شهر.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۹ و ۱۰ رسیدم بام شهر، به اطراف نگاهی انداختم و ایلیا رو دیدم، همونطور که دستاش تو جیبش بود به روبه روش زل می‌زد، جلو رفتم: -سلام رو کرد سمتم و چهره‌اش کاملا معلوم بود که ناراحته -سلام ساراخانم، خوبین -نه خیر، اقا ایلیا تااینجا که اومدم دلم هزار راه رفت، میشه بگین چیشده؟؟ به نیمکت چوبی اشاره کرد وگفت: _بشینیم؟ روی نیمکت نشستیم -خب، میشنوم -ر... راستش، نمیدونم چطوربگم سارا خانم، ما هم هنوز باورمون نشده خیلی ناراحت و دل‌نگران گفتم -اقا ایلیا میگین یانه؟؟؟ -خیلی خب بابا آروم باش نفس عمیقی کشید ولی تیکه تیکه گفت: _مائده... همه چیو به هم زده، اون... نمیخواد با امیرعلی ازدواج کنه.... چون، به آرمان علاقه داره.. آرمان که یادتونه؟... همون هم‌دانشگاهیش.... که چند باری اومده بود... خواستگاریش... داشتم قبض روح میشدم از ناراحتی. ناباورانه نگاهش کردم. دستاش گذاشت رو زانوش و کلافه سرشو انداخت پایین و ادامه داد: _امروز صبح قضیه رو فهمیدیم، نمیدونم مائده چرا همچین کاری کرد، فقط میدونم اون به امیرعلی علاقه ای نداره، البته ما از قضیه‌ی آرمان هم خبر داریم چون چند دفعه اومده بود خواستگاری، امروز رفته بود بیمارستان و اونجا دادوبیداد راه انداخته که هم خودش هم مائده همو دوست دارن، عمو محمد هم خبردارشده، نمیدونم چطوری، ولی الان فهمیدم بابا بهشون اجازه داده امشب بیان خواستگاری تا زود همه چیو جمعش کنن از شدت غصه و ناراحتی زبونم نمیچرخید اما بریده بریده گفتم -اقا...ایلیا... بگو ....حرفات دروغه...این امکان نداره. با دستاش سرش رو گرفت و ساکت شد و چیزی نگفت. دیگه چیزی نبود که بگه... به نقطه ای زل زدم و گفتم -امیرعلی بفهمه که... حالتشو تغییر نداد، با لحن غمگینی گفت: -میدونم، بخدا ما هم شرمنده‌ی همتون هستیم -دِ آخه مگه علکیه که عمو قبول کرده امشب بیان خاستگاری، پس امیرعلی چی؟ ها؟ به داداش بدبختم فکرنکردین؟ فکرنکردین بعدا ممکنه چه بلایی سرش بیاد؟ اخه چرا الان؟؟ سرمو تکون دادم، اینقدر ناراحت بودم که حرفامو با بغض گفتم و ادامه دادم: _داداشم چه گناهی کرده عاشق مائده‌ی بی لیاقت شده....؟؟ کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم -سارا خانم وایسین -دیگه نمیخوام چیزی بشنوم اقا ایلیا، کاش اونقدر که به فکر مائده بودین، به امیرعلی هم فکر میکردین -قضاوت نکنین سارا خانم، بخدا ما هم راضی نیستیم ولی مجبوریم، وقتی مائده به امیرعلی علاقه ای نداره، میگین چیکار کنیم؟ -کاش لااقل مائده از اول میگفت به امیرعلی علاقه ای نداره، واسه چی دلشو خوش کرد ها؟ اون میدونه امیرعلی چقدر دوستش داره. چرا از اول نگفت که ما خواستگاری نمیومدیم؟ هان؟ -نمیدونم.... نمیدونم سارا خانم، بخدا منم نمیفهمم دوروبرم چی داره میگذره -بمیرم برای داداشم، چقدر ذوق داشت خواستم برم که ایلیا گفت: _وایسین میرسونمتون -نمیخوام، خودم میرم بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم. ایلیا دوید اومد روبه روم ایستاد و دستشو گرفت سمتم و مشتشو باز کرد، همون انگشتر نشونی بود که دیشب مامان، اونو دست مائده کرد ایلیا: اینو، مائده داد حس تحقیر بهم دست داد،... چرا اینجوری؟ چرا با این بی‌احترامی؟ خدا رو‌ شکر که باهم محرم نشدن..انگشتر رو گرفتم و پوزخندی زدم و اونجا رو ترک کردم. وای بیچاره دل داداش امیرعلی... ❤️مائده برای امشب ذوق داشتم، درست برخلاف دیشب، اما... با رفتار های مامان بابا و ایلیا، ذوقم کمی کور شد، اصلا یجوری با آدم رفتار میکنن که انگارمن دل ندارم وارد آشپزخونه شدم دیدم مامان مثل دیشب داره استکان های چایی رو آماده میکنه، اما دریغ از یه لبخند، اینم بخت منه دیگه -مامان، ایلیا کجاست؟ -عصررفت بیرون، گفت کارداره امشب نمیاد پوزخندی زدم و گفتم:
پوزخندی زدم و گفتم: -آره دیگه، وقتی نوبت دل ما می‌رسه آقا ایلیا قهرمیکنه میره -دل؟ بهم نگاهی کردوگفت: -آره، تو راست میگی، توهم دل داری، امااونی که قراره دلش بشکنه، یه روزی قراربود باهاش بری زیر یه سقف زندگی کنی سرشو تکون داد و رفت بیرون، دستامو مشت کردم و رو میز کوبیدم، همه به فکر امیرعلی بودن، هیچکس به فکر دل من نیست. زنگ آیفون به صدا دراومد، دررو که بازکردیم اول پدرومادر آرمان اومدن داخل و بعد خود آرمان، دسته‌ی گل رو داد دستم و رفت نشست منم رفتم آشپزخونه و تو استکان ها چای ریختم. مشغول ریختن چایی بودم، که یهو تصویر امیرعلی اومد جلوم، یه لحظه دلم به حالش سوخت، بغض عجیبی سراغم اومد، یه لیوان برداشتم و آب خوردم، تا به خودم مسلط بشم. همون لحظه مامان صدام زد ، و سینی چایی رو برداشتم و رفتم تو پذیرایی و به تک تکشون چایی تعارف کردم و نشستم آقا رسول که پدر آرمان بود کمی خودشو جابه جا کردوگفت: -خب داشتم می‌گفتم، پسرم یه شرکت تولید دارویی تو ترکیه داره، اگه خدابخواد و شما قبول کنید، مراسم ازدواجشونو تو ترکیه بگیریم و همونجا زندگی کنن بابا: -ترکیه؟ من دخترمو تک و تنها بفرستم اون سر دنیا که چی؟ آرمان: -آقای رستگار... بهم اعتماد کنید، من نمیذارم تو دل دخترتون آب تکون بخوره، اگه شماهم همراهمون بیاید ترکیه زندگی کنید، که چه بهتر بابا: -مابیایم ترکیه زندگی کنیم؟ مگه الکیه آرمان: -اگه نگران کار و محل زندگیتون هستید که من اونجا ردیفش میکنم، ایلیا هم میتونه اونجا تو بهترین دانشگاه ها درسشو ادامه بده، شماهم خیالتون از بابت مائده جمع میشه بابا نفس عمیقی کشید و به من و مامان نگاهی کرد بابا: -باید فکرامونو بکنیم، رفتن توکشور غریب کار ساده ای هم نیست کتایون خانم مادر آرمان گفت: -اگه اجازه بدین، من این انگشتر نشون رو دست عروسم بکنم خیلی سریع همه چی پیش رفت، بابا سری تکون داد و کتایون خانم انگشتر رو دستم کرد و سرمو بوسید.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۱۱ و ۱۲ بعداز رفتن آرمان و خونوادش ایلیا برگشت خونه و بابا کل ماجرای ترکیه رفتن رو تعریف کرد مامان: _مهدی جان، میدونم تو دوست نداری ازاینجا بری، منم نمیخوام کشورمو ترک کنم، اما... ازبعد این اتفاق بهتره با برادرت و خونوادش چشم تو چشم نشیم بابا: -آخه ترکیه؟ مامان: -هرچی دورتربریم... بهتره ایلیا: -یعنی چی؟ من نمیرم ترکیه، این خانم نامزدیشو باامیرعلی بدبخت بهم زد، من چی ها؟ سارا چی؟ مامان: -فعلا مجبوریم ایلیاجان، تو هم میری اونجا ادامه تحصیل میدی، ما هم که قرار نیست تاآخر عمرمون اونجا باشیم -یعنی تااون موقع ساراهم ازدواج نمیکنه آره؟ با بغضی که تو صداش بود ادامه داد: _چرا دارین زندگی مارو خراب میکنید؟ بلند شد و رفت تو اتاقش، قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم ریخت، بلند شدم و به اتاقم پناه بردم. ¤¤صبح روز بعد¤¤ ❤️سارا امیرعلی: -چییی؟ امروزم نمیریم آزمایشگاه؟ آخه برای چی؟ هممون از قضیه ی دیروز باخبر بودیم، مامان نفس عمیقی کشید و گفت: _مائده امروز سرماخورده، بعدشم پسرم تو چرا اینقدر عجله داری امیرعلی مشکوک نگاهمون کرد و پرسید: -شماها دارین یه چیزیو از من پنهون میکنید آره؟ -نه داداش، ما چی پنهونی نداریم، باور نمیکنی؟ میخوای الان زنگ بزنم مائده باهاش حرف بزنی؟ امیرعلی: -نخیر، لازم نیست، من رفتم اداره، خداحافظ دمق رفت بیرون، من و مامان هم نفس عمیقی کشیدیم بابا: -چطور بهش بگیم حالا، ای وای مامان: -بچه‌م دق میکنه ❤️امیرعلی مشغول بررسی پرونده ها بودم، اما فکرم درگیر مائده و حرکات مشکوک مامان بابا و سارا بود، احساس می‌کردم یه چیزیو دارن ازمن پنهان میکنن، همون لحظه چند تقه به در خورد و با گفتن بفرمایید شخص پشت در وارد شد، فرهاد بود فرهاد: -سلام داداش امیرعلی -سلام فرهاد جان، خوبی؟ -شکر خوبم لبخند محوی زدم فرهاد: -چیزی شده؟ امروز مثل اینکه سرحال نیستی -نه، خوبم نشست رو صندلی روبه روییم فرهاد: -ولی قیافت اینو نشون نمیده، تو همیشه به من و رامین تو مشکلاتمون کمکمون میکردی، یه بارم بذار ما کمکت کنیم. نفس عمیقی کشیدم -راستش، خونوادم یه جوری دارن رفتار میکنن، احساس میکنم یه اتفاقی افتاده نمیخوان بهم بگن فرهاد: -مثلا؟ -نمیدونم، دیروز قراربود من و مائده بریم آزمایش بگیریم، گفتن مائده درس داره نمیتونه بیاد، امروزم گفتن مائده حالش خوب نیست نمیتونه بیاد، رفتارشون هم مشکوک میزنه فرهاد: -شاید بخاطر فشار زیاد درس هاشه که حالش خوب نیس، بدبه دلت راه نده داداش -نمیدونم فرهاد، گیج شدم به پرونده تو دستش نگاهی انداختم و پرسیدم: -این چیه؟ فرهاد: -همون پرونده‌ی جدیدی که سرهنگ درموردش دیروز حرف زد پرونده رو داد دستم -خب؟ فرهاد: -والا هنوز به سرنخی نرسیدیم، ولی چندروز گذشته فهمیدیم یه سری داروهای قلابی و البته خطرناک دارن جاساز داروهای اصلی میکنن، یه باند خلافکار و البته قاچاقچی دارو -چیز تازه ای هم نیست فرهاد: بله -خیلی خب، بعدا همه‌ی بچه هارو بفرست اتاق جلسه فرهاد: چشم، امر دیگه؟ -نه مرخصی فرهاد: فعلا لبخندی زدم و اون اتاقو ترک کرد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از مدرسه من
امروز را  با نامت آغاز می‌کنم بِسْمِ ٱللهِ ٱلْنور ✨🌸 بِسْمِ ٱللهِ عَلىٰ کُلِّ ٱلْنور سـ🍁ـلام سلام بر لطافت سپیده سحرگهان سلام بر نوای دلنواز مرغ نغمه خوان سلام به گردش نسیم در میان باغ و بوستان سلام به آسمان آبی و به آفتاب مهربان سلام دوستان خوبم صبح زیباتون بخیر امروزتون بهتر از هر روز ⏰کانال پرورشی ایران حاوی مطالب آموزشی و فرهنگی 🧑‍💻 @Schoolteacher401 ↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️↔️ @madrese_yar
167_62575604359052.pdf
5.2M
⏰ دقایقی همراه با قصه پسرِ پدری سبزی فروش که نهال حزب الله را پرورش داد؛ آن‌ قدر که شاخ و برگش افتاد به جان تارهای عنکبوت 📦 تو این فایل، در قالب چند بخش کوتاه، تلاش کردیم پرده‌هایی از زندگی سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله، که حالا عنوان شهید نشسته کنار اسمش رو براتون به نمایش بذاریم. 👈 تاببینیم این آدمای اهل سرزمین مقاومت، چه جوری زندگی کردن که بهترین عاقبت رو خدا گذاشته تو دامنشون یعنی؛ شهادت. 🌷 به قول امام روح الله، شهادت هنر مردهای خداست. ‌♡ ‌   ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲ ◉━━━━━━──── جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موشن داستان کتابخانه قلابی با دیدن آن همه کتاب📚 تعجب کردم؛ یک قفسهٔ بزرگ پر از کتاب گفتم: «همۀ این کتابها روخوندی؟» لیلا گفت: «آره خب، کتاب رو که واسه قشنگی نمی خرن اگه میخوای چند تا ببر بخون ولی مراقب باش من روی کتابام حساسم. نمیدانم چرا زبانم مثل همیشه قبل از مغزم پرید وسط که گفتم: «خودم یه عالمه کتاب دارم.» لیلا با خوش حالی :گفت وای چه خوب این طوری میشه کتابامون رو به هم امانت بدیم. چه ژانری رو بیشتر دوست داری؟» پرسیدم: ژانر؟؟🤦‍♀️ ادامه این داستان پر از هیجان و در فایل صوتی زیر دنبال کنید
237_62541569612700.mp3
5.72M
داستان کتابخانه قلابی جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh