eitaa logo
داستان مدرسه
678 دنبال‌کننده
536 عکس
333 ویدیو
165 فایل
جملات ادبی خاطرات مدرسه داستانهای مرتبط با مدرسه خلاصه عضو شو😉
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۱۹ و ‌۲۰ کمتر زنی به این چیزا توجه میکنه اونم وقتی پیش فک و فامیل خودش هست. خداحافظی کردیم از خانوادش اومدیم خونه. اذان صبح بیدار شدیم ، و با فاطمه نماز خوندیم. یعنی فاطمه نمازش و پشت سر من خوند. یه چند خط روضه خوندم و گریه کردم و چندبارهم گفتم حسین حسین حسین حسین زدم به سینم. یه چند خط من و فاطمه باهم قرآن خوندیم. بعدش رفتم همینطور که فاطمه روی سجادش نشسته بود، روی پاهاش دراز کشیدم. گفتم: +مخلص فاطمه خانم _چطوری لوسِ من؟ خندیدم و گفتم: _نوکرتم بانو.. مارو نمیبینی خوشحالی؟ لبخند تلخی زدو گفت: _چه کنم کار دگر جز صبر، یاد نداد استادم.. +قربون این استاد و شاگردش برم. خندید و گفت: _ای بی حیا.. قربون دختر مردم میشی که چی بشه. گفتم: +خب این دختر مردم تو هستی که الآن خانم من هستی دیگه. همه زندگیم هستی دیگه. همه عمر هستی. راستی فاطمه یه چیزی، یکی از همکارام، بهزاد اسمشه. _خب.. +ازم خواسته با حاج کاظم درمورد مریم خانم صحبت کنم برای امر خیر. از دختر حاجی خوشش اومده. _جدی؟ +آره. باور کن. _خب صحبت کن دیگه.. امر خیر هست اشکالی نداره. پسره رو چقدر میشناسی؟فردا پس فردا داستان نشه برامون بعد ازدواج تو زرد از آب دربیاد. +نه خانم. دوسالی میشه میشناسمش و توی تشکیالت خودمونه. منتهی ما واسطه ایم. معرفی میکنیم و بقیش با خود حاج کاظم و خانوادش هست. به ما ربطی نداره دیگه. ما فقط معرفی میکنیم. بچه‌ی باجَنَمی هست. منتهی میخوام قبل اینکه با حاجی حرف بزنم، تو اول با حاج خانم حرف بزنی، ببینی اوضاع چطوره و دخترشون اصلا میخواد الان ازدواج کنه یا نه. بعدش اگه اوکی دادن من میرم با حاجی حرف میزنم اگر صالح بود. _باشه آقایی، به روی چشام. حالا هم بلند شو از روی پاهام محسن جان برم صبحونه آماده کنم بخوریم باهم. ساعت ۷ شده بود. نفهمیدم چطوری گذشت. دیدم موبایلم زنگ خورد. حاج کاظم بود. _سلام پسر چطوری +سلااام حاج آقا جون _برات دوهفته مرخصی گرفتم. برو خوش باش. +راضی به زحمت نبودم. _برو مسخره خداحافظ. +یاعلی وقتی به فاطمه گفتم از خوشحالی پر درآورد. انگار دنیارو بهش دادن. حدود یه ساعت بعد حوالی ۸ بود دوباره حاجی زنگ زد. جواب دادم موبایلم و.... +جانم حاجی، شده ۳هفته ان‌شاالله ؟؟ _مزه نریز، فضارو مثبت کن حرف دارم. از فاطمه جدا شدم و اومدم توی اتاقم و فضا روبراش مثبت اعلام کردم. حاج کاظم گفت: _برنامت چیه برای دوهفته با وضعیت خاکستری که دیروز عاصف اومد خونه مادرت برات اعلام کرده؟ +نمیدونم حاجی؟ احتمال قوی برم مشهد زیارت. چون دلم برای آقام امام رضا تنگ شده خیلی. نیاز به آرامش دارم. نخواه که توی تهران تفریح کنم. _ببین عاکف، نباید زیاد لفت بدی. دوهفته رو بگذرون. نمیدونم چطور. ولی فقط بگذرون سریعتر و بیا تهران و باش اداره. یه نامه هم مینویسم تا چنددیقه دیگه میدم مجتبی کفتر برات بیاره. فعلا یاعلی. بزارید براتون سریع بگم مجتبی کفتر کیه؟! مجتبی کفتر اسم یکی از بچه های خودمونه که نامه های فوق سری و محرمانه رو معمولا اون میبره. چون توی عملیات ها و یا خیلی از جاهای دیگه هرچی هم بخوایم از تلفن و خط امن و فضای امنیتی اداره استفاده کنیم بازم به ریسکش نمی ارزه. مثلاً موقع دستگیری ریگی نیم ساعتی توی هماهنگی‌ها . تصمیم‌گیری‌ها خلل ایجاد شد. اونم برای این بود که از تلفن استفاده نکنیم. چون باید نامه رو دستی میبردیم و جواب میگرفتیم از اون مسئول. یه ربع بعد نامه رو آورد خونمون. دیدم پشت نامه مهر فوق سری خورده. بازش کردم دیدم حاجی نوشته: _بسم‌الله... اما بعد... ✍ادامه دارد.... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاهی به پشت سرم انداختم دیدم مبینا و نرگس دارن نگاهمون میکنن، دهنمو کج کردم و سمت ایلیا چرخیدم -بریم بشینیم روی یکی از نیمکت ها نشستیم -واسه چی برگشتید؟ -فقط من برنگشتم، هممون برگشتیم نگاهی بهش انداختم ایلیا-آره، مائده هم -خب؟ ایلیا-نمیخواین بپرسین برای چی برگشتیم؟ -بلاخره کشورتونه سوال پرسیدن داره؟ -سارا خانم، دخترعمو، چرا دارید یه جوری حرف میزنید که انگار واستون مهم نیس؟؟ -چون واقعا برام مهم نیست اقا ایلیا، هیچی برام مهم نیس -میخواین باورکنم؟ برای فرار از سوالش رومو برگردوندم، خواستم بلند شم که برم ایلیا: مائده طلاق گرفت با تعجب سمتش برگشتم -طلاق گرفت؟! -آره -چرا؟! کلافه نفسشو بیرون دادوگفت: _آرمان از مائده برای کارش سوءاستفاده کرد، دراصل اون عاشق مائده نبود، فقط میخواست به هدفش برسه، البته ناگفته نماند خودش زن داره، قاچاقچی دارو هم هست -باورم نمیشه! -چندروز پیش مائده تونست از آرمان طلاق غیابی بگیره، آرمان چندروزیه ازش خبری نیست، برای همین باوروبندیلمونو جمع کردیم برگشتیم ایران نفسمو بیرون دادم -غیرقابل باوره، اینهمه اتفاق! -مائده میگه دل امیرعلی رو شکستم، آه امیرعلی دامنمو گرفت پس حقمه پوزخندی زدم -چه عجب، بلاخره مائده خانم هم فهمیدن با برادر بیچاره‌م چیکار کردن -مائده دوساله عذاب وجدان داره -ولی این چیزیو عوض نمیکنه آقا ایلیا، شما میدونید بعداز رفتنتون امیرعلی چه بلایی سرش اومد؟ کلی بدبختی کشیدیم تا ازاون حالت افسردگی دراومد -میفهمم چی میگین، باور کنین هیچکدوممون نمیخواستیم این اتفاق بیفته -فعلا که افتاد -قراره یه شب بیایم خونتون -میخواید امیرعلی با دیدن مائده دوباره بهم بریزه؟ عصبی بلند شد -سارا خانم یه جوری حرف میزنی انگار ظالمیم بلند شد و مکان رو ترک کرد، بغضمو قورت دادم،منم بلندشدم و سمت دخترا رفتم. کلاس هام که تموم شدن وسایلمو جمع کردم و گذاشتمشون تو کیفم، بدون اینکه به ایلیا نگاهی بکنم از کلاس رفتم بیرون. از دانشگاه خارج شدم . و سویچ رو از جیبم دراوردم، همینکه دکمه رو زدم یه نفر صدام زد، برگشتم عقب، از دیدن مائده جا خوردم، کم کم از حالت تعجب دراومدم و اخمی کردم، خواستم سوار ماشین بشم که دستمو گرفت -وایسا سارا -چیه؟ -باهات کار دارم -چیکارم داری به اطراف نگاهی انداخت -زشته جلوی مردم پوفی کشیدم و هردو سوار ماشین شدیم -برای چی برگشتی مائده -ایلیا گفت برات توضیح داده -آره، ولی قانع نشدم -یه سوال ازت میپرسم توهم یه جواب بهم بده رو کردم سمتش -اگه... تو عاشق یه نفرباشی، حاضری براش هرکاری بکنی؟ پوزخندی زدم -هرکاری؟ مثل خیانت؟ -ساراگفتم یه سوال میپرسم درست جواب بده، تو اگه جای من بودی حاضر میشدی هرکاری بکنی؟ نمیدونستم چه جوابی بهش بدم، برای همین سکوت کردم بابغض گفت: -درسته، انتخابم اشتباه بود، ولی سارا، درکم کن، من نمیتونستم با آدمی زندگی کنم که هیچ علاقه ای بهش ندارم، تو خودتو بذار جای من، اگه به کسی علاقه‌ای نداشته باشی میتونستی باهاش بری زیر یه سقف؟ نه نمیتونستی، باورکن اگه با امیرعلی ازدواج میکردم هم زندگی من،هم آینده ی امیرعلی خراب میشد، درسته دل امیرعلی رو شکستم، تاوانشم دادم، ولی الان برگشتم تا کمکش کنم حرفاش کمی قانعم کرد، اون راست میگفت، اگه امیرعلی و مائده باهم ازدواج میکردن الان ممکن بود زندگی خوبی نداشته باشن...رو کردم سمتش -کمک؟ چه کمکی؟ -آرمان، اون دنبال امیرعلیِ -چرا؟! -آرمان بامن ازدواج کرد تا بتونه از امیرعلی اطلاعات کسب کنه، هدفش امیرعلی بود با نگرانی پرسیدم: -منظورت چیه مائده؟ آخه برای چی باید هدفش امیرعلی باشه؟ -چون آرمان قاچاق داروعه، امیرعلی هم دنبالشه، آرمان اینومیدونه، اما نمیدونم چرا میخواد امیرعلی رو بندازه تو تله، اینو چندماه پیش فهمیدم، آرمان نمیخواست طلاقم بده چون تهدیدش کرده بودم همه چیو به امیرعلی میگم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
کودک کشی در زمان رضاشاه عشایر لرستان در دوره ی رضاشاه شدیدترین سرکوب ها را در تاریخ لرستان مشاهده کردند به نحوی که سپهبد امیراحمدی به عنوان نماینده ی رضاشاه با جنایات هولناکی که انجام داد قصاب لرستان نام گرفت. کشتن زنان و کودکان و شرط بندی روی دویدن اجسادی که سرشان بریده می شد بخشی از جنایات فراوان در حق مردم لرستان در آن مقطع بوده که تا کنون کمتر بازگو شده است. کتاب «سرزمین شگفت انگیز» قبل از انقلاب و در سال ۱۹۶۷ میلادی و زمانی که داگلاس (پژوهشگر اهل آمریکا) زنده بود، نوشته، چاپ شد و پس از انقلاب ترجمه و منتشر شد. داگلاس در این کتاب با سفری که به ایران و لرستان داشته، وضعیت حکومت رضاخانی و دست نشانده های این دیکتاتور را شرح داده است. او از زبان شاهدان عینی قتل عام مردم لرستان توسط ارتش رضاخان نقل می کند: «چند روز بعد در اردوگاه خود نشسته بودیم که از دور گردوخاک زیادی را مشاهده کردیم عده ای اسب سوار نظام ارتش بودند که چهار نعل به طرف کلبه های ما می آمدند. تعدادی از کودکان ما هنوز در گهواره ها خواب بودند و تعدادی هم در گوشه و کنار بازی می کردند. سربازان به هر بچه ای می رسیدند او را می گرفتند و لوله ی هفت تیر خود را در شقیقه ی او می گذاشتند ماشه را می کشیدند و مغز او را متلاشی می کردند.» جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
معرفی کتاب «مرا با خودت ببر» نوشته مظفر سالاری ماه منیر داستانپور سال ۲۱۹ هجری قمری است، سربازان عباسی مردی ژنده پوش را سوار بر قفسی چوبی به بغداد آورده اند که به قول آن ها ادعای پیامبری کرده است. توجه ابن خالد عطار به این جوان اسیر جلب شده و دلش می خواهد راز او را بداند. ابن خالد آن قدر عباسیان را می شناسد که بداند هر گاه می خواهند کسی را از سر راه بردارند، به کفر و خروج از دین متهمش می کنند؛ خصوصا شیعیان را که عباسیان چشم دیدنشان را ندارند. کششی عجیب او را به سمت جوان زندانی جذب می کند. شاید این تقدیر است که او پرده از راز این جوان بردارد و از علت اسارتش آگاه گردد. حجت الاسلام مظفر سالاری، نویسنده ی رمان مشهور رؤیای نیمه شب، این بار دست به نگارش رمانی زده که داستان جوانی عاشق پیشه در دوران امامت جواد الائمه علیه السلام را روایت می کند. این کتاب توسط انتشارات آستان قدس رضوی به چاپ رسیده است. در بخشی از این کتاب می خوانیم: 🔹داروغه ی دمشق گفت: «چیزهایی از تو شنیده ام؛ می خواهم شرح ماجرا را بی کم و کاست از زبان خودت بشنوم، شاید باور کردم! همه را گفتم و اکنون این جایم .» 🔹پس معجزه ای داری؛ پر بیراه نمی گفتند! ابراهیم سر به دیوار گذاشت و چشم هایش را بست . لبخند رضایت روی لب هایش پدیدار شد. ـ من لایقش نبودم! شاید هم بودم . نمی دانم، اما می دانم ارزشش را داشت که در قفسی به بغدادم بیاورند و در چاهم بیندازند! این جا تاریک است، اما دلم روشن است؛ این روشنایی را نمی توانند از من بگیرند! این بسیار بهتر از آن است که دلم تاریک باشد و اطرافم روشن! جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عطر بهارنارنج (۹) مرضیه ولی حصاری نامه نگاری بین ماهچهره و نصرت حسابی کفر صفورا را درآورده است. نصرت این بار حد و مرز را هم رد کرده و نامه را جلوی در عمارت به دست صفورا سپرده تا به ماهچهره برساند. حالا دل توی دل ماهچهره نیست و انتظار فرصتی را می کشد که بتواند نامه ی این عاشق دل خسته را بخواند... و اینک ادامه داستان... جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
عطر بهارنارنج.pdf
1.35M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
| نیمکت‌های بتنی با قلب‌های مهربان دانش‌آموزان تیرانی، متولد می شوند/ دانش‌آموزان هنرستان ولی عصر(عج) از ضایعات ساختمانی، کارآفرینی می کنند 🔹هنرستان فنی ولی عصر(عج) شهر تیران با توجه به هزینه‌های بالای تهیه مصالح و اقلام آموزشی، بهینه‌سازی مصرف مصالح را برای یادگیری هنرجویان در نظر گرفته است. این هنرستان تلاش می‌کند در حین یادگیری، با تولید نیمکت‌های بتنی و محصولات ارزش افزوده، نیاز خود و سایر مدارس به محصولات آموزشی و رفاهی را مرتفع کند. 🔹«ولایتی»، هنرآموز رشته ساختمان:« ۴۵ نفر از هنرجویان در رشته ساختمان مشغول تحصیل‌اند و در کارگاه از مصالح دورریز برای ساخت نیمکت و میز تنیس روی میز بتنی استفاده کرده‌اند. این اقدام نه تنها به کسب درآمد برای هنرجویان منجر شده بلکه درآمد حاصل از فروش این محصولات به خرید تجهیزات بیشت هنرستان اختصاص می‌یابد. همچنین، این تولیدات می‌توانند در مکان‌های عمومی مانند بوستان‌ها و پارک‌ها نیز استفاده شوند.» 🔹لازم به ذکر است که این محصول در بازار به قیمت ۲ میلیون تومان عرضه می‌شود، در حالی که هزینه تولید آن کمتر از ۷۰۰ هزار تومان است. همچنین، در این هنرستان علاوه بر تولید نیمکت‌های سیمانی، استند گل فلزی، میز تنیس بتنی و مبلمان‌های شهری نیز توسط هنرجویان تولید می‌شود که درآمدزایی خوبی برای هنرستان به همراه دارد. ♨️متن کامل خبر را اینجا بخوانید: https://isf.medu.gov.ir/fa/node/221418 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
24.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | رنگ‌آمیزی تنها مینی بوس روستا، خاطره‌ای متفاوت برای دانش‌آموزان کلاس اولی آفرید. مدیر مدرسه خانم «الهام احمدی» روایت می کند. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
19.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | «سارینامحمودی» دانش‌آموز برگزیده المپیاد تفکر و کارآفرینی از مسیر موفقیت‌هایش سخن می گوید. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️ شوالیه‌ای که به تهران بازگشت! 🇮🇷 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۶ مهر ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 07 October 2024 قمری: الإثنين، 3 ربيع ثاني 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹سفر امام حسن عسکری به گرگان 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️5 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️31 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️39 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ✅جهت سفارش در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar
🍃بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ🍃 نام با عظمت تو زبان قلم را می‌گشايد تو آغاز هر كلمه‌ای و صبح‌ كلمه‌ای است لبريز از نام تو صبح تنها با نام تو آغاز می‌گردد 🌸 الهـی بـه امیـد تـو 🌸 سـ🍁ـلام صبح زیبای پائیزیتون بخیر🍂 یادتان باشد که امروز طلوعی دیگر نخواهد داشت پس تا غروبش از آن لذت ببرید خدایا در این صبح پائیزی ببخش بر لحظه‌هایمان شادی و آرامش را نابود كن هر آنچه كه غم آلود كرده خانه دلهايمان را ببوس و نوازش كن زخم غروب‌های غريب و غمگين گذشته را و در آخر تنها خواسته‌ام از تو اين است كه با من و روزهايم مهربان باش ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @naghashi_ghese
جاده‌ی سلامت کدوم طرفه؟ 🛻 بخش اول هر دوستی‌ای یه قواعدی داره. یعنی دوستیا با هم فرق دارن. یکی همکلاسیه و همراه درس‌خوندن آدم. یکی پایه‌ی گردش و بیرون رفتنه، یکی هم همراه صحبت کردن و گفتن و شنیدن. با هر کدوم از این دوستا یه مدلی می‌شه رفتار کرد. یعنی اون دوستی که درسخونه شاید خوشش نیاد ساعت‌ها باهاش راجع‌به فیلم سینمایی حرف بزنیم، بهش خوش نمی‌گذره. یا دوستی که اهل گردشه، نمیاد بشینه با ما مساله‌ی ریاضی حل کنه. این قواعد و قانون‌ها در رابطه با هر شخصی فرق می‌کنه. اما یه چیز مشترکی هم وجود داره؛ مراعات کردن. 📝🎭🤼👯‍♂ توی تمام دوستی‌ها اگه مرتب بخوایم کاری رو کنیم که خودمون خوشمون میاد و دوستمون رو نادیده بگیریم، اون دوستی خراب می‌شه. همین‌طور که اگه با خودمون هم این‌طور رفتار بشه ناراحت می‌شیم و ترجیح می‌دیم دیگه دوستی‌مون رو ادامه ندیم تا اذیت نشیم. ☺️😊😍😄 اما یه رفیقی هست که ما چه بخوایم چه نخوایم تا آخر عمر همراهمونه. رفیق پایه‌ی بی‌سروصداییه که ما هر بلایی دوست داریم سرش میاریم و اون تا بتونه صداش درنمیاد. کی کلافه می‌شه و اعتراض می‌کنه؟! وقتی که دیگه نتونه خودش به تنهایی آزارهای ما رو تحمل کنه. اون‌وقته که صدای اعتراضش رو با درد به ما می‌فهمونه! 🤧😡😩🫠 باید متوجه شده باشین که اون رفیق کیه. بله؛ بدن. جسم و بدن هر کدوم از ما پایه‌ترین رفیق‌ما توی غصه خوردنا، شادی کردنا، پرخوریا، خستگیا، بی‌خوابیا و خلاصه‌ی همه‌ی کارهاست. اما ما چقدر هوای این رفیق رو داشتیم؟! قواعد دوستی رو چقدر رعایت کردیم و چقدر حواس‌مون بوده اذیتش نکنیم؟! جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
دقیق مثل دقیقه‌ها آدم‌ها همیشه کنجکاو بودن در مورد زندگی شخصیت‌های بزرگ چیزهای بیش‌تری بدونن. پیدا کردن جواب  یه سری از سوالات می‌تونه به ما کمک کنه اطلاعات مهم و مفیدی به دست بیاریم. سوالاتی مثل این‌که بزرگان هم زندگی‌شون شبیه به ما بوده یا عادت خاص و شیوه‌ی متفاوتی داشتن که باعث شده به هدفشون برسن، شناخته و محبوب بشن. امروز می‌خوایم نگاهی به زندگی یکی از شخصیت‌های برجسته‌ی ایران، یعنی امام خمینی داشته باشیم و ببینیم چه ویژگی‌های سازنده‌ای داشتن. یکی از خصوصیات ویژه‌ی امام برنامه‌ریزی و نظم ایشون بوده. همه‌ی کارهای روزمره‌‌شون به طور دقیق و منظم در وقت مخصوص به خودش انجام می‌شده و هیچ‌کدوم از قلم نمی‌افتاده. ایشون در کنار پیاده‌روی، مطالعه، عبادت، حتما زمانی برای کنار خانواده بودن اختصاص می‌دادن. افراد نزدیک به ایشون گفته‌اند اون‌قدر این نظم در کارهای امام رعایت می‌شده که حتی از روی کاری که حضرت امام به اون مشغول بودن می‌تونستن بفهمن ساعت چنده! مثلا زمانی که ایشون برای وضو گرفتن از اتاقشون خارج می‌شدن خدمتکارشون می‌فهمیدن دقیقا چه‌وقت از روزه و باید سر چه کاری برن. ساعت‌های شبانه روز به قدری روی برنامه انجام می‌شده که اهالی خونه نیاز نداشتن ایشون رو‌ ببین و همه می‌دونستن حالا مشغول به چه کاری هستن. برنامه‌ای این‌طور دقیق یکی از ملزومات حرکت به سمت هدفه. منظم بودن توی زندگی کمک می‌کنه انرژی کمتری صرف بشه، چون نیاز نیست هر بار برنامه‌ریزی کنیم و کمک می‌کنه از امکاناتی که داریم بتونیم بهتر استفاده کنیم. ایجاد یه عادت توی زندگی باعث می‌شه توی کارها تداوم داشته باشیم و اون‌ها رو نصفه رها نکنیم. این یکی از رازهای موفقیته که هر شخص، یا سازمان یا کشوری برای موفقیت بهش نیاز داره. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
📓📚 📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚 🌟۴. داشتن خواب راحت‌🌟 بسیاری از متخصصانِ اختلالات خواب، توصیه می‌کنند که یک برنامه‌ی روزانه برای کاهش استرس و آماده شدن برای خواب در نظر بگیریم و کتاب خواندن یکی از بهترین روش‌ها برای مقابله با اختلالات خواب است. لامپ‌های پرنور و نور ساطع‌شده از وسایل الکترونیکی این پیام را به مغز می‌فرستند که زمان بیداری است و موقع خواب فرا نرسیده است. بنابراین به جای خواندن پی‌دی‌اف در لپ‌تاپ، کتابی را زیر نور ملایم مطالعه کنید تا در کمتر از ۳۰ ثانیه به خواب روید. 🌟۵. افزایش همدلی🌟 همدلی یا هم‌احساسی درک احساس و فهم تجربه‌ی حسی دیگران که با قراردادن خود در جایگاه آنها حاصل می‌شود. طبق تحقیقات منتشرشده در مجله‌ی PLOS ONE، غرق شدن در داستان‌ها و افسانه‌ها، می‌تواند همدلی و هم‌احساسی را در فرد تقویت کند. این تحقیقات در قالب دو آزمایش انجام گرفت و نتایج آن نشان داد کسانی که تحت تأثیر یک کتاب قرار گرفته بودند، همدلی بیشتری نسبت به دیگران احساس می‌کردند. محققان این پروژه در گزارش‌های خود اعلام کردند: «نتایج به‌دست آمده از دو مطالعه‌ی تجربی نشان داد که پس از یک هفته خواندن داستان‌های تخیلی نویسندگانی مانند آرتور کانن دویل (Arthur Conan Doyle) یا ژوزه ساراماگو (José Saramago)، مهارت‌های هم‌احساسی در افراد به شکل چشم‌گیری افزایش یافته است. 📝📚📝📚📝📚📝📚📝📚 جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
روستاگردی -layzangan.mp3
1.42M
🚞 با هم ایران رو بگردیم 🏞 با "روستاگردی" سفری خواهیم کرد روستای "لایزنگان" در داراب استان فارس 🔹 روستایی با بزرگترین دشت گل محمدی 🎙 الهام وحدت جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دغدغه رتبه یک کنکور انسانس امسال جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
گنج پای درخت گردو مرضیه ذاتی آینه ی جیبی اش را از کیفش در می آورد و مقابل صورتش می گیرد تا چسب بینی اش را محکم کند. زیرچشمی از آیینه ی جلو به امتداد خط چشم هایش که کمی از پلکش آن طرف تر رفته نگاه می کنم. با انگشت کوچکش دارد رژ صورتی ماسیده ی کنار لبش را تمیز می کند. فرمان ماشین را محکم تر می گیرم و سعی می کنم نگاهم را به امتداد جاده متمرکز کنم تا کمتر قروفرش کلافه ام کند. درد کمر بی خیالم نمی شود. کمردرد همیشگی که تازگی ها شدت گرفته. بالأخره پانزده سال پشت فرمان نشستن باید یک جایی خودش را نشان بدهد. راهنما را می زنم و جایی در کناره جاده می مانم. شاید کمی چایی آرامم کند. در را باز می کنم و بی آنکه نگاهش کنم می گویم: اگه چای می خوری بیا پایین.» جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
گنج پای درخت گردو.pdf
2.35M
نویسنده: جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۳ و ۲۴ مائده:-سارا کمکم کن باامیرعلی حرف بزنم -اون الان تهران نیست که -پس کجاست؟ -رفته ماموریت، توهمدان -ای وای، نمیدونی کی میاد؟ -تازه ده روزه که رفته، گفت ماموریتش 15روزه -امیدوارم زودبرگرده، چون آرمان وقتی بفهمه ازش طلاق غیابی گرفتم زنده‌م نمیذاره -خیلی بی‌جا کرده -من دیگه برم، کاری نداری -نه، خداحافظ -خداحافظ از ماشین پیاده شد و رفت. نگرانیم نسبت به امیرعلی بیشترشد، میترسیدم اتفاقی براش بیفته، سه روزه زنگ نزده و خبری ازش نداریم. سعی کردم کمی خودمو آروم کنم، چندتا نفس عمیق کشیدم و بعداینکه به خودم مسلط شدم سمت خونمون راه افتادم ❤️امیرعلی آروم چشمامو بازکردم، به اطراف نگاهی انداختم و آخرشم سِرُم رو بالا سرم دیدم، در بازشد و دکتر اومد سمتم -سلام، بلاخره به هوش اومدی -س... سلام منو معاینه کردوپرسید: -جاییت هم دردمیکنه؟ -فقط... دستم تیرمیکشه -خب، جای نگرانی نیست، خوب میشه -آقای دکتر... خیلی تشنمه -فعلا که نمیتونی آب بخوری -گلوم خشک شده -گفتم که... آب فعلا برات ممنوعه، اگه بهت آب بدم اونوقت خدایی نکرده بلایی سرت اومد سرهنگ کله‌مو از بدنم جدا میکنه به‌زور لبخند دندون نمایی زدم -خیلی خب من برم، ایشالله زودتر سلامتیتو به دست بیاری -ممنون همینکه پاشو از اتاق بیرون گذاشت رامین و فرهاد اومدن داخل فرهاد: سلام داداش خوبی رامین: -به به، داداش مصدوممون چطوره؟ -سلام خوبم فرهاد: -نگرانمون کردی امیرعلی، آخه حواست کجابود، خیلی ریسک کردی امیرعلی -ممکن بود... فرار کنه رامین: -بازم ادای آدمای شجاع رو دراورد سه تایی خندیدیم، همون لحظه سرهنگ به جمعمون پیوست سرهنگ: به به، سرگرد رستگار، خوبی؟ خواستم بشینم که اجازه نداد سرهنگ: -دراز بکش دراز بکش، خوب ما رو چند روز اینجا علاف کردی ها زدیم زیرخنده -شرمنده سرهنگ: -دشمنت شرمنده، با کاری که توکردی، تونستیم یه شخص مهمی رو دستگیر کنیم -انجام وظیفه بود سرهنگ: -خیلی خب بچه ها، بریم بذارید امیرعلی استراحت کنه فرهاد: -فعلا خداحافظ داداش لبخندی زدم و سه تایی از اتاق رفتن بیرون، چنددقیقه بعد چشمام گرم شدن و خوابیدم ❤️سارا از ماشین پیاده شدم و سمت در ورودی رفتم، یه جفت کفش زنونه و یه جفت کفش مردونه کنار در دیدم و باتعجب یه تای ابرومو دادم بالا، نکنه مهمون داریم!؟ وارد سالن شدم و سمت پذیرایی رفتم، صداهای مبهمی میومد، کله‌مو بردم داخل پذیرایی وبا دیدن عمو مهدی و زن‌عمو مریم، جا خوردم و باتعجب بهشون زل زدم، همون لحظه چشمشون به من خورد عمومهدی: -به به، سارا جان خوبی؟ زن عمو: -سلام عزیزم خوبی؟ سریع به خودم اومدم و لبخندی زدم -سلام، ممنون شماخوبید؟ زن عمو: -حتما ازدیدنمون تعجب کردی، نه؟ کنار مامان نشستم -بله، خیلی مامان: -ایلیا کجاست؟ عمومهدی: -دانشگاهه رو کرد سمت من وگفت: -دانشگاه تموم شد؟ -بله، ایلیاهم با مائده فکرکنم برگشت خونه بابا رو کرد سمتم و پرسید: -مگه ایلیا تو دانشگاهت ثبت‌نام کرده!؟ عمومهدی: -بله، دانشگاهشو انتقال داد بابا: -عجب! مامان: -چرا نیومدن؟ زن عمو: -ایلیا که روز اول دانشگاهش بود، مائده هم... عمومهدی: -راستش مائده اصلا روش نمیشد بیاد، ما هم همینطور،شرمنده ایم بخدا بابا: -این حرفو نزن داداش، دشمنت شرمنده زن عمو:-با این لجبازیش آخرشم کار دست خودش داد مامان: -گذشته ها دیگه گذشته، قرار نیس تا آخرعمر شرمنده باشید به مامان نگاه کردم، معلوم بود هنوز از دست مائده دلخوره ولی بروز نمیده،حتی بابا بابا: -همین الان زنگ بزنید ایلیا و مائده بیان، شام مهمون ما هستید عمو: -نه داداش اصلا زحمت نمیدیم مامان: چه زحمتی آقامهدی، بعداز مدت ها دورهم جمع میشیم زن عمو: -آخه نمیخوایم بیشترازاین مزاحمتون بشیم عزیزم مامان: -مراحمید عزیزم زنگ زدن به ایلیا و بعد از یک ساعت مائده و ایلیا اومدن خونمون 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۵ و ۲۶ مائده: -ای کاش اینقدر احمق نبودم که یه نفر سرم کلاه بذاره، خوبم شد مامان:-عه، چرا این حرفو میزنی مائده؟ مائده: -دل امیرعلی رو شکوندم پس حقم بود، نبود؟ هممون به هم نگاه کردیم بابا: -گذشته ها گذشته. امیرعلی هم فراموش کرده توهم فراموش کن آقا مهدی: -راستی امیرعلی کجاست؟ بابا: -جناب آقای بدقول دیروز گفتن شب زنگ میزنم تاالان زنگ نزده هیچ، گوشیش هم خاموشه زن عمو: -مگه امیرعلی کجاست؟ -رفته همدان ایلیا: همدان؟! بابا: -براش ماموریت پیش اومد الان ده روزه رفته همدان. فقط سه بار بهمون زنگ زده. -عه تازه تو دانشگاه زنگ زد، گفت ببخشید دیشب زنگ نزدم چون مشغول بررسی یه پرونده بود مامان آروم تو گوشم گفت: مامان: ببین امیرعلی بهت زنگ نزده؟ کم‌کم دارم نگران میشم -تازه بهش زنگ زدم خاموش بود مامان: ای بابا که زن عمو متوجه نگرانی مامان شد زن عمو: -میناجان چیزی شده؟ مامان: -والا چی بگم. نگرانشم صدبار بهش گفتم گوشیتو خاموش نکن هی گوشیشو خاموش میکنه عمومهدی: -ماموریته دیگه...ایشالا که اتفاقی نیفتاده خودتونو نگران نکنید یهو گوشیم زنگ خود -به به چه عجب زنگ زد مامان گوشیو ازم گرفت و گذاشتش رو اسپیکر مامان: -چه عجب زنگ زدی، گوشیتو خاموش کردی نمیگی نگران میشیم؟ صد بار بهت نگفتم گوشیتو خاموش نکن؟ چرا جواب نمیدی؟ جرعت داری پاتو بزار خونه هممون از شدت خنده غش کرده بودیم امیرعلی: -علیکم السلام ورحمت الله و برکاته، خوبی مامان جان؟ مامان: ساکت امیرعلی: -شما گفتی حرف بزنم الان میگی ساکت بشم؟ مامان اول تصمیم قطعی رو بگیر بعد دستور بده ای بابا مامان: -تواین زبون رو نداشتی چیکار میکردی؟ امیرعلی:-ببخشید دیشب زنگ نزدم یه منگلی خورد بهم گوشیم از دستم افتاد خاموش شد عصر روشن شد مامان: -توخوبی؟ امیرعلی: -من اگه خوب نباشم باید تعجب کنی، مگه میشه با وجود این دو دلقک حالم خوب نباشه؟ مامان: -دلقک؟! -رامین و فرهاد. باید بیای ببینی، فرهاد که زنش بهش زنگ زده جوابشو نداده الانم داره قانعش میکنه که شماره زنشو ندید، رامین هم نامزدش بهش زنگ زده بدون اینکه اسمو بخونه یه مش حرف نامربوط زد الانم که فهمید نامزدش بود افتاده کف زمین داره تشنج میکنه دوباره خندیدیم -پس حسابی اونارو سوژه خودت کردی داداش امیرعلی: بله که یه صدایی از پشت تلفن اومد -دلقک مفت گیر اوردی؟ -این کیه داداش؟ امیرعلی: -رامین بود، من دیگه باید برم الانه که سرهنگ دوباره بیاد بالاسرمون، کاری باری؟ مامان: نه مادر مواظب خودت باش -چشم خداحافظ تماس رو قطع کردیم -خیلی خب مامان راحت شدی؟ والابخدا علکی نگرانشی اونجا داره بهش خوش میگذره مامان: -تو حسودی نکن دوباره هممون خندیدیم ساعت یازده شد و رفتن خونه. ماهم یک ساعت بعدش خوابیدیم ❤️امیرعلی بعداز اینکه تماس رو قطع کردم، یک ساعت بعدش سرهنگ اعلام کرد که وسایلمونو برای رفتن جمع کنیم رامین: -چراهمیشه همه چیز یهوییه فرهاد: -سرهنگه دیگه، همیشه ی خدا کارهاش یهویی هستن -حالاخوبه فقط وسایل شخصیه اینقدر دارین غرمیزنین ها، زود باشین از پرواز جانمونیم با بقیه سوارهواپیمای شخصی شدیم و سمت تهران حرکت کردیم. ساعت هفت صبح به فرودگاه تهران رسیدیم و بلافاصله سمت خونمون رفتم. رسیدم خونه خواستم زنگ بزنم که در بازشد و بابا در رو بازکرد و باتعجب نگام کرد. فورا بغلش کردم و گونه‌شو بوسیدم -سلام آقاجون، آخ که چقدر دلم براتون یه ذره شده بود بابا: سلام، تو کی اومدی پسر؟ -ساعت هفت رسیدم. نمیخواید دعوتم کنید بیام تو؟ بابا: -بیاتو پسرم رفتیم داخل. مامان و سارا ازجاشون بلند شدن و کلی احوالپرسی کردن مامان: -تو مگه دیشب زنگم نزدی؟ چرا بهمون نگفتی داری میای؟ -خودمونم نمیدونستیم. ساعت دوازده سرهنگ گفت باروبندیلتونو جمع کنید میریم تهران. مامان: -قربونت برم چقدر لاغرشدی سارا: -شروع شد -حسود هرگز نیاسود ساراخانم مامان: -الان دوباره دعواشون میشه خندیدیم -من بااجازتون برم بخوابم خیلی خستمه، ده روزه خواب درست و حسابی نداشتم بابا: -برو استراحت کن پسرم رفتم تو اتاقم و تا سرمو گذاشتم رو بالشت خوابم برد 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۷ و ۲۸ خواب بودم که حس کردم یه چیز سرد داره به صورتم برخورد میکنه. چشمامو باز کردم یه قطره آب رفت تو چشمم. فورا ازجام بلند شدم و رو تخت نشستم.با دیدن قیافه ی موذیانه سارا اخم کردم -قربون داداشم برم که با اخم کردن جذاب میشه -سارا برای یه دقیقه هم که شده آدم باش -ناهار نمیخوری؟ نفس عمیقی کشیدم - راستی داداش -بله؟ کمی این پا و اون پا کردوگفت -امشب قراره برامون مهمون بیاد. حالااگه گفتی کیا؟ -حوصله حدس زدن ندارم برو سراصل مطلب -عمومهدی و خونواده گرامیشون درکثری از ثانیه چشمام گرد شد -چییی؟!! -برگشتن ایران، البته... همراه مائده -م... مائده؟! - قضیه‌ش مفصله، مائده از آرمان طلاق گرفته -طلااااق!؟ -آره، گفت آرمان قاچاقچی ازآب دراومده و کلی اتفاقات دیگه هم افتاده،گفت میخواد باهات حرف بزنه -من هیچ حرفی بااون ندارم، حتی نمیخوام اسمشو هم بشنوم فهمیدی؟ -امیرعلی، میدونم از مائده دلخوری، اما امشب باهاش خوب رفتارکن، خب؟ -یعنی من گناه ندارم؟ گناه ندارم که اون بلا رو سرم اورد؟ -قربونت برم، هردوتون گناه دارین. این وسط هیشکی نمیتونه درست حالتونو درک کنه، فقط تو و مائده حال همدیگه رو میتونید درک کنید. داداش جون، گذشته ها گذشته. توروخدا مثل قبل باهم خوب باشید. خب؟ -تو دیگه چرا این حرفو میزنی سارا؟از تو یکی دیگه توقع نداشتم -من بخاطر خونوادمون میگم.اونا چه گناهی کردن آخه؟ -همینم که خواستم ببخشمش از سرش هم زیادی بود.باشه سعی میکنم....ارواح عمم -نگام کن بهش نگاه کردم که گفت: -میدونم هنوزم دوستش داری با این حرفش انگارغم عالم سراغم اومد، اون راست میگفت،بااینکه مائده اون بلارو سرم اورده بود بازم دوستش داشتم لبخندی زد و گونه‌مو بوسید سارا: داداش خودمی.، قربونت هم میرم -اینقدر خودتو لوس نکن سارا: چشـــم. بریم برا ناهار -بزن بریم که دلم لک زده برا غذای مامان رفتیم پایین و ناهار خوردیم،اما فکرم درگیر مائده و اتفاقی که براش افتاده بود ❤️سارا شب شد و عمومهدی و خونوادش اومدن خونمون و باهمگی احوالپرسی کردیم و دورهم نشستیم. به امیرعلی و مائده نگاه کردم که دیدم مائده هی زیرچشمی به امیرعلی نگاه میکنه اما امیرعلی اصلا به مائده نگاه هم نمی‌کرد و فقط باایلیا حرف می‌زد، زدم رو پای مائده که بلاخره توجهش بهم جلب شد -ها؟ -ها و کوفت، چرا به داداشم زل زدی؟ - مگه من بهت نگفتم کمکم کن باهاش حرف بزنم -بهش گفتم، گفت حرفی باهات نداره، البته یه چیزدیگه هم گفت که اونو ولش کن -چی گفت؟ -هیچی ولش کن -ساراااا -ای بابا، گفت نه باهات حرف میزنه نه میخواد اسمتوبشنوه برای یه لحظه چشماش برق زد و معلوم شد بغض کرده -توروخدا گریه نکن -راست میگه، اگه منم جاش بودم این حرفا رو میزدم، ولی باید بهش بگم سارا، شاید اینجوری لااقل یکم منو ببخشه -من که کاری نمیتونم بکنم -محل کارش کجاس؟ -چیییی؟! -هیسسس آرومتر عه -محل کارشو میخوای چیکار؟ -تو به این کارا کار نداشته باش -باشه بهت آدرسشو میدم ولی بدون کارت اشتباهه سرمو گرفتم بالا دیدم امیرعلی داره مشکوک نگاهمون میکنه، لبخندی بهش زدم و دوباره با مائده مشغول حرف زدن شدیم ❤️امیرعلی صبح روزبعد رفتم اداره، امروز کلی کار داشتم و سرم خیلی شلوغ بود. همینکه پامو گذاشتم تو اداره فرهاد با دیدنم سمتم اومد -سلام امیرعلی خوبی -سلام ممنون. تو خوبی -شکر خوبم، راستی، سرهنگ گفت اگه اومدی به توکه پا بری اتاقش کارت داره -آها، راستی از پرونده‌ی سلطان چه خبر؟ -پروندش دست رامینه داره تکمیلش میکنه -آها، من برم اتاق سرهنگ -پرونده رو بعدا میذارم تواتاقت -باشه دمت گرم اول رفتم تواتاقم و لباسامو عوض کردم و بعد رفتم اتاق سرهنگ و چندتقه به در زدم، با گفتن بفرمایید ازجانب سرهنگ وارد اتاقش شدم و احترام نظامی گذاشتم 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
🍀🍂🍀🍂🍀❤️❤️🍂🍀🍂🍀🍂رمان جذاب و عاشقانه، 🍀فانتزی و پلیسی 🍂قسمت ۲۹ و ۳۰ -کارم داشتین جناب سرهنگ؟ -بفرمابشین نشستم رو صندلی روبه روییش -بفرمایید -از پرونده‌ی سلطان چه خبر؟ -بچه ها دارن بهش رسیدگی میکنن، الانم کارش تموم میشه -خوبه، تااینجاشو خوب پیش رفتی رستگار، آفرین -درس پس میدیم جناب سرهنگ -گفتم بیای اینجا تا یه موضوعی رو بهت بگم -بفرمایید -خواستم بگم چون این پرونده رو تو داری بهش رسیدگی میکنی و باتوجه به سابقه‌ی کاریت، بهتره بازجویی امروز رو تو انجام بدی -من؟! آخه... -آخه نداریم، مگه به خودت اعتماد نداری؟ -بحث اعتماد نیس، ولی آخه این پرونده خیلی مهمه، منم تاحالا ازکسی بازجویی نکردم -پس بهتره تلاشتو بکنی، من میدونم از پسش برمیای و دراین هیچ شکی نیست -چشم، هرچی شما بگید -موفق باشی لبخندی زدم -ممنون، اجازه میدید مرخص بشم؟ -بفرما مرخصی بلندشدم و دوباره احترام نظامی گذاشتم و رفتم بیرون. به بازجویی امروز فکرمیکردم، میتونم از پسش بر بیام؟اگه خراب کنم چی؟ هوففف رسیدم به اتاقم و دررو بازکردم که دیدم فرهاد تو اتاقمه و پرونده رو گذاشت رو میزم -دستت دردنکنه -عه اومدی رفتم و نشستم پشت میزم -خوبی داداش؟ -فرهاد، سرهنگ بازجویی این پرونده رو سپرده به من -جان من راست میگی؟ این که خیلی خوبه -استرس دارم -میدونم که ازپسش برمیای، چرا به خودت اعتمادنداری تو، حالا بیا این پرونده رو چک کن پرونده رو بازکردم و خوندمش -مسعود کاشفی، متولد1352اهل تبریز، سابقه دار هم بوده مثل اینکه! شیش سال حبس بوده بخاطر آدم ربایی! -نچ نچ، چه سابقه ی درخشانی هم داشته نفسمو بیرون دادم و از جام بلند شدم -خب... اتاق بازجویی رو آماده کنید -چشم الان به بچه ها میگم ردیفش کنن ازاتاق خارج شدیم و من سمت اتاق شنود رفتم تا متهم رو بیارن بعدازاینکه متهم رو اوردن چنددقیقه بعد من وارد اتاق شدم و دررو بستم، سمتش رفتم و پرونده رو گذاشتم رومیز و بعد من نشستم، همینکه خواستم لب بازکنم گفت: -ببینید من ازهیچی خبرندارم علکی وقتتونو هدر ندید پرونده رو بازش کردم و تمام اطلاعاتشو واسش خوندم -هرچی ازت پرسیدم رو باید مو به مو برام تعریف کنی -گفتم که، من از چیزی خبر ندارم -باشه،من کمکت میکنم تبلتی که کنارم رومیز بود رو برداشتم و صدایی که مربوط به تماس خودش و یه نفردیگه بود رو پخش کردم.... --بارها باید تافردا آماده باشن کاشفی: -ولی تا فردا که نمی‌رسیم... --همین که گفتم، از رستگار اطلاعات جمع کردی؟ کاشفی: -نه، هنوز اطلاعاتی ازش به دست نیووردم صدارو قطع کردم و به چهره‌ی کاشفی که الان رنگ و رویی براش نمونده بود نگاه کردم -خب، فکرکنم الان کلی حرف برای گفتن داری، بهتره همه چیوبگی،از کی دستور می‌گیری؟ سکوت کرد و چیزی نگفت -بهتره بدونی اگه سکوت کنی باید بهای سنگینی بپردازی، پس بهتره کمک کنی ما هم کمکت میکنیم نفس عمیقی کشید -من، فقط یه نفر به اسم آرمان رو می‌شناسم، فقط هم سه بار بااون ملاقات کردم، آدرسی هم ازش ندارم که بهتون بدم، مدام از یه شماره بهم زنگ می‌زنه، همین -بقیه‌ی باند ها چی؟ -من ازاون دسته ها خبرندارم، فقط یکیشون رابطه‌ی صمیمی با آرمان داره -کی؟ -شاهین -شاهین؟! خب؟ -خیلی وقته باآرمان در ارتباطه، -شماره ای، آدرسی چیزی ازش نداری؟ -نه از جام بلند شدم -ممنون که کمکمون کردی روکردم سمت ستوان ستوده -میتونید ببریدشون احترام گذاشت و به کاشفی دستبند زد و اونو باخودش برد. از اتاق رفتم بیرون که دیدم رامین و فرهاد تواتاق شنود هستن -بیکارید اومدین اینجا رامین: کارت بیست بود فرهاد: آره داداش، کارت عالی بود لبخندی زدم -ممنون از اتاق شنود رفتم بیرون که دیدم سروان سمیعی داره سمتم میاد سمیعی:آقای رستگار،یه خانمی اومدن میخوان شمارو ببینن -یه خانم!؟ -بله گفتن از فامیلتون هستن، الان کنار اتاقتون منتظرتونن -باشه،ممنون زدم رو شونه‌ش و باتعجب سمت اتاقم رفتم.... 🍂ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ اسرا بانو جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
هدایت شده از تدریس یار پایه سوم
سـ🍁ـلام صبحتون بخیر و شـادی،روزتون سرشار از زیبائی و اتفاقهای خـوب و دلنشین امیدوارم تنتون سالم  ،زندگیتون پر برکت و شـادی مهمون همیشگی،دلهای مهربونتون باشه با توکل به نام الله🌷 با تلاش و امید به خدا به استقبال یه روز خوب بریم یادمون نره اگه خسته هم شدیم هیچ وقت نا امید نشیم صبح زیباتون بخیر و پر امید صبح که می‌شود دنبال اتفاقات خوب بگرد که حال خوبت را با لبخند به روزگارت سنجاق کنی،یک روز خوب اتفاق نمی‌افتد ساخته می‌شود ... ✅جهت سفارش تبلیغات در مجموعه کانالهای پانزده گانه تدریس یار ؛ @teacherschool ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @tadriis_yar3
امیر و آرمان  سه روزه که قهرن. منم هیچ کاری برای آشتی دادنشون نکردم. اصلا به من چه ربطی داره...! سمیرا سر یه دلخوری کوچیک دوستیش با هدا رو بهم زد! اصلاً بهتر، خودم میرم با هدا صمیمی میشم! 😐اگه تو هم توی چنین شرایطی بی‌تفاوت میشی و به آشتی دادن آدما اهمیت نمیدی، پس ❌ عزیزکرده‌های خدا کسایی هستن که نسبت به آدمای اطرافشون بی‌تفاوت نیستن و پیوند قلبی آدما با همدیگه رو محکم‌تر می‌کنن. جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
💢برگزیده رویداد الف‌تا از تجربه خود گفت: ✅از سایه درخت کنار تا درخشش در برج میلاد 🔸«رضا نوری زاده» مدیر هنرستان ناحیه یک جوار پالایشگاه نفت بندرعباس که کار معلمی خود را در گرمای جنوب و سایه درخت کُنار (صِدر) آغاز کرده بود، رتبه اول دومین رویداد بین‌المللی (الف تا) را در بخش مدارس پیشتاز تحول از آن خود کرد و با حضور در خبرگزاری جمهوری اسلامی (ایرنا) تجربیات موفق خود در کسب این افتخار را به اشتراک گذاشت. 🔸(الف تا) رویدادی است که موجب تحول می‌شود، در واقع پیشرفت‌های بسیاری توسط مدیر و معلمان در مدرسه اتفاق می‌افتد که اگر به اشتراک گذاشته نشود، در همان مدرسه باقی می‌ماند و قابل استفاده برای سایران نیست، بنابراین تصمیم وزارت آموزش و پرورش براین است که تجارب مدارس تحول آفرین به اشتراک گذاشته شود تا در سایر مدارس هم حس امید و تلاش ایجاد شود. 🔸این رویداد باعث شناسایی، اشتراک‌گذاری، تجربیات خلاقانه و الهام بخش است و زمینه تعامل و هم‌افزایی معلمان، مدیران و عوامل تربیتی و آموزشی مدارس را در سراسر کشور فراهم می‌کند؛ در این رویداد در ۲ محور مدارس پیشتاز تحول و بخش تک تجربه تجربیات اتفاق می‌افتد که در بخش مدارس پیشتاز تحول، تجربیات و اقدامات تحول آفرین از سوی مجموعه معلمان و مربیان، مدیران و عوامل آموزشی تربیتی و حتی خانواده، در یک مدرسه انجام شده و باعث ایجاد تحول در آن فضای آموزشی می‌شود و در بخش تک تجربه، نیز تنها بخشی از یک مدرسه متحول می‌شود، مثلا یک معلمی در کلاس درس کاری را انجام می‌دهد و همان کلاس را متحول می‌کند. 🔸۱۰۸ هزار ایده و تجربه امسال به رویداد (الف تا) ارسال شد که پس از سه مرحله داوری ۲۵۰ ایده به مرحله نهایی راه پیدا کرد و به مدت سه روز در مرکز نمایش‌های برج میلاد تهران و در بخش نمایشگاهی آثار خود را به نمایش گذاشتند و در این مدت بررسی‌های لازم در مورد این افراد انجام شد، افراد متخصص و صاحب نظر از حوزه‌های مختلف به صورت محسوس و نامحسوس طرح‌های ارائه شده در غرفه‌ها را بررسی کردند و افراد برگزیده انتخاب شدند که رضا نوری زاده از هرمزگان یکی از این مدیران برگزیده بود که در بخش مدارس پیشتاز تحول، رتبه نخست کشوری را کسب جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh
. شکار لحظه‌ها وارد کلاس شدم، بچه‌ها حال و هوای دیگری داشتند، سخن از پرتاب موشک‌های ایران به سوی اسرائیل جنایتکار بود، فرصت را مناسب دانستم و پرسیدم کدام یک از شما موشک‌ها را در آسمان دیده است؟ انهایی که موشکها را دیده بودند با آب و تاب تعریف می کردند. توضیح دادم که: درست کردن این موشک ها که از یک کشور به پرواز در می آید و دقیق به هدف می خورد خیلی سخته! اما دانشمندان کشور ما که زیاد درس خوانده اند و زحمت کشیدن توانسته اند این موشکها را بسازند( همزمان شکل موشکها را بر روی تابلو کشیدم و چگونگی عملکرد انها را به شکل ساده تشریح کردم) ادامه دادم که کشورهای زورگو مثل امریکا و فرانسه و انگلیس به کمک اسرائیلی ها خواستند جلو موشکها را بگیرند اما نتوانستند چون دانشمندهای ما خیلی زرنگ هستند. گفتم: شاید در تلویزیون دیده باشید اسرائیلی ها خانه های فلسطینی ها را خراب می کنند حتی بیمارستانها و مدرسه ها را و خیلی از بچه ها کشته شدن . بعضی از بچه ها را از زیر خرابه های ساختمانها بیرون کشیدن و اینها پدر و مادرهاشون رو از دست داده بودند بعد پرسیدم کدام یک از شما دوست دارید وقتی بزرگ شدید به مردم کمک کنید و با ادم بدها مبارزه کنید. یک دفعه یکی از بچه ها که جنب و جوش و تحرک زیادی داشت  بلند فریاد زد مرگ بر اسرائیل و همه بچه ها با او همراه شدن به گونه ای که با خود گفتم الان همه کلاسهای مدرسه بهم می ریزد از انها خواستم خودشان را کنترل کنند! انها را دعوت به نشستن نمودم. زنگ نقاشی بود و همه مشتاق به کشیدن موشک بودند یکی از بچه ها موشکی را کشیده بود که بر روی ان مسلسلی قرار داشت ، نقاشی سیامک را به بقیه بچه ها نشان دادم و گفتم: چه جالب!! بچه ها سیامک یک موشک جدید طراحی کرده، هم زمان که به هدف نزدیک می شود به سمت دشمن شلیک می کند. شاید سیامک هم که بزرگ شد مثل شهید طهرانی مقدم برای کشورمان افتخار آفرین شود تا دشمنان جرات نکنند به کشورهای بی دفاع حمله کنند. ان روز خیلی حس خوبی نسبت به معلم بودن خود داشتم، بیش از پیش به آینده کشورم امیدوار شدم چون احساس کردم عشق به کشور عزیزمان و افتخار به ایرانی بودن و انگیزه برای تحصیل و خدمت به هم نوعان در تمام وجود بچه ها ساری و جاری گشته است. علی بذرافکن معلم پایه اول مدرسه ظفر ناحیه ۴ شیراز جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh