eitaa logo
کانال حکایت و داستان های کوتاه
378 دنبال‌کننده
59 عکس
24 ویدیو
0 فایل
ارتباط با ادمین @Mahmood1353 اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت… 🤔❤️ زیر مجموعه کانالهای شریف ابهر @sharifpress
مشاهده در ایتا
دانلود
☯️ می گویند در قدیم دزد سر گردنه هم معرفت داشت: روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسه سکه مردی غافل را می دزدد، هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذی است که بر آن نوشته است: خدایا به برکت این دعا سکه های مرا حفاظت بفرما! اندکی اندیشه کرد... سپس کیسه را به صاحبش باز گرداند! دوستان دزدش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد. دزد کیسه در پاسخ گفت: صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نموده است. من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او... اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست می شد. آن گاه من دزد باورهای او هم بودم و این دور از انصاف است... ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ روزی زنی با شوهرش غذا میخورد. فقیری درب خانه را زد. زن بلند شد و دید که فقیر است. غذایی برداشت تا به او بدهد. شوهرش گفت: کیست؟ زن جواب داد: فقیر است برایش غذا میبرم. شوهرش مانع شد تا اینکه جر و بحثشان بالا گرفت و کارشان به طلاق کشید. سالیان سال گذشت و زن، شوهر دیگری گرفت. روزی با شوهر دومش غذا میخورد که فقیری در خانه را زد مرد در را باز کرد. دید که فقیری است که نیاز به غذا دارد. به خانه برگشت و گفت: ای زن غذایی برای فقیر ببر. زن فورا بلند شد و غذا را برد اما زن با چشمانی پر از اشک برگشت. شوهرش گفت چه شده ای زن. زن گفت: این فقیر که در خانه آمده شوهر قبلی من است. مرد زنش را در آغوش گرفت و سپس رو به او کرد و گفت: من هم همان فقیری هستم که آن روز به در خانه شوهرت آمدم. ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ روزی گنجشکی عقربی را دید که در حال گریستن است ، گنجشک از او پرسید برای چه گریه میکنی؟ گفت میخواهم آن سمت رودخانه بروم نمیتوانم... گنجشک او را روی دوش خود گذاشت و پرید... وقتی به مقصد رسید گنجشک دید پشتش میسوزد.. به عقرب گفت من که کمکت کردم برای چه نیشم زدی.؟ گفت خودم هم ناراحتم ولی چکار کنم ذاتم اینه...!! حکایت بعضی از ما آدمهاست...... از دست رفیقان عقرب صفت... هم نشینی با مارم آرزوست... مراقب رفاقتهایمان باشیم! ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ همسر فرعون تصميم گرفت که عوض شود و شُد یکی از زنان والای بهشتی... پسر نوح تصميمي براي عوض شدن نداشت... غرق شد و شُد درس عبرتی برای آیندگان... اولي همسر يک طغيانگر بود و دومی پسر يک پيامبر...! براي عوض شدن هيچ بهانه ای قابل قبول نيست... اين خودت هستي که تصميم می گيری تا عوض شوی... بعضي از چيزها دير که شد، بي‌ فايده هستند... مانند بوسيدن پيشانی عزیزی که دیگر نیست.. ☯️ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماه‌ها از شروع جنگ می‌گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند. فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند. فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه‌ حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد و گفت: «سکه را بالا می‌اندازم. اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست می‌خوریم.» سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق‌العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان آیا شما واقعا می‌خواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟» فرمانده لبخندی زد و گفت: «بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود. 👤 آنتونی رابینز 📚 ✓ 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ خیلی زیباست حتما بخوانید...!!! شخصی برای اولین بار یک کلم دید. اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و ... با خودش گفت: حتما یک چیز مهمیه که اینجوری کادوپیچش کردن ...! اما وقتی به تهش رسید وبرگها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست ... حکایت زندگی هم این چنین است ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می زنیم و فکر می کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزی ست که باید دریابیم و درکش کنیم... و چقدر دیر می فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود.! ✨زندگی، همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم✨ @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ 📚 محبت که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند! پدری برای پسرش تعریف میکرد که: یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم می‌اومدم بیرون جلویم را می‌گرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی می‌دادم بهش. هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمی‌داد پول رو طلب کنه- فقط براش یه بیست و پنج سنتی می‌انداختم. بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم می‌دونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ پدر می‌گوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!» @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ عارفی 40 شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند تمام روزها روزه بود. در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او شب 36 ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت 6 بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را ز یارت خواهی کرد عارف از ساعت 5 در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت... می‌گوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد، قصد فروش آنرا داشت... به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: 4 ریال و 20 شاهی پیرزن می گفت: نمیشه 6ریال بخرید؟ مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند. بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود. مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به 6 ریال می فروشم، خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به 6 ریال؟؟؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن 6 ریال می شود! مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، امّا اگر اصرار داری من آنرا به 25 ریال می خرم!!! پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!! مسگر گفت: ابدا" دیگ را گرفت و 25 ریال در دست پیرزن گذاشت!!! پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد. من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از 4 ریال و 20 شاهی ندادند آنگاه تو به 25 ریال می خری؟!!! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!! من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم... از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند گفت: با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!! دست افتاده ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد! گر دست فتاده ای بگیری... مردی @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400 @dastankotah_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☯️ ببینید تصویر بسیار زیبایی از زندگی روستایی در آرامش و سادگی در زندگی مردم روستایی موج میزند. گاهی نیاز دارم در جایی مثل روستا زندگی کنم و دور از تجمل و هیاهوی شهر باشم. در روستا زمان دیرتر و راحت می گذرد. در شهر که هستیم، زمان خیلی زود دیر می شود… ☯️زندگی بی سر و صدا و آرامش بخش در روستا نعمتی است که مردم شهر از آن بی نصیبند… ☯️ زندگی روستایی مثل آیینه میمونه هرجوری نگاهش کنی همونجوری نگاهت میکنه! پس جوری اون آیینه رو نگاه کن که از خودت و زندگیت لذت ببری.! ☯️ زندگی ساده یعنی همه چیزهایی که می خواهیم نه، بلکه همه چیزهایی که نیاز داریم را داشته باشیم. مثله برگشتن به روستای پدری ☯️ روستا مکانی آرامش بخش به دور از همه دغدغه ها و شلوغی های شهر است. جایی است که صبح با آواز بلند خروس هایش از خواب بیدار می شوی و در هوای تازه صبح در کنار درختان سرسبز و پربارش صبحانه را در اوج آرامش می خوری. 📹 تهیه و تدوین افشین سلیمانی @sharifpress
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☯️ کشاورزی يک مزرعه ی بزرگ گندم داشت. زمين حاصلخيزی که گندم آن زبانزد خاص و عام بود. 🌾هنگام برداشت محصول بود. شبی از شبها روباهی وارد گندمزار شد و بخش کوچکی از مزرعه را لگدمال کرد و به پيرمرد کمی ضرر زد. 🌾پيرمرد کينه ی روباه را به دل گرفت. بعد از چند روز روباه را به دام انداخت و تصميم گرفت از حيوان انتقام بگيرد. مقداری پوشال را به روغن آغشته کرده، به دم روباه بست و آتش زد. 🌾روباه شعله ور در مزرعه به اينطرف و آن طرف می دويد و کشاورز بخت برگشته هم به دنبالش. در اين تعقيب و گريز، گندمزار به خاکستر تبديل شد... 🌾وقتي کينه به دل گرفته و در پی انتقام هستيم، بايد بدانيم آتش اين انتقام، دامن خودمان را هم خواهد گرفت! بهتر است ببخشيم و بگذريم... @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ دو برادر نزد پادشاهی به آهنگری مشغول بودند. روزی پادشاه امر کرد برای جنگ او با سپاه دشمن، یکی از برادران تیری تیرافکن بسازد و برادر دیگر زره پولادین و غیرقابل نفوذ!!! دو برادر تیر و زره را ساختند. شاه دو برادر را به محوطۀ قصر برد و کنار هم گذاشت و گفت: بایستید؛ و روی به آن دو گفت: تیر را می‌زنم اگر در زره فرو رفت، آن‌گاه سازندۀ زره کارش درست نبوده، پس سزای او مرگ است و سازندۀ تیر کارش درست است و باید زنده بماند و اگر در زره فرو نرود، سازندۀ تیر کارش درست نبوده پس سازندۀ زره آزاد و تیر در قلب سازندۀ تیر خواهم زد. هر دو برادر از سخن پادشاه برجای خود لرزیدند. چون پاداش یکی از آن‌ها مرگ حتمی بود در حالی که انتظار آن را نداشتند. پادشاه هر چه در بازو توان داشت کمان را کشید و تیر از کمان بر قلب سازنده فرو رفت و در دم جان سپرد و برادر دیگر آزاد گشت. هیچ یک از دو برادر این‌ چنین انتظار امتحان پادشاه بر خود، برای محصول‌شان را نداشتند. برادری که زنده ماند به جای شادی از زنده ماندن خویش، بر نعش برادر خود گریست و گفت: پادشاها! این سازندۀ زره برادر بزرگ‌تر من بود که من فن آهنگری از او آموخته بودم و او به من یاد داد ولی خود به دانستۀ خود عمل نکرد. او به من گفت: چکش را محکم بکوب، ولی خود عمل نکرد؛ پس سزای من زنده ماندن به خاطر علمی بود که از او فراگرفتم و بدان عمل کردم، ولی خودش عمل به علمی که داشت نکرد تا خودش را در چنین روزی از دست مرگ رها سازد. 🔰در احادیث آمده است: در روز قیامت عالمان بی‌عمل هم به شاگردان خود که به آموخته‌های خود عمل کرده و بهشتی شده‌اند تأسف خواهند خورد @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در https://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽ‌ﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩ‌ﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪ‌ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ می‌زنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ می‌شوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا می‌زند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮم. 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در ttps://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ زندگی کردن، نایاب ترین چیز در این دنیاست. لذت ببر، نفس بکش، عاشق شو، شکست بخور، پیروز بشو، کارهای خارق العاده انجام بده، وگرنه زنده بودن را که همه بلدند، زندگی کن @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در ttps://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ تاسیس یک ایستگاه فرهنگی و مذهبی رادیویی فعال و 24ساعته از با موج اینترنتی سراسر جهان برای مسلمانان به نام رادیو چهارده معصوم (ع) اولین رادیو 24ساعته مسجدی در خاورمیانه ؛ تقدیم به نمازگزاران مسجد چهارده معصوم (ع) و مردم سراسر ایران اسلامی با هدف بحث های آگاهی رسانی اسلام محمدی برای زندگی سالم وتقویت ایمان شیعی این رادیو در نظر دارد با مطالب فرهنگی و مذهبی در زمان های مناسب و از قبل طراحی شده برای پخش در ایستگاه رادیویی14معصوم ع ؛ این رادیو برای حفظ فرهنگ اسلامی و ایران تلاش خواهد کرد. به گزارش وبلاگ رادیو اینترنتی ابهر بخش اطلاع رسانی (چند ایستگاه مشترک و متحده رادیویی) غروب روز شنبه همزمان با اذان مغرب به افق ابهر ایستگاه رادیو چهارده معصوم فعالیت آزمایشی خود را آغاز کرد . رادیویی 24ساعته و اولین بار به زودی موضوع پخش برنامه ها اطلاع رسانی می شود... ☯️ نشانی و لینک رادیو https://radioabhar.blog.ir/page/radio-14masoum https://eitaa.com/sharifpress
☯️ مردی بود قرآن می‌خواند و معنی قرآن را نمی‌فهمید . دختر کوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن می‌خوانی بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟ پدر گفت : سبدی بگیر واز آب دریا پر کن وبرایم بیاور.. دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند. پدر گفت : امتحان کن..دخترم. دختر سبدی که درآن زغال می‌گذاشتند گرفت ورفت به طرف دریا وامتحان کرد ، سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ، ولی همه آب ها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد . پدرش گفت : دوباره امتحان کن. دخترکم . دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد . برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت : که غیر ممکن است... پس پدر به او گفت : سبد قبلا چطور بود؟ اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت : بله پدر ، قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ، ولی الآن سبد پاک وتمیز شده است. پدر گفت : این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام می‌دهد . پس دنیا وکارهای آن قلبت را از کثافت ها پر می‌کند ، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات را پاک می‌کند ، حتی اگر معنی آنرا ندانی... خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی احساس منفی و درونی ، با خواندن قران پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان 📝از انچه بر دیگران گذشت‌‌، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`° @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در ttps://eitaa.com/dastankotah_1400
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☯️ ازفال فروشے پرسیدند چه مے فروشی؟ گفت به ڪسانیڪه قدرامروزشان رانمیدانند فردا را میفروشم امروز تڪرارنشدنے ترین لحظۀ زندگیتان است قدرش را بدانید ☯️ مخاطبین هنرمند عزیز ما از موسیقی : صدای پویا بیاتی ساخت کلیپ : مهدی منظمی @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در ttps://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ عنوان داستان: نمک نشناس پادشاهی دستور داد 10سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!! روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند... وزیر گفت: ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنید؟! حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید... پادشاه نیز پذیرفت. وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت: میخواهم به مدت 10 روز خدمت اینها را بکنم... نگهبان پرسید: از این کار چه سودی میبری! گفت: به زودی خواهی فهمید... نگهبان گفت: باشد؛ اشکالی ندارد! وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگ‌ها: غذا دادن، شستشوی آنها و... ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید... دستور دادند وزیر را جلوی سگ‌ها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با چیز عجیبی روبرو شد! همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند! پادشاه پرسید: با این سگ ها چکار کردی؟ وزیر جواب داد: 10 روز خدمت این ها را کردم، فراموش نکردند؛ ولی 10 سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید... پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد. @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در ttps://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ در ماه رمضان چند جوان پیرمردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد. به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، اما آب و غذا میخورم. جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟ 🔹پیرمرد گفت: بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و... ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم. 🔸بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم! 🔻ماه رمضان بر روزه‌دارن واقعی که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست، مبارکباد @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در ttps://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ عید دیدنی هیچ موقع این سوال را از میزبان نکنین ! 🤔 با پرسیدن سوال‌های نامناسب فضا رو برای بقیه سنگین نکنیم. @sharifpress
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☯️ تنها مومیایی‌های نمکی جهان در چندین مومیایی نمکی از دوره هخامنشیان در معدن «چهره‌آباد» به‌دست آمده که تعدادی از آن‌ها در موزه ذوالفقاری زنجان نگهداری می‌شوند. این پیکرها تنها مومیایی‌های نمکی باقیمانده در دنیا هستند. 🔹مرد نمکی ۳، ۴ و ۵ مربوط به دوره هخامنشی با قدمت حدود ۲ هزار و ۳۰۰ سال و مرد نمکی شماره یک و ۲ مربوط به دوره ساسانی، با قدمت حدود هزار و ۵۰۰ تا هزار و ۷۰۰ سال قبل است. @sharifpress
☯️ اوقات شرعی ماه مبارک رمضان سال 1402 شهرستانهای و با یک دقیقه احتیاط ✅ خداوندا به حق رحمت بی‌انتهایت به ما کمک کن تا در زمره کسانی نباشیم که از روزه داری بهره‌‏اى جز گرسنگى و تشنگى نمی‌‏برند. ☯️ رمضان شهر عشق و عرفان است .. . رمضان بحر فیض و احسان است ☯️ رمــضــــان، مــاه عــتــرت و قــرآن . . . گــــاه تــــجدید عهد و پیمان است ☯️ رمــضــان امــتــــداد جــــاده نــــور . . . در گذرگاه هــر مــــسلمــان است ☯️ رمــضــان چــلچــراغ نـــور افـشان . . . در شبــستان قلــب انـسان است ☯️ رمــضــان رهــنـــمــا و راه گــشــا . . . بهــر گــم گـشتگان حـیــران است ☯️ رمــضــان شــاخسارى از طــوبـى . . . غرفه اى از بــهشـت رضوان است ☯️ http://instagram.com/sharif_press/ 💟 @sharifpress ✅ لینک کانال خبری شریف ابهر در پیامرسان داخلی 👇‌ https://eitaa.com/sharifpress
☯️ در ماه رمضان چند جوان پیرمردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد. به او گفتند: ای پیرمرد مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزه‌ام، اما آب و غذا میخورم. جوانان خندیدند و گفتند: واقعا؟ 🔹پیرمرد گفت: بله، دروغ نمیگویم، به کسی بد نگاه نمیکنم، کسی را مسخره نمیکنم، با کسی با دشنام سخن نمیگویم، کسی را آزرده نمیکنم، چشم به مال کسی ندارم و... ولی چون بیماری خاصی دارم متأسفانه نمیتوانم معده را هم روزه دارش کنم. 🔸بعد پیرمرد به جوانان گفت: آیا شما هم روزه هستید؟ یکی از جوانان در حالی که سرش را از خجالت پایین انداخته بود، به آرامی گفت: خیر ما فقط غذا نمیخوریم! 🔻ماه رمضان بر روزه‌دارن واقعی که چشم و دل و زبان و رفتار و کردارشان در خدمت خلق خداست، مبارکباد @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در ttps://eitaa.com/dastankotah_1400
☯️ عجولانه عمل نکنیم. در زمان هاي قديم در کشور هند يک مرد و يک زن زندگي مي کردند. اين خانواده هيچ وقت صاحب فرزندي نمي شدند؛ براي همين مرد تصميمي گرفت در يک صبح او به بازار رفت و يک ميمون خريد از آن پس شادي بر خانه حکم فرما شد زن و مرد ميمون را مثل فرزند خود دوست داشتند مدت ها گذشت تا اينکه مرد و زن صاحب يک بچه شدند و شادي آنها بيشتر شد. در يک روز زن براي خريد به روستا رفت؛ قبل از رفتنش به مرد گفت که هيچ وقت بچه را با ميمون تنها نگذارد؛ بعد از گفتن اين جمله زن به سمت روستا حرکت کرد بعد از رفتن زن، مرد مدتي از بچه و ميمون مواظبت کرد اما حوصله اش سر رفت. به همين خاطر براي قدم زدن به بيرون از خانه رفت در راه با چند نفر از دوستانش روبرو و گرم صحبت با آنها شد. براي همين بسیار دير به خانه برگشت. بعد از گذشت چند ساعت زن با يک سبد میوه به خانه برگشت؛ وقتي که وارد خانه شد، ميمون در حالي که غرق در خون بود به طرف او رفت؛ زن با ديدن او جيغ بلندي کشيد و سبد را روي سر ميمون انداخت و به سمت اتاق بچه دويد وقتي که به تخت بچه رسيد ديد که بچه به راحتي در تختش خوابيده، آن هم بدون هيچ زخمي. زن از اين اتفاق متعجب شده بود ناگهان چشمش به بدن مار بي جاني افتاد که شکمش پاره شده بود. زن که دليل خوني بودن بدن ميمون را فهميده بود به طرف در ورودي خانه دويد؛ در آنجا ميمون را ديد که بي جان روي زمين افتاده بود. ميمون به خاطر ضربه ي سختي که به سرش خورده بود مرده بود، زن به خاطر اينکه عجولانه دست به اينکار زده بود ناراحت شد او با چشمان اشک آلود خم شد و به ميمون نگاه کرد که دیگر ميمون مرده بود. کلیله و دمنه- میمون و بچه @sharifpress ☯️ در @dastankotah_1400 ☯️ در ttps://eitaa.com/dastankotah_1400