✨﷽✨
امام زمان (عج الله تعالی فرجه الشریف):
اراده ى حتمى خداوند بر این قرار گرفته است که ـ دیر یا زود ـ پایان حق، پیروزى، و پایان باطل، نابودى باشد.
منبع📚: بحارالأنوار، ج۵۳، ص۱۹۳
(برای تعجیل در فرج او دعا و صلوات فراموش نشود)
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#ظهور #فرج #مهدی (عج الله فرجه) #عدالت
✨﷽✨
دعا
بانویی پارسا و اهل ایمان بود.
غصه دار از اندوه مسلمانها و تسلط اجانب بر آنها، عالمی را عالم رویا دید.
عالم به او فرمود:
برای رفع بیماری و گرفتاریتان چه طور دعا می کنید؟!
بعد از هر نمازتان برای فرج مولایتان هم همانطور دعا کنید!
هر مومنی، اگر همان طور که برای گرفتاری و بیماری های خودش دعا می کند، بعد از هر نماز برای فرج مولایش هم دعا کند، و به حالی برسد که فراق امام عصر دلش را بشکند و احوالش را پریشان کند،حاصل چنین دعایی از دو حال خارج نیست:
یا ظهور مولایش را تسریع کند
یا غم و ناراحتی همان مومن دعاکننده جای خودش را به شادی می دهد.
منبع.📚: مکیال المکارم،ج1، ص511
(توصیه برای نوشتن کتاب و نام کتاب "مکیال المکارم فی فوائد الدعا للقائم" توسط خود حضرت به نویسنده القا شده است: مقدمه کتاب)
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #فرج امام #مهدی(عج الله تعالی فرجه) #ظهور #داعای_فرج
✨﷽✨
نو رسیده
یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده.
بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن....
اما مامان و باباش میترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.
اصرار زیاد پسر کوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد، خم شد روی سرش و گفت: داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی … به من می گی خدا چه شکلیه ؟ آخه من کم کم داره یادم می ره!
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #تولد #خدا #تلنگر #نوزاد
✨﷽✨
امام مهدى علیه السّلام فرمودند:
منم كه زمين را از عدالت لبريز مى كنم، چنان كه از ستم آكنده است.
منبع📚: بحار الأنوار، ج۵۲، ص۲
(برای تعجیل در فرج او دعا و صلوات فراموش نشود)
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#ظهور #فرج #مهدی (عج الله فرجه) #عدالت
✨﷽✨
از کوزه همان برون تراود که در اوست!
اگر کسی به شما گفت شاعر این شعر یکی از این افراد هست درست گفته. شاعران مختلف این مصرع را در شعرشان به کار برده اند:
شیخ بهایی:
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
ابوسعید ابوالخیر:
آن را که حلال زادگی عادت و خوست
عيب همه مردمان به چشمش نيکوست
معيوب همه عيب کسان می نگرد
از کوزه همان برون تراود که دروست
اوحدالدین کرمانی:
آن را که حرامزادگی عادت و خوست
عیبِ دگران به نزد او سخت نکوست
معیوب همه عیب کسان می طلبد
از کوزه همان برون تراود که در اوست
بابا افضل:
بد اصل گدا چو خواجه گردد نه نکوست
مغرور شود نداند از دشمن دوست
گر دایره ی کوزه ز گوهر سازند
از کوزه همان برون تراود که در اوست
منابع :
دیوان شیخ بهایی، صفحه 173، رباعی شماره19.
دیوان کامل ابوسعید ابوالخیر، صفحه 188 ،رباعی شماره 713.
دیوان اوحدالدین کرمانی، صفحه 252 رباعی شماره 1293.
رباعیات باباافضل کاشانی، صفحه ی 100 رباعی شماره ی 57.
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #شعر #شیخ_بهائی #شیخ_بهایی #ابوسعید_ابوالخیر #اوحدالدین_کرمانی #بابا_افضل
✨﷽✨
از کجا می دانید که ... ؟
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت.
پیرمرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟!
فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست.همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟
چند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا می دانید که…؟
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #شانس #اقبال #تقدیر #خوش_بینی
✨﷽✨
امام على(علیه السلام):
خوش بينى، اندوه را مى كاهد و از افتادن در بند گناه مى رهاند
حُسنُ الظَّنِّ يُخَفِّفُ الهَمَّ، و يُنجِي مِن تَقَلُّدِ الإثمِ
💠 خوش بینی یک تصمیم است 💠
منبع📚: میزان الحکمه، ج 6، ص 568
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#خوش_بینی #اندوه #گناه #رهایی
✨﷽✨
طمع
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستاییها که وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون!
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #اخلاقی #طمع #میمون #بازرگان #روستایی #شیاد #کلاهبردار
✨﷽✨
امید
روزی حضرت سلیمان (علیه السلام) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه ی گندمی را با خود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (علیه السلام) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان (علیه اسلام) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد. من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم».حضرت سلیمان(علیه اسلام) به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای؟» مورچه گفت آری او می گوید:
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #مذهبی حضرت #سلیمان (علیه اسلام) #حضرت_سلیمان #مورچه #قورباغه #حکایت