✨﷽✨
امتحان دو بزرگ
در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!! به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند. شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش این همه عظمت را ندارد.
ساعتی بعدشاه عباس عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد. میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد.
منبع 📚: روضات الجنات، سید محمدباقر خوانساری
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستان_کوتاه
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #تربیتی #اخلاقی #شاه_عباس #میرداماد #شیخ_بهائی #علم #معرفت
✨﷽✨
طلبه جوان و شیخ بهایی
آورده اند: روزی طلبه جوانی در اصفهان درس می خواند نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و کار و کاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و کسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ بهایی گفت: بسیار خب! حالا که می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر کجا می خواهی برو، من مانع کسب و کار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون کرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره کرده ای؟
نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره کرد و به ریش من هم خندید.
شیخ بهایی گفت: اشکالی ندارد. پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی کن با آن قدری علوفه و کاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان که دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی آمد و ماجرا را تعریف کرد. علامه شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دکان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سکه به من قرض بده که اکنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ بهایی گفت: امتحان آن که ضرر ندارد. طلبه جوان با این که ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام علامه شیخ بهایی به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دکانی که عالم گرانقدر شیخ بهایی گفته بود برو!!!؟ و گفت: این سنگ را در مقابل صد سکه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ کرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر کنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی کمی شاگرد با دو مامور به دکان بازگشت.
ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه کرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟
پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟
زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سکه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سکه را یک جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از کجا آورده ای؟ پسر جوان که از تعجب زبانش بند آمده بود و فکر نمی کرد سنگی که به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من من کردن و لکنت زبان گفت: به خدا من دزدی نکرده ام. من با علامه شیخ بهایی نشسته بودم که او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی کنید با من به مدرسه بیائید تا به نزد عالم بزرگوار شیخ بهایی برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد علامه شیخ بهایی آمدند. ماموران پس از ادای احترام به عالم گرانقدر شیخ بهایی، قضیه آن جوان طلبه را به او گفتند. او ماموران را مرخص کرد و گفت: آری این جوان راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده: به علامه شیخ بهایی! گفت؛ حضرت استاد؛ قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آوردید! مگر این سنگ چیست که با آن کاه و جو ندادند ولی مرد صراف حاضر شد بابت آن ده هزار سکه بپردازد.
عالم گرانقدر حضرت شیخ بهایی گفت: ای جوان! این سنگ قیمتی که می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر کمیاب، در شب تاریک چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور که دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی، خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. طلبه جوان از این که می خواست از طلب علم دست بکشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
منابع📚: کتب علوم غریبه
«سر المستتر» علامه شیخ بهایی
گوهر شب چراغ ؛ محمد حسین نائینی
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستان_کوتاه
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #شیخ_بهایی #شیخ_بهائی #طلبه #تربیتی #گوهر #علم #تجارت #دانش
✨﷽✨
از کوزه همان برون تراود که در اوست!
اگر کسی به شما گفت شاعر این شعر یکی از این افراد هست درست گفته. شاعران مختلف این مصرع را در شعرشان به کار برده اند:
شیخ بهایی:
آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست
وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست
حال متکلم از کلامش پیداست
از کوزه همان برون تراود که در اوست
ابوسعید ابوالخیر:
آن را که حلال زادگی عادت و خوست
عيب همه مردمان به چشمش نيکوست
معيوب همه عيب کسان می نگرد
از کوزه همان برون تراود که دروست
اوحدالدین کرمانی:
آن را که حرامزادگی عادت و خوست
عیبِ دگران به نزد او سخت نکوست
معیوب همه عیب کسان می طلبد
از کوزه همان برون تراود که در اوست
بابا افضل:
بد اصل گدا چو خواجه گردد نه نکوست
مغرور شود نداند از دشمن دوست
گر دایره ی کوزه ز گوهر سازند
از کوزه همان برون تراود که در اوست
منابع :
دیوان شیخ بهایی، صفحه 173، رباعی شماره19.
دیوان کامل ابوسعید ابوالخیر، صفحه 188 ،رباعی شماره 713.
دیوان اوحدالدین کرمانی، صفحه 252 رباعی شماره 1293.
رباعیات باباافضل کاشانی، صفحه ی 100 رباعی شماره ی 57.
┈┈┈••✾🌿🌺🌿✾••┈┈┈
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #آموزنده #اموزنده #شعر #شیخ_بهائی #شیخ_بهایی #ابوسعید_ابوالخیر #اوحدالدین_کرمانی #بابا_افضل