#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : شهید
بچه ای بزرگ!
بغض کرده بود.
از بس گفته بودند:بچه است، زخمی بشود آه و ناله میکندو عملیات را لو میدهد
شاید هم حق داشتند.
نه اروند با کسی شوخی داشت، نه عراقی ها.
اگر عملیات لو میرفت....
غواص ها( که فقط یک چاقو داشتند ) قتل عام میشدند
فرمانده که بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد
****
بغض کرده بود .
توی گل و لای کنار اروند ، در ساحل فاو دراز کشیده بود.
جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.
یا کوسه برده بود یا خمپاره....
دهانش را هم پر گل کرده بود تا عملیات را لو ندهد...
بچه بود...بچه ای بزرگ....
منبع : www.abrobad.net (سایت ابرو باد)
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #شهید #غواص #شهدا #شهدای_غواص
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : شهدا
حجاب
می دانست از ساواکی ها هستند و می خواهند براش پرونده سازی کنند.
از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید!
من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند.
ساواکی ازش پرسید: شاه را داری می گی؟
خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.
(خاطره ای از شهید محمد منتظرالقائم)
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #شهید #شهدا #حجاب #خاطره #ساواک
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : شهدا
️ #شفای_فرزند
سال ها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم. بار آهن خواسته بودم.
راننده نیسان آمد و گفت: بار را کجا خالی کنم؟
بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند.
وارد اتاق کار من شد لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب بردارد. نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد.
همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت: خدا تو رو رحمت کنه آقا ابراهیم.
داشتم فاکتور را نگاه می کردم سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم: با آقا ابراهیم جبهه بودی؟
گفت: نه
گفتم: بچه محلشون بودی؟
پاسخش دوباره منفی بود. گفتم: از کجا می شناسیش؟
نفسی کشید و گفت: ماجراش طولانی و باورش سخته بگذریم.
من خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم می دونستم جلو آمدم و گفتم: جالب شد بگو چی شده؟
راننده که اشتیاق من را شنید گفت: من ساکن ورامین هستم حدود پانزده سال پیش وانت داشتم و بار می بردم.
یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران. آمدم خانه. دختر کوچک من با چند بچه دیگر بیرون از خانه مشغول بازی بودند.
من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد همینطور که صحبت می کردم یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم. از خانه پریدم بیرون.
دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب.
تا بزرگتر ها خبردار شوند مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود..
خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم.
حال دخترم اصلا خوب نبود. دکتر اوژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش هم عکس گرفتند.
دکتر چند دقیقه بعد من را صدا زد و گفت: ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود.
خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت چه اتفاقی افتاده. من هم چیزی نگفتم و دلداری اش دادم.
بار مشتری هنوز توی وانت بود. من رفتم این بار را تحویل بدم.
راه افتادم اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم.
همینطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود. چهره جذاب و ملکوتی داشت.
جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم: من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگرداند.
اینها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید #ابراهیم_هادی
آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم. شب سختی بود. همه پزشکان قطع امید کرده بودند.
من هم در نماز خانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم. نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد. دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت دختر شما حالش خوب شد برو پیش دخترت. این را گفت: و رفت.
یکباره از خواب پریدم. دویدم سمت بخش مراقبت های ویژه. همه در تکاپو بودند. دخترم به هوش آمده بود دخترم گریه می کرد و پرستار ها در کنارش بودند. دکتر بخش آمد.
خلاصه بگویم دوباره از ریه هایش عکس گرفتند. پزشکان می گفتند که آب داخل ریه جذب بدن شده و از بین رفته!
اما من می دانستم چه اتفاقی افتاده آن جوانی که در خواب دیدم همان #ابراهیم_هادی بود. فقط چهره اش نورانی تر بود و شلوار کُردی پایش بود.
صحبت های راننده که به اینجا رسید گفتم: دخترت الان چیکار می کنه؟
گفت: دانشجوی رشته مهندسی است. تمام خانه ما پر از تصاویر این شهید است. ما ارادت خاصی به این شهید داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد و بارها خواندیم.
با نگاهی پر از تعجب گفتم: باور این حرف ها سخته. قبول داری؟!
راننده گفت: اتفاقا ۱۵ سال پیش عکس های ریه دخترم را نگه داشته ام. عکس اول نشان می دهد که ریه او پر آب است و عکس بعدی اثری از آب در ریه نیست.
راوی: مرتضی پارسائیان
منبع: #کتاب_سلام_بر_ابراهیم2
🌹 به کانال «داستان کوتاه» بپیوندید.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@dastankoutah
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #شهید #شهدا #ابراهیم_هادی #سلام_بر_ابراهیم
✅ خاطره ی #عجیب #شهید قاسم سلیمانی از #صداقت رهبر معظم انقلاب:
🔸 ما یکی از #اشرار #بزرگ سیستان و بلوچستان را که سالها به دنبال او بودیم و هم در مسئله ی قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت می کرد و هم تعداد زیادی از بچه های ما را شهید کرده بود را با روش های پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آنها به آن جا، او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. او کسی بود که حکمش مثلاً پنجاه بار اعدام بود.
در جلسه ای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ما وقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: «#همین_الان_زنگ_بزن_آزادش_کنند». من بدون چون و چرا زنگ زدم؛ اما بلافاصله با تعجب بسیار زیاد پرسیدم که: «آقا چرا؟ من اصلا متوجه نمی شوم که چرا باید این کار را می کردیم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟»
رهبری گفتند: «مگر نمی گویی دعوتش کردیم»؟
بعد از این جمله، من خشکم زد. البته ایشان فرمودند: «حتما دستگیرش کنید» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است.
(منبع: کتاب ذوالفقار/ خاطرات شفاهی حاج قاسم سلیمانی/ ص 132)
🌹 به کانال ما بپیوندید. 👇👇👇
@dastankoutah
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #شهدا #قاسم_سلیمانی #شیعه #رهبر
✨﷽✨
مردان خدا
یکی از کارمندان شهرداری ارومیه می گفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار می گشتم.
از پله های شهرداری می رفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم.
یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان.
رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی می خوای؟
گفتم :کار
گفت : فردا بیا سرکار
باورم نمی شد
فردا رفتم مشغول شدم .
بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود.
چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم.
شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه
بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت :توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق شهردار کسر و پرداخت می شد.
یعنی از حقوق شهید باکری 🇮🇷
این درخواست خود شهید بود.
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستان_کوتاه
•✾📚 @dastankoutah 📚✾•
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #داستان_آموزنده #مردان_خدا #شهید_باکری #شهید #شهدا #کار #شهردار