#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : اخلاقی، عبادی
شرط استجابت دعا
از رسول الله پرسیدند:چرا دعا می کنیم ولی مستجاب نمی شود؟ در حالی که خداوند متعال فرموده است: « بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را »
حضرت فرمودند:چون ده چیز قلب های شما را میرانده است:
1_خدا را شناختید ولی اطاعت نکردید،
2_قرآن را قرائت کردید ولی عمل نکردید،
3_ادعای محبت رسول خدا را دارید
ولی با اولاد او دشمنی کردید،
4_ادعای دشمنی شیطان دارید ولی از او پیروی کردید،
5_ادعا می کنید بهشت را دوست دارید
ولی برای آن تلاش نمی کنید،
6_ادعا می کنید از آتش می ترسید
ولی بدن خود را در آن می اندازید،
7_به جای عیب خود به عیب دیگران پرداختید،
8_ادعا کردید دنیا را دوست ندارید
ولی به جمع اموال پرداختید،
9_به مرگ اعتراف می کنید ولی
برای آن آماده نیستید،
10_مردگان را دفن کردید ولی عبرت نگرفتید.
بنابراین دعای شما مستجاب نمی شود.
منبع📚: مواعظ العددیه، جلد ۲
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #دعا #اخلاقی #معنوی #استجابت
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : اخلاقی، عرفانی
عاشق
از شیخ رجبعلی خیاط نقل شده است که:
در شب سرد زمستانی در نیمه های شب در حالی که پاسی از نیمه شب گذشت بود و برف به شدت می بارید و تمام کوچه و خیابان ها را سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!
باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!
جلو که رفتم دیدم او یک جوان است، او را تکانی دادم، بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی؟
گفتم جوان مثه اینکه متوجه نیستی. برف برف!
روی سرت برف نشسته. ظاهرا مدت هاست که اینجایی.مریض می شوی...خدای ناکرده می میری!اینجا چه میکنی!؟!
جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد!
دیدم او زل زده به پنجره خانه ای!
️فهمیدم عاشـق شده! نشـستم و بـا تمـام وجود گریستم.
جوان تعجب کرد.کنارم نشست. گفت تو را چه شده ای پیرمرد؟ آیا تو هم عاشق شدی؟
️گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم![عاشق مهدی فاطمه] ولی اکنون که تو را دیدم، فهمیدم که من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!
مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد؟
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #اخلاق #عرفان #عشق #عاشق #انتظار #منتظر
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : طنز، اجتماعی
افسر دروغگو
افسر راهنمایی راننده ی یک خودرو که با سرعت بسیار بالایی در اتوبان در حال حرکت بود رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می داره.
افسر : می شه گواهینامه تون رو ببینم ؟
راننده : گواهینامه ندارم . بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر : میشه کارت ماشینتون رو ببینم ؟
راننده : این ماشین من نیست ! من این ماشینو دزدیده ام !!!
افسر : این ماشین دزدیه؟
راننده : آره همین طوره ولی بذار یه کم فکر کنم ! فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
افسر : یعنی تو داشبورد یه تفنگ داری ؟
راننده : بله . همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه اش رو گذاشتم تو صندوق عقب .
افسر : یه جسد تو صندوق عقب ماشینه ؟
راننده : بله قربان همینطوره!!!
با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (سروان )تماس می گیره. طولی نمی کشه که ماشینهای پلیس آژیرکشان ماشین مرد رو محاصره می کنن و سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد می آد.
سروان : ببخشید آقا میشه گواهینامه تون رو ببینم ؟
راننده : بله بفرمایید !!
گواهینامه مرد کاملا صحیح بود!
سروان : این ماشین مال کیه؟
راننده : مال خودمه جناب سروان .اینم کارتش !
اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود مرد بود!
سروان : میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
راننده : البته جناب سروان ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست !!
واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود !
سروان : میشه صندوق عقب رو بزنین بالا . به من گفتن که یه جسد اون تویه !!
راننده : ایرادی نداره
راننده در صندوق عقب رو باز می کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست !!!
سروان: من که سر در نمی آرم . افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین،این ماشین رو دزدیدین ،تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه !!!
راننده : عجب ! ، شرط می بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می رفتم!!!
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #اجتماعی #طنز #راننده #دروغ
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : طنز
پیرزن باهوش
یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد. سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند. و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت. قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد. پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمایی شد. مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند. تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست؟ آیا به تازگی به شما ارث رسیده است؟ زن در پاسخ گفت خیر، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است، پس انداز کرده ام. پیرزن ادامه داد و از آنجایی که این کار برای من به عادت بدل شده است، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید! مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول؟ زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است. مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد. روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت. پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد. مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد. وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد. مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید، با تعجب از پیرزن علت را جویا شد. پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #طنز #پیرزن #باهوش #شرط
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : عرفانی، اخلاقی
بسم الله الرحمن الرحیم
زنى که همیشه بسم الله الرحمن الر در تحفةالاخوان حکایت شده است که مردى منافق زن مؤمنى داشت که در تمام امور خود به اسم بارى تعالى مدد میجست و در هر کار «بسم الله الرحمن الرحیم» می گفت و شوهرش از توسل و اعتقاد او به بسمالله بسیار خشمناک مىشد و از منع او چاره نداشت تا آنکه روزى کیسه کوچکى از زر را به آن زن داد و گفت او را نگاه بدارد!
زن کیسه را گرفت و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» آن را در پارچهاى پیچید وگفت: «بسم الله الرحمن الرحیم» و آن را در مکانى پنهان نمود و بسمالله گفت.فرداى آن روز شوهرش کیسه را سرقت نمود و به دریا انداخت تا آنکه او را بى اعتقاد و شرمنده کند.پس از انداختن کیسه در دریا به دکان خود نشست و در بین روز صیادى دو ماهى آورد که بفروشد.مرد منافق آن دو ماهى را خرید و به منزل خود فرستاد که آن زن غذایى از براى شب او طبخ کند.
چون زن شکم یکى از آن ماهیان را پاره نمود کیسه را در میان شکم او دید! بسم الله گفت و آن را برداشت و در مکان اوّل گذاشت.چون شب شد و شوهرش به منزل آمد زن ماهیان بریان را نزد او حاضر ساخته، تناول نمودند.آنگاه مرد گفت: کیسه زر را که نزدت به امانت گذاشتم بیاور.
آن زن برخاسته، «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و آن را در پیش شوهرش گذاشت. شوهرش از مشاهده کیسه بسیار تعجب نموده و سجده الهى را به جاى آورد و از جمله مؤمنان گردید.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #اخلاق #عرفان #اخلاقی #عرفانی
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : عرفانی
رزق در قحطی
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .
به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟
جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟
مرد عارف گفت: از خودم شرم کردم که این غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #عرفانی #عرفان #رزق #رزاق
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : اجتماعی
سلام
مردی با ناحتی به سقراط گفت: در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است.
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد.
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود.
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد.
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر.
بدان که هر وقت کسی بدی می کند در آن لحظه بیمار است.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #اجتماعی #اخلاق #سلام #غفلت
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : اجتماعی
پودر لباسشویی
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبابکشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که همسایهاش درحال آویزان کردن رختهای شسته است و گفت: لباسها چندان تمیز نیست. انگار نمیداند چطور لباس بشوید. احتمالا باید پودر لباسشویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباسهای شستهاش را برای خشک شدن آویزان میکرد، زن جوان همان حرف را تکرار میکرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباسهای تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید.. ماندهام که چه کسی درست لباس شستن را یادش داده.."
مرد پاسخ داد: من امروز، صبح زود بیدار شدم و پنجرههایمان را تمیز کردم!😏
👈👈زندگی هم همینطور است. چیزی که میبینیم به درجه شفافیت پنجره ای بستگی دارد که از آن مشغول نگاه کردن هستیم.
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #اجتماعی #اخلاقی #لباسشویی #رخت
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.
#داستان کوتاه 📚🖌📖
موضوع : روایت
پند حضرت عیسی علیه السلام
امام صادق علیه السلام می فرمایند:
روزی حضرت عیسی علیه السلام در جمع حواریون نشسته بودند.
حواریون به عیسی علیه السلام عرض کردند: آموزگار راه هدایت! ما را از نصایح و پندهایت بهره مند ساز.
عیسی علیه السلام: پیامبر خدا موسی علیه السلام به اصحاب فرمود؛ سوگند دروغ نخورید، ولی من می گویم سوگند – خواه دروغ و خواه راست نخورید.
آنها عرض کردند: ما را بیشتر موعظه کن.
حواریون از ایشان به حواریون فرمود : برادرم موسی میگفت : زنا نکنید ولی من به شما میگویم : حتی فکر زنا نکنید ؛ زیرا فکر گناه مثل این است که در اتاقی آتش روشن کنند که اگر خانه را هم به آتش نکشد، دیوارها را سیاه میکند.
منبع : سفینه البحار، ج ۳، ص ۵۰۳
#داستان #داستانک #داستان_کوتاه #گناه #پند #روایت #حضرت_عیسی
👈صفحه ما را به دوستان خود معرفی کنید.