به نام خدا
شهر من سیاه است...
هوایش دود...
غذایش سم...
آبش تلخ...
ساکنینش غمزده....
پشت ماسک هایی چون پوزه بند...
خبرهایش همه از کرونا و مرگ...
و من در خانهای چون زندان...
از پنجره به بیرون می نگرم...
جوانان شهر را همنشین دود می بینم...
دختران شهر را عاشق سگها می نگرم...
چون عشق را در چهرهی پسران ندیدند...
و روزها هر روز سیاهتر می گردند...
اما من امیدوارم...
امیدم به وعدهای استوار است...
دعایم نیز پیوسته برقرار....
خورشید طلوع خواهد کرد...
و شب نیز به پایان خواهد رسید...
و فردا تا ابد روشن خواهد بود....
#راختان
🔹 امیرحسین داودی فر
داستان نویس نوجوان 😎
dastannevis.com
به نام خدا
شهر من سیاه است...
هوایش دود...
غذایش سم...
آبش تلخ...
ساکنینش غمزده....
پشت ماسک هایی چون پوزه بند...
خبرهایش همه از کرونا و مرگ...
و من در خانهای چون زندان...
از پنجره به بیرون می نگرم...
جوانان شهر را همنشین دود می بینم...
دختران شهر را عاشق سگها می نگرم...
چون عشق را در چهرهی پسران ندیدند...
و روزها هر روز سیاهتر می گردند...
اما من امیدوارم...
امیدم به وعدهای استوار است...
دعایم نیز پیوسته برقرار....
خورشید طلوع خواهد کرد...
و شب نیز به پایان خواهد رسید...
و فردا تا ابد روشن خواهد بود....
#راختان
🔹 امیرحسین داودی فر
داستان نویس نوجوان 😎
dastannevis.com