داستان: وقتی مادر متولد شد
نویسنده: عبدالله کمالی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17788/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
داستان: نعمت (قسمت دوم)
نویسنده: مریم ملکی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17790/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
داستان: همسایه (قسمت شانزدهم)
نویسنده: معصومه سادات جلالی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17796/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
داستان: آرتین (قسمت دوم)
نویسنده: علی پرواسی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17800/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
داستان: تاکسی
نویسنده: متین علی قانعی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17814/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
#داستان_شب 🌙⭐️
تو پارک نشسته بودم و داشتم تو گوشی تلگرام رو چک میکردم. یه پسر هفت هشت ساله اومد گفت:«عمو یه آدامس میخری؟»
گفتم:«همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم، الان دوستم میاد میخرم».
گفت:«باشه» و نشست کنارم.
بعد مدتی گفت:«عمو داری چیکار میکنی؟»
گفتم:«تو فضای مجازی میگردم».
گفت:«اون دیگه چیه عمو؟»
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه هفت هشت ساله باشه. گفتم:«عمو فضای مجازی جاییه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتو اونجا میسازی!»
گفت:«عمو فضای مجازیو دوس دارم. منم زیاد توش میگردم».
گفتم:«مگه اینترنت داری؟!»
گفت:«نه عمو، بابام زندانه، نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم. مامانم صبح ساعت ۶ میره سر کار شب ساعت ۱۰ میاد که من میخوابم، نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم. وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو آب فک میکنیم سوپه، تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم. من دوس دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم. مگه این دنیای مجازی نیست عمو؟»
اشکامو پاک کردم. نتونستم چیزی بگم. فقط گفتم:«آره عمو دنیای تو مجازیتر از دنیای منه»....
#گلنازتقوایی
dastannevis.com
#داستان_نویس_نوجوان اولین رسانه اطلاع رسانی آموزش داستان نوجوان از سال ۱۳۹۶
شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۲
dastannevis.com
هر هنرمند باید فرصت های آموزشی را جستجو کند و از آنها بهره ببرد. بسته به نوع هنری که پیشه میکند، از دوره های رسمی آموزشی یا از طریق مربی یا استاد خود آموزش ببیند.
dastannevis.com
«کتاب وقتی باز است ذهنی است که حرف میزند، وقتی بسته است دوستی است بهانتظار می نشیند ، وقتی ورق میزنی جانی است که میبخشاید، وقتی در کتابخانه خاک میخورد ، دلی است که میگرید......»
dastannevis.com
من به این دلیل موفق میشوم هر بار داستانهای خوبی بنویسم؛ چون در اتاق دربسته مینویسم؛ در ذهنم و برای خودم و خوانندهٔ ایدهآلم مینویسم.
دست از تلاش برای اینکه مورد پذیرش دیگرانی که علاقهای به روند نوشتنتان ندارند، بردارید. از خودتان و نوشتن، در مقابل خوانندگان ایرادگیر و نظرات غیرکارشناسانه محافظت کنید و اجازه ندهید آنها دلسردتان کنند. اینکه مدام بخواهید خودتان را برای افراد غیر علاقمند، توضیح بدهید باعث میشود تا حد زیادی انرژی خلاق شما در مسیر اشتباهی هدر برود و در موقعیتی قرار میگیرید که دائم داستان و هدفتان را زیرسؤال میبرید و احتمالا از خود میپرسید چه باید بکنید. پاسخ این است: تا جایی که میتوانید به سرعت بنویسید و اولین نسخه دستنویستان را شروع کنید. اما در حین کار شاگرد باشید و بیاموزید و از کنجکاوی بیشتر درباره ابزارها و امکانات کارتان دست برندارید.
استیون کینگ
dastannevis.com
#داستانک
سفر به آینده رویایی
دکتر گفت: «خوب، ماشین زمان پیما درست شد!» دستیارش لبخندی زد و گفت : «تبریک عرض میکنم. خوبه همین الان حرکت کنیم. چه طوره برگردیم به پانصد سال پیش و در جائی دنج استراحت کنیم چون این مدت، شب و روز کار کردیم و حسابی خسته شدیم.!»
«چی میگی؟ برای ساختن این ماشین پول زیادی خرج کردم. اول باید آن هزینهها را جبران کنیم. استراحت بمونه برای بعد.»
«پس، چه کار کنیم؟»
«بریم به زمان آینده . بریم به دویست سال آینده، چیزی پیدا کنیم و بیاریم که پولی نصیبمان کنه. چرا معطلی؟» ..
آنها سوار ماشین زمان پیما شدند و بلافاصله از یک فروشگاه بزرگ در دویست سال بعد سر در آوردند.
«معرکه است! همه چیز هست. پر از جنسه. ببینین، آقای دکتر ، این دیگه چیه؟ تا توضيحات را نخوانیم، نمیتونیم سر در بیاریم. روی این که شبیه ذره بینه نوشته شده «میکروسکوپ الکترونیکی» روی این ساك نوشته «اگر دکمهاش را فشار بدهید، تبدیل به قایق میشود.» . آه، آنجا بخش عرضه داروهاست. مواد مخدر بدون اعتیاد، هورمون حفظ جوانی تا ۱۵۰ سالکی، داروی مهرآورندهی صد در صد مؤثر ... عجب دنیای محشری!»
«زیاد این ور و آن ور نگاه نکن . به چیز بدرد بخور پیدا کن.» چیزی نگذشت که ناگهان با مشکل بزرگی روبرو شدند.
«دکتر، باید چه کار کنیم، ما که پول نداریم.»
«دست خالی که نمیتونیم برگردیم. چارهای نیست. زود یه چیزی کش برو. این جا پر از جنسه , عیب نداره.»
دستیار نگاهی به دور و بر خود انداخت، سریع دستش را دراز کرد و چیزی برداشت. مثل این که دستگاهی مانند رادار در کار بود، زیرا همان موقع صدای بلندگو شنیده شد: «لطفا دست به کاری خلاف نزنید.»
سپس بدنشان در معرض جریان برق قرار گرفت و کرخت شد. دستپاچه شده بودند و نمیدانستند چه کنند که پلیس، بسرعت سررسید و یقهی آن دو را گرفت و شروع کرد به بازجوئی.
«شما از کجا اومدین؟ لباسهایتان خیلی عجیبه.»
«ما مال دویست سال پیشیم و با این ماشین زمان پیما به این جا اومدیم، نمیدانستیم شما انسانهای این عصر این قدر خسیسید. ما دیگه مرخص میشیم.»
«چی چی رو مرخص میشین. ابداً. سرقت، جرم سنگینییه . نمیشه براحتی آزادتان کنم.»
«سخت نگیر سرکار . خدا را خوش نمییاد ... »
به التماس افتادند و شروع کردند به گریه و زاری. در این فکر بودند که اگر نتوانند بر گردند چه بلائی به سرشان خواهد آمد.
پلیس، بالاخره به رحم آمد. سری تکان داد و با صدائی آهسته پیشنهاد کرد: پس ، یه معامله کنیم. اون ماشین را چند لحظه در اختيار من بذارین. اگه این کار را بکنین، از گناه شما چشمپوشی میکنم. »
«باشه، ولی خواهش می کنیم زود برگردین.»
«نگران نباشین، زود میآم. فقط سری به دویست سال آینده میزنم و یه چیز جالب برمیدارم و برمیگردم. با این کار میتونم از شغل خودم خلاص شم.»
پلیس لبخندزنان به طرف ماشین زمان پیما حرکت کرد و آن دو با چهرهای مضطرب او را بدرقه کردند.
نویسنده: هوشی شینایچی
این نویسنده، پیشکسوت داستان نویسی علمی تخیلی در ژاپن است و در دههی پنجاه از قرن بیستم اولین مجلهی SF (Science Fiction) را منتشر کرد.
اکثر داستانهایش کوتاه و گاهی فوقالعاده کوتاه طنزآمیز و علمی تخیلی است. از قلم او بالغ بر هزار عنوان از این نوع داستانها بر جای مانده است که بخشی از آنها به بیش از بیست زبان زنده دنیا ترجمه شده و بخصوص در کشورهای چین و روسیه طرفداران زیادی دارد.
سبک نگارش این نویسنده بسیار ساده و فاقد هر گونه ابهامی است. به همین دلیل طرفداران داستانهای او در ژاپن ، از سنین مختلف هستند. احتمالاً سادگی سبک نگارش و کم حجم داستانهایش باعث شده که همه یا خارجیها نیز به مطالعه آثارش علاقه نشان دهند. البته جذابیت آثار او هم میتواند دلیلی دیگر برای ابراز استقبال و علاقه خوانندگان به داستانهای او به شمار رود.
داستانهای کوتاه جهان...!
dastannevis.com
داستان: آینه ها
نویسنده: آوا دخت مخیر
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17720/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
💥به طور متوسط سرعت حرف زدن ما ۱۰۰ کلمه در هر دقیقه است، اما سرعت حرف زدن درونی ما با خودمان، حدود ۴۰۰۰ کلمه در دقیقه است.
پس عجیب نیست اگر فکر کنیم گفتگوی درونی ما با خودمان و خلوتهایی که در درونمان داریم، در شکل دادن به سرنوشت کلی ما بسیار مؤثر است.
بسیاری از ما تمایل داریم نحوۀ بهتر گفتگو کردن با دیگران را یاد بگیریم اما چنین وسواسی را در رابطه با خودمان نداریم.
این در حالی است که اتفاقاً بخش مهمتری از سرنوشت روحی و عملکردی ما، به کیفیت گفتگوهای درونی ما برمیگردد.
▫️برای بالا بردن کیفیت چنین گفتگویی دو پیشنهاد دارم:
1⃣ از امروز به گفتگوهایی که در خلوت با خود داریم قدری دقیقتر شویم.
به کلماتی که به تکرار در رابطه با خودمان و دیگران استفاده میکنیم عمیقتر فکر کنیم.
به خودمان این اجازه را بدهیم که کلمات منفی و واژههایی که بار معنایی مثبتی ندارند را با صدها کلمۀ بهتری که قابل جایگزین شدن هستند تعویض کنیم.
اگر دیدیم در رابطه با خود دچار خودسرزنشی مداوم هستیم، عباراتی تأکیدی و مثبت را روی یک برگه کاغذ یا یک صفحه word بنویسیم و این عبارات را جایگزین نکوهشهای بینتیجه کنیم.
2⃣ گفتگوی درونیمان را روی کاغذ بیاوریم.
مهم نیست مدیر یک شرکت هستید، زنی خانهدار یا نوجوانی با افکار مختلف یا در چه سن و سِمتی قرار دارید.
تبدیل احساسات و گفتگوهای درونی به کلمات و گذاشتن این واژهها روی صفحۀ مانیتور یا روی کاغذ، به ما احساس کنترل بیشتری بر اوضاع میدهد و تحقیقات نشان دادهاند که همین کار ساده تا چه اندازه برای بالا بردن روحیه، پیدا کردن ایدههای تازه و رهایی از سردرگمی مؤثر است.
کافی است جرأت به خرج بدهیم، کامپیوتر را باز کنیم یا دفتری به این کار اختصاص بدهیم و هر روز رد گفتگوهای درونی را در قالب کلمات بگیریم و به آنها معنایی مفید ببخشیم.
ناهید عبدی
dastannevis.com
🍂
گوزنی بر لب چشمه ای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد. اما شاخ های قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین، چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست بگریزد.
صیادان سر رسیدند و او را گرفتند. گوزن با خود گفت: دریغ، پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند!
چه بسا گاهی در زندگی از چیزهایی که از آنها گله مندیم و ناشکر، پله ی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم، مایه ی سقوطمان...!
dastannevis.com
مشاهده
ویرجینیا وولف میگوید:«عادت به نوشتن برای چشمهای من تمرین بسیار خوبی است. نوشتن رباطهای چشم من را فراختر میکند.»
جزئیات در داستانها اهمیت دارد زیرا که زندگی سرشار از جزئیات است ولی جزئیاتگاهی بیشکلاند و این ادبیات است که به ما میآموزد تا به مشاهدهگرانی قوی در زندگی تبدیل شویم.
جیمز وود در کتاب راهنمای عملی نوشتن میگوید: «جزئیات فراوانی در زندگی وجود دارند که به طور خاص دیداری نیستند.»
سپس قطعهای از داستان اتاق شماره شش چخوف را مثال میآورد: «ناگهان گله گوزنهای دلفریب و زیبا و خوشاندامی که وصف آنها را شب پیش در کتابی خوانده بود، از کنارش عبور کرد. بعد پیرزن روستایی نامهای سفارشی به طرفش آورد. میخائیل آوریانیچ سخنی گفت. آنوقت همه چیز از نظرش ناپدید شد و آندرییفیمیچ برای ابد از هوش رفت.» وود میگوید چون حضور زن با نامه به سادگی ملکالموت را یادآور میشود، بی اندازه گل درشت است. اما آنچه که نظرش را به خود جلب کرده گلهٔ گوزنها است: «چه بیپیرایگی دلنشینی دارد، چخوف عمیقاً درون ذهن کاراکتر است و نمیگوید: «به گوزنی فکر میکرد که دربارهاش خوانده بود.» یا «گوزنی را در ذهن دید که دربارهاش خوانده بود.» بلکه با تأنی میگوید: « گلهٔ گوزنها از کنارش عبور کرد.»
به بیان حلقههای مفقوده بپرداز. نزد هر یک از ما سهمی از دنیا وجود دارد که باید آن را بیازماییم و به روشهای تازه تر بیانش کنیم.
dastannevis.com
نوشتن درباره آنچه واقعاً برای شما اتفاق افتاده است، بد است؛ اثر چندان موفقی از کار درنخواهد آمد. برای اینکه این امر معقولانه ظاهر شود، باید در مورد آنچه خودتان اختراع کرده اید و خودتان ایجاد کردهاید بنویسید و نتیجه موفقتر خواهد بود.
ارنست همینگوی
dastannevis.com
چگونه آغازی زیبا و دلپذیر داشته باشیم؟
اجازه دهید با یک فنجان چای شروع کنیم: یک نفر یک فنجان گرانقیمت چای را روی سطح صاف میزی، به طرف لبهٔ میز میلغزاند. تا زمانی که فنجان در وسط میز است، درامی در کار نیست، اما وقتی که فنجان به لبهٔ میز نزدیک و نزدیکتر میشود و بخصوص وقتی روی لبهٔ میز تلو تلو میخورد و چیزی به افتادن آن روی میز نمانده است؛ تعلیق، درام و یک احساس انتظار وکنجکاوی از عاقبت کار ظاهر میشود. فنجان چای را شخصیت اصلی داستانتان در نظر بگیرید و لحظهای را که فنجان روی لبهٔ میز تلوتلو میخورد، شروع داستانتان.
روی سارل
📚 فنون آموزش داستان کوتاه
ترجمه و گردآوری: رضا فرد
dastannevis.com
داستان نویسی به سبک ایوان کلیما
(بخشی از گفتگو با ایوان کلیما)
«من همیشه نوشته هایم را چندین و چند مرتبه ویرایش میکنم. گاهی سه بار تماما از ابتدا نوشتهام و در آخری حدود بیست وپنج درصد از کتاب را تماما دوباره نوشتهام. در نوشتن کتاب شبه خودزندگیام همهٔ تجارب زندگی ام را کنار هم گذاشتم و در اولین نسخه موفق نشدم ساختمان داستان را درست از کار دربیاورم. بیشتر شبیه تلی از آجر شده بود تا یک ساختمان. در دومین نسخه، که شاید سه یا چهار یا پنج سال بعد نوشته شد، از دادههای مشابهی استفاده کردم و فقط امیدوار بودم که فرم یا ساختمان آن بهتر از کار درآمده باشد.
تقریبا هر روز مینویسم، حدود بیست سال قبل، تمام روز را مینوشتم و حالا، اغلب هر روز صبح تا پیش از ناهار مینویسم. به چیزی که مینویسم هم بستگی دارد. نوشتن جدیدترین رمانم [(در سال ۱۹۹۸)]، «واپسین نزدیکی » خیلی برایم آسانتر بود. یک ساله تمامش کردم.
این رمان بیشتر زاده تخیلم بود. ابداع آسانتر از دنباله روی از وقایع زندگی است؛ و شاید هم به این خاطر بوده که باتجربهتر شدهام: معمولا وقتی دارم مینویسم، پیش میآید که دو داستان درون مایه مشابهی پیدا کنند و بعد، این فکر به ذهنم خطور میکند که میتوانم یک کتاب به همین شیوه بنویسم و داستانهای بعدی را با سرعت بیشتر مینویسم. اخیرا یک داستان کوتاه نوشتم و بعد، خیلی سریع، توانستم پانزده داستان دیگر هم بنویسم که درون مایه تمامی آنها عشق و مرگ بود.
dastannevis.com
داستان: نعمت (قسمت سوم)
نویسنده: مریم ملکی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17794/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
داستان: همسایه (قسمت هفدهم)
نویسنده: معصومه سادات جلالی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17798/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
نثر ادبی: عشق، شمع، پروانه
نویسنده: محمد حسین لادانی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17835/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک نثر های ادبی (دلنوشته و شعر) هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
داستان: تبعید از آسمان
نویسنده: یلدا سادات خضری
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17850/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
داستان: پسری که ماه را در آغوش گرفت
نویسنده: پریا شکوری
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17852/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک داستان هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
نثر ادبی: بهار
نویسنده: محمد حسین لادانی
برای خواندن این نوشته، از لینک زیر اقدام کنید! 😉👇
https://dastannevis.com/17837/
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
شما هم میتونید از طریق این لینک نثر های ادبی (دلنوشته و شعر) هاتون رو ارسال کنید تا براتون رایگان توی سایت منتشر کنیم 😃:
https://dstn.ir/new-post
راه دستیابی به ایدههای خوب این است که ایدههای زیادی بدست آورید و عقاید بد را دور بریزید.
لینوس پائولینگ
انیشتین هم گفته است: «اگر در ابتدا این ایده مضحک نیست، پس دیگر امیدی به آن نیست.»
dastannevis.com