#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوهفتم
مامان از این و اون صحبت میکرد که گفتم مامان ،به حبیبه خانوم بگو بیایند تا همدیگه رو ببینیم...
مامان از خوشحالی لبخند عمیقی زد و گفت آاا باریکلا دختر عاقلم .. همین درسته .. باید زندگی کنی .. باید زندگیتو از نو بسازی ..گذشته ها رو هم کلا فراموش کن ..ایشالا این مرد میاد و خوشبختت میکنه ..
بین حرف مامان گفتم ولی امروز و فردا بهش نگو ..میگه از خدا خواسته بودن..
مامان اخمی کرد و گفت زهره .. آخه مگه حبیبه خانوم کیه و چیکاره ی خواستگاره که بخواد همچین فکری بکنه ؟
امروز که نه ولی فردا میرم بهش میگم ..
دوباره تو دلم غوغایی بود..چند تا حس رو باهم داشتم .. ناراحتی .. استرس و هیجان و ... امید....
شب موقع شام خوردن ،مامان موضوع خواستگار رو تعریف کرد ..
رامین گفت این بار خودم میرم تحقیقات .. از همه میپرسم چطور آدمیه ..
مامان گفت وااا ..خب از شوهر حبیبه خانوم میپرسیم ..باهم دوست و همکارن ..بهمون دروغ نمیگه که ..
رامین گفت من با شما کاری ندارم از هر کی که میخواهید بپرسید من میرم از محل و در و همسایه اش میپرسم ..
مامان آروم زد پشت دست خودش و گفت نکنی همچین کاری رو .. زشته پیش حبیبه خانوم ..اصلا بزار بیاد شاید نپسندید..
رضا که ساکت تو فکر رفته بود با یه پوزخندی به مامان گفت یعنی اون با یه بچه میخواد از زهره ایراد بگیره ؟ چشه مگه؟
مامان فوری حرفش رو عوض کرد و گفت منظورم این شاید زهره نپسندید ...اه...چقدر اما و اگر میکنید ...
از کنار سفره بلند شد و به آشپزخونه رفت .. رضا صداش رو پایین آورد و گفت زهره ..با ساز مامان نرقص ..عجله نکن ..
سری تکون دادم و مشغول جمع کردن ظرفها شدم ..
فردا ظهر نشده ،مامان به حبیبه خانوم خبر داد و تا غروب حبیبه خانوم واسه پنج شنبه قرار خواستگاری گذاشت ..
تو این دو روز هر بار که مامان رو میدیدم زیر لب ذکر میگفت و دعا میخوند .. دلم براش میسوخت و به خاطر آرامشش دعا میکردم که این ازدواج سر بگیره ..
پنج شنبه ساعت پنج بود که حبیبه خانوم و شوهرش به همراه احمد به خونمون اومدند ..
احمد مرد قامت متوسط و گندمی بود .. چهره اش خوب بود ولی از لحظه ای که اومدند اصلا سرش رو بالا نیاورد و نگاهم نکرد جز همون لحظه ی وارد شدن ..
مطمئن شدم که نپسندیده ..کنار مامان نشستم ..حبیبه خانوم و مامان و شوهرش صحبت میکردند و من و احمد ساکت نشسته بودیم .. نگاهش میکردم با گلهای قالی ور میرفت و انگار تو اینجا نبود .. یهو سرش رو بالا آورد و به مامان گفت اجازه میدید ما باهم صحبت کنیم ؟
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#زهره
#قسمت_بیستوهفتم
مامان لبخندی زد و گفت بله پسرم .. زهره جان با احمد آقا برید اتاق حرف بزنید ..هر سوالی دارید از هم بپرسید ..
بلند شدم به سمت اتاق رفتم و تعارف کردم .. سریع وارد اتاق شد و نشست .. به من که هنوز سرپا بودم گفت شما میدونید من یه دختر دارم، که قراره با خودم زندگی کنه ؟
لبخندی زدم و روبه روش نشستم و گفتم چه با عجله .. بزارید اول خودمون رو معرفی کنیم ..
لبخند خشکی زد و گفت راستش من دو ساعت دیگه باید برم دخترم رو تحویل بگیرم بخاطر همون زود رفتم سر اصل موضوع ..
دلم با شنیدن این حرفش کمی گرفت ..هیچی نمیخواست از من بدونه فقط میخواست بپرسه دخترش رو قبول دارم یا نه؟
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم میدونم یه دختر دارید کاش امروز همراهتون میاوردید که همدیگه رو میدیدیم و آشنا بشیم ..
چشمهاش برقی زد و با شوق گفت دخترم مثل فرشته هاست ..مطمئن هستم اگه ببینید عاشقش میشید ..
پرسیدم چند وقته جدا شدید؟
با این سوال چشمهاش مات و لبخندش جمع شد و گفت چهل و هفت روزه ..
با تعجب گفتم تو همین مدت کم تصمیم گرفتید ازدواج کنید ؟چطور میتونید؟
گفت یه زن چطور میتونه سر چیزای بیخودی از عشق ده سالش، از خونه و زندگیش بگذره؟ چطور میتونه از بچه اش بگذره؟ پس منم میتونم جای همچین زنی رو خیلی زود با بهترش پر کنم ...
هنگ کرده بودم و نمیدونستم چی بگم ..
سکوتم رو که دید گفت من همه ی شرط و شروط شما رو میپذیرم فقط یک شرط دارم اونم دخترمه... باید قول بدید باهاش خیلی خوب و ...
مکث کرد و ادامه داد خیلی خیلی خوب رفتار کنید .. من دخترم رو به مادرش ندادم که خودم هر روز مراقب حالش باشم ..
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم حالا اگر جوابمون مثبت بود در مورد این موضوع حرف میزنیم ..
دست گذاشت رو زانوش و بلند شد و گفت کی جواب میدید؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم ما باید چند باری همدیگه رو ببینیم .. اونطور که لازمه همدیگرو نمیشناسیم ..
چشمهاش رو برای لحظه ای بست و گفت من با نگاه اول فهمیدم شما و خانوادتون آدمهای صاف و ساده ای هستید و دنبال یک زندگی سالمید.. منم یکی هستم مثل خودتون .. همسایتون هم من و همه جوره تائید میکنه پس دست دست کردن نداره..
دو روز بعد بیام برای جواب خوبه؟؟
بلند شدم و روبه روش ایستادم و گفتم به حبیبه خانوم میگم بهتون خبر میده ..
از اتاق که بیرون رفتیم حس کردم خوشحاله .. و موقع خداحافظی گفت پس حبیبه خانوم شما زحمت بکشید خبر بگیرید ..
حبیبه خانوم با لبخند چشمی گفت و نزدیک من و مامان شد و گفت مثل اینکه بدجور پسندیده ..
مامان گفت چه عجله هم داره ..
حبیبه خانوم چشمکی زد و گفت تو مضیقه است طفلی....
ادامه دارد......
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾